۱۵ پاسخ

ای ابجی یکی از بی کسی میناله یکی مثل تو اینجوری . من باز یکی نیست یه لحظه بهم کمک کنه بچه ازم بگیره . بزار ساکت کنه تا جونش در بیاد .خب تو راهنمایش کن بگو چکار کنه مادرشوهرت تا بچه زودتر اروم بشه

عزیزم با شوهرت حرف بزن . اسم مادرشو نیاری فقط بگو دلم میخواد دیگه مستقل بشیم خیلی وقته اینجاییم دوست دارم مامانت اینا رو مهمون کنم ما بیاییم و... انگار زندگی تکراری شده .
جدا بشید هفته ای یکبار بیشتر نرو

والا هممون گرفتار همچین مادرشوهرایی هستیم چاره چیه

دقیقا یاد خودم افتادم همین طوریه تا میرم همش پیش اوناست بخصوص وقتی گریه می‌کنه تا میرم بگیرمش سریع ازم فرار می‌کنه می‌ره اتاق یا سالن هی دست به دستش میکنن منم سعی میکنم دیر به دیر برم ولی باز نمیشه من نرم اونا میان

با شوهرت صحبت کن. باخوبی. بهش بگو شاید با هاشون حرف بزنه بلکه آدم بشه ولی ی عمر میخای زندگی کنی. باید از ی جایی شروع بشه 😶😶

خب قصدش حتما کمکه بچه رو ک نمیخواد بگیره ببره
من مادرشوهرم میاد خونمون پسرم همش بغل اونه
بغل اون‌میخپابه پا میشه منم به کارام میرسم

تنها کار اینه محل ندی

نزار تو کارات دخالت کنن

بعدم مگه اب میدی ازالان بهش؟!!! زوده اب نده

مگه همش اونا پیشتن؟ زیاد نرو خونشون

عزیزم نرو یا خیلی کمتر برو جایی که باعث میشه اعصابت بهم بریزه نرو

بعضی وقتا بچه نه گرسنه اس نه خوابش میاو فقط وفقط بغل مامانشو میخواد وسلام

کم محل همه همینن بدبختی ما

هیچی خدا صبر بده خیلی گناه میکنن این کارو میکنن بچه تو بغل مامانش آروم میشه

چرا تا پیششونی یکم به خودت استراحت نمیدی

سوال های مرتبط

مامان معجزه حضرت عباس مامان معجزه حضرت عباس ۶ ماهگی
خانما بنظرتون چیکار کنم خواهرشوهرم تا میاد خونمون یا خونه پدرش طبقه بالاس یا بچمو میبرا یا ما اونجاییم یا میاد پیشم بچمو سر خود مایبیبیشو باز میکنه هیچیم نکرده باشه یا هی بغلش میکنه از من دورش میکنه بعد میگه بیا پیش مامان ب خودش میگه اون روز بچمو گرفت گذاشت رو پاش هی بیقراری کرد مایبیبیشو باز کرد شلوارشو پوشید پاش هرکاری میکرد نمیخوابید بعد ده دقیقه رفتم پیشش یهو بغض کرد گریش گرفت مادرشوهرم گفت دیدی مادرشو میشناسع خواهرشوهرم بدش اومد گفت نخیر نمیشناسه منم گفتم میشناسه حتی باباشم میشناسه میخنده براش بدش اومد منو دید از رو پاش برش داشتم گرفتم بغل بردم ارومش کنم دنبالم اومد خواست ازم بگیردش گعتم ن گفت خو شیرش بده گفتم خواستم بیارمش طبقه بالا شیرش دادم قبول نکرد بزور گفت تو حوصله نداری تو فلان منم نشستم شیرس بدم نخورد خب سیر بود بعد باز گریه کرد بهونه گرفت وقتی میبرمش بالا اینجو میشه امشبم همین کارو کرد بعد مادرش گفت مایبیبیشو سفت بستی گفت ن من شل بستم منم گفتم اره نگاه قرمز شده ناراحت شد امشبم ک اومدن مام بالا بودیم بچمو کم صدا کرد نگرفت بغل بعد اومدیم پایین چون بهونه میگرفت خواستن برن اومد گفت ببرمش بیرون هوا بخوره گفتم ن عرق کرده باد میاد چیکار کنم بخدا همش برا اینکه احترامشون میگیرم اینجور بهم بی حرمتی میشه سر خود مایبیبیشو عوص میکنن میگن باید باز باشه تو حتی فرشتم باید بشوری دسشویی کنه تو تنبلی ک بازش نمیزاری اخه چجوری همش بازش بزارم ریدن تو اعصابم خلاصه بخاطر اینکه دلشون نشکنه دل خودم راه ب راه میشکنه
مامان ❤️🤩 مامان ❤️🤩 ۹ ماهگی
سلام اومدم ی داستان بگم راجع به حموم بردن بچم توسط مادرشوهرم
من همیشه از همون روز ده به بعد دیگ خودم پسرمون بردم حموم
بعد حدودا یه ماهگیش خسته بودم گفتم بزار ب مادرشوهرم بگم اون بیاد ببره
خلاصه گفتم بیا ببر اونم
اومد و بچه رو برد و شیرحموم و باز کرد و کلا پسرمو گرفت زیر شیر آب
یعنی آروم آروم با لگن آب نمی‌ریخت سرش گرفته بودش زیر شیر آب🙄 این بچه چنان ترسید چنان گریه کرد ک نگو و همچنان ب کارش ادامه می‌داد منم گفتم اینجوری می‌ترسه خلاصه ک همینجوری زیر شیر آب شست و در آخر بچه رو سر و ته کرد و ی تکون داد و حوله پیچید بهش
منم داشتم سکته میکردم ولی هیچی بهش نگفتم آخه چ کاریه واقعا فقط ادعا میکنن یسری لز این قدیمیا
والا این همه بچرو بردم حموم یبار گریه نکرد
همون شد برای آخرین بار ک دیگ بهش نمیگم بیاد حموم ببرتش
جالبش اینجاس پسرم وقتی از حموم اومد بیرون نگاهش بهش میوفتاد میزد زیر گریه
مادرشوهرم میگفت وای ببخشید ببخشید ترسیدی😐😐😐😐 خلاصه بچتون و با هر سختی ک هست سعی کنید خودتون بزرگ کنید