خانما بنظرتون چیکار کنم خواهرشوهرم تا میاد خونمون یا خونه پدرش طبقه بالاس یا بچمو میبرا یا ما اونجاییم یا میاد پیشم بچمو سر خود مایبیبیشو باز میکنه هیچیم نکرده باشه یا هی بغلش میکنه از من دورش میکنه بعد میگه بیا پیش مامان ب خودش میگه اون روز بچمو گرفت گذاشت رو پاش هی بیقراری کرد مایبیبیشو باز کرد شلوارشو پوشید پاش هرکاری میکرد نمیخوابید بعد ده دقیقه رفتم پیشش یهو بغض کرد گریش گرفت مادرشوهرم گفت دیدی مادرشو میشناسع خواهرشوهرم بدش اومد گفت نخیر نمیشناسه منم گفتم میشناسه حتی باباشم میشناسه میخنده براش بدش اومد منو دید از رو پاش برش داشتم گرفتم بغل بردم ارومش کنم دنبالم اومد خواست ازم بگیردش گعتم ن گفت خو شیرش بده گفتم خواستم بیارمش طبقه بالا شیرش دادم قبول نکرد بزور گفت تو حوصله نداری تو فلان منم نشستم شیرس بدم نخورد خب سیر بود بعد باز گریه کرد بهونه گرفت وقتی میبرمش بالا اینجو میشه امشبم همین کارو کرد بعد مادرش گفت مایبیبیشو سفت بستی گفت ن من شل بستم منم گفتم اره نگاه قرمز شده ناراحت شد امشبم ک اومدن مام بالا بودیم بچمو کم صدا کرد نگرفت بغل بعد اومدیم پایین چون بهونه میگرفت خواستن برن اومد گفت ببرمش بیرون هوا بخوره گفتم ن عرق کرده باد میاد چیکار کنم بخدا همش برا اینکه احترامشون میگیرم اینجور بهم بی حرمتی میشه سر خود مایبیبیشو عوص میکنن میگن باید باز باشه تو حتی فرشتم باید بشوری دسشویی کنه تو تنبلی ک بازش نمیزاری اخه چجوری همش بازش بزارم ریدن تو اعصابم خلاصه بخاطر اینکه دلشون نشکنه دل خودم راه ب راه میشکنه

۹ پاسخ

نزار اینجوری بشه بچت چند تربیت می شه.بزرگتر بشه خودت جوری دیگه اونا جوردیگه تربیتش می کنن.بعدم راجب مای بی بیش نزار بازش کنن بگو من خودم توی. خونه همش بازش می زارم.نزار کسی این کارا رو با بچت بکنه

چطور دل خودت بشکنه ولی دل اونا نه!!!تو صاحب اختیار بچتی هرکاری دوسنداری و نذار انجام بدن که پررو تر ازین نشن

بماند مادرشم یکارای میکنه اعصابم ریخته بهم گفتم بچه بیارم کم اینارو ببینم حرف بشنوم ولم نمیکنن من نمیرم میان خونم اعصاب خودمم ندارم گفتم نوشونه برادر زادشونه گناه دارن بچرو ازشون محروم کنم عین خودشون ک میگن ما هیچ وقت نزاشتیم مادرشوهرم دست بزنه ب پسرم هرچی حرمت میگیرم بی حرمت میشم شوهرمم طرف اوناس نمیدونم دیگه چیکار کنم

چه عروس خوبس هستی تو
من خواهر شوهرم این کارو کنه میزنم تو دهنش

پیش شوهرت گله نکن که حق بهشون بده توام اونجوری که خودت راحتی و اذیت نمیشی رفتار کن ، پای تربیت بچه ت درمیون ه اگه هیچی نگی فردا بچه ت چند تربیتی میشه نمیدونه چجوری رفتار کنه

چه خواهر شوهر بیشعوری🙄

خداروشکر من ایران نیستم

دل اونا دله ،دل تو دل نیست،اشتباه از خودت،امروز اجازه میدی دلتو بشکنن فردا هم که بچت بزرگ شد خیلی راحت دل بچت و می شکنن،محکم جلوشون وایسا و اجازه نده هر کاری دلشون میخواد بکنن،اصلا هم برات مهم نباشه که ناراحت می شن،اگر میخواد ناراحت نشه ،پاشو از زندگیت بکشه بیرون.

چ‌حوصله ای داری بزار ناراحت بشن...چ خوبی کنی چ بدی در هر حالتی ناراحتن..پس جوری رفتارکن ک خودت اذیت نشی اونا زیاد مهم نیستن 😒
یبار برا همیشه بگو تو تربیت بچم دخالت نکنین....

