خیلی خستم دیشب سردرد سر گیجه داشتم فشارم پایین بود جلو چشم تار هیجارو نمی‌دیدم مامانم آخر شب گفتم بیا. بچه نکهداره تا بخوابه آخه کولیک داره صبح بدونی ک بگه حالت خوبه رفت خیابون خدا خیر دختر خالم بده امروز اومد دیدن دخترم بچم تا ساعت5نکهداشت باهم رفتیم دکتر گفت بهم کم خونی شدید گرفتی سرم آمپول قرص ویتامین نوشت برام ک یکم بهتر بشم اومدم خونه دیدم خالم بده بلند شد با خواهرش رفت بیرون ساعت 9شب اومد😕😕شوهرمم با دوستش رفت تا باغ من دست تنها با بچه ک ظهر اصلا نخوابیده ساعت8غروب خوابیده اینقدر گریه کردم بچه گربه میکرد من گریه میکردم حالم اینقدر بد بود دلم برای خودم سوخت ن مادرم بفکرم بود ن کس دیگه بعد رفتم براشون شام بردم میگه فردا بیا با بچه بریم کوه😕😕آخه مادرمن با بچه کوچیک بیام کوه اونم من ک ما ندارم بعد بهش میگم تو بفکر من نیستی میگه به من چه😕☹️😔دیگه بچت نگه نمیدارم بهش میگم مگه نگهداشتم میگه اصلا نگه نمیدارم میگم تو اگه مادر بودی روزی ک زایمان کردم به خاطر پسر عمت ساعت 5صبح من تو بیمارستان تنها نمیزاشتی بری خونه چون از راه دور اومده با شوهرت راحت نیست😔😔به نظرتون حق ندارم ناراحت باشم دارم تایپ میکنم اشک میریزم از دست کاراش

۴ پاسخ

عزیزم شیر خودم نگرفت😔ولی بقیه کارارو انجام میدم هروز

همسرم کم هست بنده خدا چون کار ای منم افتاده گردنش مجبوره چنتا کار باهم بیرون انجام بده😔😔کلا مادرم حس مادری نداره نکرد برای بچه من ی سیسمونی بخره فقط آخر سر اومد 20تومن داد گفت همین بگیر اونم با وام نکرد ی کادوی چیزی بگیره بگم ندارن دروغ گفتم خدارشکر دستشون ب دهنشون میرسن تو حسابشون هیچی نداشته باشند کمترین مقدار 500تومن بعد همش میگه ندارم اون برای داشت اگه زن بگیریم براش😕

برا کولیک این کارا رو کردی؟
اگه شیر میدی عرق زیره بخوری لبنیات رو حذف کنی چیزای شیر خشک دار نخوری چیزای نفاخ نخوری
پدی لاکت بدی منظم
گریپ میکسچر بدی
پاهاشو تو شکمش جمع کنی ماساژش بدی با پاهاش دو چرخه بزن روغن زیتون بزن به شکمش
صدای سشوار بذار براش

ای خدااا ناراحت نباش انقدر
اولا خیلی آدم باید مستقل بشه در این شرایط ببین منم کمکی نداشتم خیلی کم مادرم اومد پیشم بچه منم دل درد شدید داشت
شما به جای انتظار از مادرت از همسرت هم کمک بخواه اون بچشه باید کمک کنه البته مادر هم جای خود داره نهایتا دیگه کسیو نداشتی باید قوی باشی
اول باید خودتو بسازی ینی مادر قوی باید باشی قرص مکمل قشنگگگ بخوری تا بتونی به بچه ت برسی
دوم اینکه تجربه هایی که میگم رو برای کولیک انجام بده
سوم اینکه استرس و ناراحتی خودت عزیزم گند میزنه به همه چیز بچه بغلت آروم نمیشه و ...
و اینکه خدا رو یاور بگیر از خودش کمک بگیر ایشالا کمکت می‌کنه باورش کن

