پارت دهم داستان بارداری
مدام بهم سر میزدن اونجا و موقع درد شیاف میدادن گفتن عذرخواهی میکنم باید مدفوع کنی و من با زور و بدبختی موفق شدم همچنان خون بود که فوران میکرد از من میگفتن راه برو با بدبختی می نشستم رو تخت چه برسه بیام پایین با هر بدبختی بود دو قدم راه میرفتم شب شد و همچنان بچه ندیدم همه میومدن پیشم و میرفتن جز بچه
یادم رفت بگم تو آزمایش اخر پلاکت خون هم به شدت اومد پایین طوری که گفتن یا مادر یا بچه دارو خوردم پلاکت خون رو بردم بالا
شب دوم هم گذشت و بچه مرخص شد رفت خونه و مادر بستری روز سوم دکتر اومد گفت آزمایشش خوب نیست خیلی کم خون شده باید بمونه مجدد گفت مرخصت کنم مرتب قرص میخوری گفتم اره دستور مرخصی داد و من پنجشنبه مرخص شدم اما توان راه رفتن نداشتم و حتی نشستن تو ماشین و ضربه ای جیغ میزدم از درد با بدبختی رسیدم خونه بچه اوردن جلوم از شدت درد نگاهش نکردم با بدبختی اومدم تو خونه و دکتر به خواهرم گفته بود فیبرومش سر جاشه بالا پایین نشه که خطرناکه اومدم تو یه دراز کشیدم یردنم حمام خونه پر از مهمان و من کوه درد بچه رو دادن دستم نمیدونستم گریه کنم یا خوشحال باشم اون همه زجر بعد بچه رو بردن گفتم کجا گفتن بخواب میبرنش بهداشت من استرس گرفتم تا برده بودنش اکو قلب همچنان مشکل رو داشت شنبه بردن کارای بهداشت کردن و متخصص اطفال و گفتن زردی داره و به من نگفتن و.......

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان امید مامان امید ۲ ماهگی
پارت دوازدهم داستان بارداری و زایمان
یادم رفت بگم بعد که آوردم تو بخش با اون همه استرس زایمان برگشتن بهم گفتن اگر بچت سرما بخوره حتما باید بستری بشه و.....
تا خودم داستان زردی فهمیدم سریع کاری کردم اومد پایین و آزمایشش هم خوب شد الحمدلله اما دکتر قلب گفت هر سه ماه بیارینش اکو سیزده روز دیگه اکو داره دعا کنید براش خلاصه میبردم دکتر و بهداشت تا واکسن دوماهگی بردمش یه واکسن زدن تو پاش یه قطره هم تو دهن خیلی گریه کرد و بهداشت گفت دو روز استامینوفن بهش بده روز اول دادم اوکی بود اما تب نداشت روز دوم سه شب قطره آخرش بود دادم بردم رو تخت پیش خودم پنج صبح دستم اتفاقی خورد به صورتش دیدم یخ یخ و ناله میکنه و میخواد بالا بیاره دمای بدنش گرفتم شده بود ۳۵و این عدد یعنی مرگ خاموش جیغ زدم و صدای باباش شانس داشتم باباش خونه بود مدام حوله گرم میکردیم میزاشتیم روش بخاریا زیاد زیاد تا با بدبختی آوردیم بالا شیر نمیخورد و کلی بدبختی کشیدیم تا اینکه دیشب به اندازه یه تخت شیر اورد بالا من میدویدم و شوهرم کپکی گرفته بود تا بیاره بالا بماند که هفته ده بارداری تصادف کردم و با سر رفتم تو شیشه و نمیتونستن از سرم عکس بگیرن و بستری شدم زیر نظر و گفتن الحمدلله چیزی نشده و مرخصم کردن بماند که سر کار خونریزی داشتم و رفتم معاینه الحمدلله چیزی نبود
مامان امید مامان امید ۲ ماهگی
پارت نهم داستان بارداری
من رو بردن اتاق عمل و شوهرم لباس کرد تنم و کلی هم رضایت گرفتن من رفتم اتاق عمل میخواستن آمپول بزنن کمرم از ترس خیس عرق بودم وسط استرس میگه خیلی عرق می‌کنی برو بوتاکس کن و درد میکشیدم میگفت زایمانت نمیکنیما ده بار آمپول وارد کمرم کردن خوابیدم مدام میگفت درد داری پنجیر میگرفتن من میگفتم اره میگفت درپغ میگه اهر یه ماسک گذاشتن رو دهنم و من کلا بی هوش شدم تا ماسک رو برداشتن و من به هوش اومدم البته با گریه بچه نه بچه رو دیدم نه حال خوبی داشتم لخت با یه ملافه روم بردنم ریکاوری اونجا هم همش مرد هیچکس هم پیشم نبود. هی فقط میومدن شکمم فشار میدادن داشتم از درد میمردم ولی هیچکس نبود بهم برسه خواهرم اومد پیشم بدبخت با صندلی پلاستیکی موند صبحم ساعت شش بیرونش کردن من فقط گریه میکردم از درد و فشاری که میوردن به شکم بردنم تو بخش تخت خالی شده بود روز بعد بهم گفتن پاشو راه برو دنیا داشت برام میورخید و سیاه بود همه چیز بهم کلی آبمیوه و شربت دادن یکم راه رفتم خوابیدم ولی همش با جیغ بچه هم ندیدم و....
مامان دلوین مامان دلوین ۱۰ ماهگی
خیلی خستم دیشب سردرد سر گیجه داشتم فشارم پایین بود جلو چشم تار هیجارو نمی‌دیدم مامانم آخر شب گفتم بیا. بچه نکهداره تا بخوابه آخه کولیک داره صبح بدونی ک بگه حالت خوبه رفت خیابون خدا خیر دختر خالم بده امروز اومد دیدن دخترم بچم تا ساعت5نکهداشت باهم رفتیم دکتر گفت بهم کم خونی شدید گرفتی سرم آمپول قرص ویتامین نوشت برام ک یکم بهتر بشم اومدم خونه دیدم خالم بده بلند شد با خواهرش رفت بیرون ساعت 9شب اومد😕😕شوهرمم با دوستش رفت تا باغ من دست تنها با بچه ک ظهر اصلا نخوابیده ساعت8غروب خوابیده اینقدر گریه کردم بچه گربه میکرد من گریه میکردم حالم اینقدر بد بود دلم برای خودم سوخت ن مادرم بفکرم بود ن کس دیگه بعد رفتم براشون شام بردم میگه فردا بیا با بچه بریم کوه😕😕آخه مادرمن با بچه کوچیک بیام کوه اونم من ک ما ندارم بعد بهش میگم تو بفکر من نیستی میگه به من چه😕☹️😔دیگه بچت نگه نمیدارم بهش میگم مگه نگهداشتم میگه اصلا نگه نمیدارم میگم تو اگه مادر بودی روزی ک زایمان کردم به خاطر پسر عمت ساعت 5صبح من تو بیمارستان تنها نمیزاشتی بری خونه چون از راه دور اومده با شوهرت راحت نیست😔😔به نظرتون حق ندارم ناراحت باشم دارم تایپ میکنم اشک میریزم از دست کاراش
مامان آرمان جونم مامان آرمان جونم ۵ ماهگی
پارت ۴


ساعتای ۶.۷ دردم شدید شده بود رفتم پیش ماما گفتم میتونم راه برم برگشت با تعجب نگاهم کرد گفت تو الان درد نداره راه میری گفتم درد که دارم میتونم تحمل کنم گفت خوب راه برو بقیه جیغغغ میزدن من با اینکه درد داشتم اصلا نه گریه کردم نه جیغ زدم چون یکی از ماماها به یک خانومی میگفتن هرچی دادبزنی دهانه رحم دیرتر باز میشه دردم می‌گرفت راه میرفتم ول می‌کرد می ایستادم شنیده بودم موقع درد راه بری خیلی خوبه ولی دردم زیاد بودم کف دستمو گاز میگرفتم که بعد زایمان همه کبود بود دیگه یک ساعتی راه رفتم که ماما گفت برو روی تخت نمیخاد راه بری منم رفتم ولی هر چند دقیقه الکی میگفتم باید برم دستشویی میخاستم زودتر بزام😂
دیگه ماماها میگفتن چقدر میری دستشویی
گفتم کی میاد ماما؟
گفتن هنوز درد نداری وای من داشتم از درد میمردم اونوقت میگفتن درد نداری چون خودم اصلا گریه نمیکردم جیغ نمیزدم درد داشتم ولی تحمل دردم خیلی بالا بود خودم فکر نمیکردم اینقدر جون سخت باشم😂
ساعت هم نمی‌گذشت واسم هرچی نگاه میکردم میدیدم فقط ده دقیقه گذشته ساعت ۹ صدا زدم گفتم چرا آمپول بی‌حسی نمیزنین چون از قبل درخواست داده بودم گفتن درد نداری 😳
گفتم من درد دارم بیاین معاینه کنید گفتن اگه درد داشته باشی با بقیه حرف نمی‌زدی عین خیالت هم نباشه 😂