سوال های مرتبط

مامان امید مامان امید ۳ ماهگی
پارت دهم داستان بارداری
مدام بهم سر میزدن اونجا و موقع درد شیاف میدادن گفتن عذرخواهی میکنم باید مدفوع کنی و من با زور و بدبختی موفق شدم همچنان خون بود که فوران میکرد از من میگفتن راه برو با بدبختی می نشستم رو تخت چه برسه بیام پایین با هر بدبختی بود دو قدم راه میرفتم شب شد و همچنان بچه ندیدم همه میومدن پیشم و میرفتن جز بچه
یادم رفت بگم تو آزمایش اخر پلاکت خون هم به شدت اومد پایین طوری که گفتن یا مادر یا بچه دارو خوردم پلاکت خون رو بردم بالا
شب دوم هم گذشت و بچه مرخص شد رفت خونه و مادر بستری روز سوم دکتر اومد گفت آزمایشش خوب نیست خیلی کم خون شده باید بمونه مجدد گفت مرخصت کنم مرتب قرص میخوری گفتم اره دستور مرخصی داد و من پنجشنبه مرخص شدم اما توان راه رفتن نداشتم و حتی نشستن تو ماشین و ضربه ای جیغ میزدم از درد با بدبختی رسیدم خونه بچه اوردن جلوم از شدت درد نگاهش نکردم با بدبختی اومدم تو خونه و دکتر به خواهرم گفته بود فیبرومش سر جاشه بالا پایین نشه که خطرناکه اومدم تو یه دراز کشیدم یردنم حمام خونه پر از مهمان و من کوه درد بچه رو دادن دستم نمیدونستم گریه کنم یا خوشحال باشم اون همه زجر بعد بچه رو بردن گفتم کجا گفتن بخواب میبرنش بهداشت من استرس گرفتم تا برده بودنش اکو قلب همچنان مشکل رو داشت شنبه بردن کارای بهداشت کردن و متخصص اطفال و گفتن زردی داره و به من نگفتن و.......
مامان تبسم و تودلی مامان تبسم و تودلی ۱۰ ماهگی
تجربه زایمان‌😅 یکم‌دیر شد

دوهفته قبل زایمان رفتم‌خونه مادرم چون یع شهر دیگ‌بود شوهرمم‌سرکار چند شب بود ک‌هی درد داشتم فشارمم‌بالا بود خیلی عفونت شدید داشتم تا‌اینک شوهرم‌اومد خونه مامانم‌چدن خیلی دلش برام‌تنگ شده بود شب اش ساعت ۱۲ خیلی درد شدید داشتم ک می‌گرفت ول میکرد تا ساعت۴ صبح ۴ صبح ب مامانم گفتم صبح ۷ رفتم با مامانم بهداشت رفتم بهم نامه داد واسه بیمارستان با شوهرم و مادرم‌رفتیم خیلی شلوغ بود تا وقت ب من رسید و معاینه کرد ب بخاطر مشکل فشار و قلب خودم بستری شدم کلا دردام قطع شد شب اش ک گذشت صبح ساعت ۶ دکتر اومد گفت میتونی بری هر وقت دردات شروع شد بیا ۳۶ هفته و ۶ روز ام بود دستیار دکتر دستگاه رو گذاشت رو شکمم دید قلب بچه نمیزنه دکتر برگشت خودش نگاه کرد خیلی ضعیف شنیده می‌شد گفت شروع دستگاه وصل کنید قلب بچه افت کرده یع نیم ساعتی همش ازم نوار قلب گرفتن تا اینک ضربان قلبش زیر ۹۰ شد گفت سریع زنگ بزن شوهرت بیاد رضایت بده ک باید همین الان ببریم اتاق عمل تا زنگ زدم ساعت ۷ و تیم بود شوهرم بیدار کردم ک بیاد ۸ ک شد اومدن بردنم جلو در اتاق عمل گفت دیر شده رضایت نمیخوایم جلو در اتاق عمل شوهرم اومد😅 بهم میگفت توروخدا نمیری ک من دیوونه میشم بخدا تحمل ندارم من میخندیدم😅 شوهرم و مادرم خیلی نگران بودن بردنم اتاق عمل واییی خیلی لرز داشتم توی اتاق عمل یهو قلبم‌ب شدید درد گرفت و فشار بالا دکتر بیهوشی اومد سریع قرص و دستگاه گذاشت و ماساژ داد قلبمو تا اینک تا ۱۰ و نیم تموم شد بردنم ریکاوری واییی خیلی سردم بود فک میکردم لختم خخخ تا ساعت ۴ توی ریکاوری بودم فشارم‌بالا بود بالاخره بردنم بخش و شوهرم منو دید یکم حالش بهتر شد خیلی درد داشتم آخرش با پمپ درد بهتر شدم
مامان یونا🩵👶🏻 مامان یونا🩵👶🏻 ۸ ماهگی
ب شدت احتیاج دارم درد و دل گنم ولی هیچکس اطرافم منو نمیفهمه ابنجا میگم ک حداقل شرایطامون مثل همه
یونا ب شدت خوابش سبکه اگرم بیدار بسه حداقل تا ی ساعت بعدش نمیخوابه این لژ این
دیشب ی مهمونی مکه ای شلوغ دعوت بودیم منم با شناختی ک از یونا داشتم گفتم نمیام چون واقعا برا بچه ک جذابیتی نداره خودمم باید شیر خودمو بدم سختمه بعدم ک خوابش سبکه اونجا مداحی و این چیزا بود
خلاصه نرفتن من همانا چقددددد ک قبلش مامانم و ماپرشوهرم و شوهرم گیر دادن بیا ک هیچی حالا شوهرم کامل یونارو میشناسه

خلاصه اومده و میگه اره همه بچه هاشون بودن فقط تو نبودی و کی اینجوری بچه داری میکنه این همه آدم من دیدم حالا ما اصلا خانوادمون بچه کوچیک نیست میگم کجا دیدی تهش تو ی مهمونی. ی ساعته دیدی و تمام کی زندگی کردی باهاشون میگه اره دیگه من بچه رو همه جا میبرم ب حرف تو گوش نمیدم فلانی اومده بود بچش تو شلوغی خواب تو بچه رو عادت دادی😐میگم اینکه بیدار میشه تا ی ساعت و نیک دو ساعت بعد با گریه میخوابه چی اینم من عادتش دادم؟!میگه اره فلانی گفته یکی عین شما بود بچشو هیچ جا نمیبرد اذیت نشه الان بچه زیر نظر روانشناسه 🙄😐
بخدا از جنگیدن با همه ثابت کردن حرفام خسته شدم
دیشب یونا اصلا نخوابید داشتم دیوونه میشدم بهش میگم انقد اذیتم نکن من خسته ام نه خواب دارم نه چیزی میتونم مثل قبل بخورم بخاطر شیرم نه تفریحی دارم بخدا منم ادمم ولی شرایط اینه فعلا حداقل با حرفاتون اذیتم نکنید
میگه خب میخواسنی بخوابی
ی ساعت بچه ر نگه میداره هی میگه خستم صب تا سب شب تا صبح بچه داری میکنم ب همه چی میرسم تهشم این
خسته ام بخدا😭
مامان رهام مامان رهام ۲ ماهگی
امشب شام خونه مادرشوهرم بودیم داشت سالاد درست میکرد بچه دست برادر شوهرم بود منم سرم تو گوشیم بود بعد مادر شوهرم دستشو که باهاش خیار ریز میکنه رو میکنه دهن بچه دوماهو نیمه من اول متوجه نشدم دیدم برادر شوهرم میخنده نگا میکنم میگم چیشد مادر شوهرم میگه بو خیار رفته بود سر بچه یکم دستمو مالیدم دهنش 😳😳😳😳😳شما میگید من چیکار کنم با این کارایی که اینا انجام میدن؟؟خیلی ناراحت شدم گفتم مامان چرا اینکارو میکنی بچه دلدرد میشه دوماهه بچه مگه میفهمه بو خیار چیه !!!! ناراحتم میشن اعتراض میکنیم در جواب میگن اونوقت که ما بچه بزرگ میکردیم توکجا بودی چرا اینقدر حساسی🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️😳😳😳😳😳
بعد جدیدا هروقت دارم میرم خونم میگه به بچه چندتا قطره استامیفون بده تا بخوابه مور مور نکنه
میگم چراااا بچه سالمو برا چی بهش الکی دارو بدم 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️خدایا منو نجات بده اینقدر حرص خوردم فکم درد میکنه بچمم که همیشه ۱۱ میخوابید بیداره و نمیخوابه