سوال های مرتبط

مامان Anisa🧚🏻‍♀️ مامان Anisa🧚🏻‍♀️ ۱۰ ماهگی
این داستان دردسر های منو مادرشوهر 😐😐
یه لحظه بیاین دیگه ردددد دادم 😤
جمعه خونه ی مادرشوهرم بودیم کلا میریم اونجا بچه مال من نیست طفلک خوابه بیدارش میکنه میگه پاشو دلم تنگ شده برات گشنشه میگه نه پستونک میده دهنش بغلش میکنه بوسش میکنه یا مثلا دارم شیرش میدم یهو میاد از زیر سینم میکشه بیرون بچه رو میگه خبببب بیا ببینم جیش کردی یا نه اعصابمو بهم میریزه خواب بچمو بهم میریزه وقتی میایم خونه تا دوروز درگیرم خوابشو تنظیم کنم . حالا اینارو بیخیال مساله این است👇🙄
پوشکشو میخواست باز کنه گفتم تازه عوض کردم مامان بازش نکن گفت اره میدونم باز کنم بچم یکم هوا بخوره گناه داره گفتم نه سرما میخوره گفت نه خونه گرمه گفتم گرم باشه واسه نوزاد ۲ ماهه خوبه ولی نه بدون پوشک گفت اوووو چقدر گیر میدی انقدر نازدونه بارش نیار بازش کرد پوشکشو بعد ۵ دقیقه گفتم ببند اصلا گوش نمیداد گفتم بده بچه رو اصلا نگا نمیکرد با آنیسا حرف میزد شوهرم در زد رفتم باز کردم اومد خونه بغلش کرد انیسا رو گفت وای پوشک نداره که گفت اره من باز کردم بچم یکم هوا بخوره اتیش گرفت تو پوشک گفتم علی بده بچه رو بعد گرفتم پوشکش کردم پاشدم رفتم دستامو بشورم آنیسا گریه میکرد مادرشوهرم گفت دخترم اذیته ای مامان بد دخترمو اذیت میکنی دوباره پوشکشو باز کرد😤 آنیسا هم جیش کرد رو فرش و شلوار مادرشوهرم
اونم گفت عیب نداره دخترم سریع گذاشتش درو باز کرد رفت تو حیاط
مامان جوجه طلایی مامان جوجه طلایی ۷ ماهگی
خلاصه شیشه شیرشو از من گرفت گفت خودم شیر پسرمو میدم . یاسین وقته گریه کنه لج میکنه شیر نمیخوره اونم ک دید نمیخوره گفت بیا شیرشو بگیر سیره پاشد دورش داد بردش تو حیاطو اتاقا دیگه بچم نمیایستاد خودتون میدونین بچه ک بترسه و غریبی کنه یا با حالت بداز خواب بیدارشه چطوره اخلاقش. عصبی شدم با این حال چیزی نگفتم نرفتم ب زور ازش بگیرم دایی کوچیکم گفتش بابا بدش مامانش ارومش کنه دوباره بگیرش . مادرشوهرم گفتش پ عکر کردی من چطوری بچه هامو بزرگ کردم یعنی نمیتونم یه نوه رو اروم کنم خلاصه با کلی جون کندن ساکت شد اما شیر نخورد بچم و کثیف کرده بود گفتم بده عوضش کنم گفت کجا برگشتم اینبار با تندی گفتم وسط جمع ک بچمو لخت نمیکنم گفت منم میام ببینم چطور ختنش کردین بی توجه رفتم اتاق تهی درم بستم هنوز داشتم کرمش میزدم دیدم پرو درو باز کرد اومد نشست بالا سر بچم گفت ببینم و پوشکشو باز کرد باز. بعدم گفت بستیش بهم بدش دوستدارم تا اینجام بغل خودم باشه گفتم یاسین از ۸ ک بیرارش کردی شیر خورده الان ساعت ۱۰شبه گفت شیرش بده بعد میبرمش و شروع کرد قربون صدقه رفتن یاسین و تا ساعت ۱۲نرفتن .بچم بدخواب شد وقتی رفتن باورتون نمیشه چقد گریه کردو تا ساعت ۳صب نخوابید. اینقد فشار بهم اومدو بهم ریختم ک تا دو روز سر درد های عصبی داشتم تو این دو هفته دوبار دیگه هم اومد هربار همین برنامه. ن احترامی میگذاشت ن حالو احوالی با من میکرد یا جال شوهرمو میپرسید فقط بازی با یاسین و خداحافظ بازم کادوشو نداد‌ . لعنت ب همین خاله ای
مامان آرمان مامان آرمان ۴ ماهگی
پارت ۷

دیگه یکبار ماما گفت میاریمش به حال بیا بچت شیر میخاد گریه میکنه تا گفت گریه میکنه خودمو جمع و جور کردم یه لحظه ترسیدم گفتم سالمه که گفت آره چون گیجی نمیارم دیگه گفتم بیارش من خوبم وای پسرم بین پتوی طوسیش بود آوردنش گزاشتن کنارم زل زد تو چشمام بهش شیر دادم ولی حس میکردم نمیتونم باز گفتم ماما بیا من چجوری شیر بدم سینمو گرفت محکم کرد تو دهن بچم گفت وای نکن گناه داره خندید گفت چه گناهی داره شیر میخوره خلاصه شیر خورد و تو بغلم خوابید گیج بودم یهو دیدم یکی بچمو از کنارم برداشت سریع بیدار شدم مامامحمدی بود گفتم کجا میبریش گفت قد و وزن میگیرم میارم پاشدم به زحمت نشستم بخیه هام به شدت میسوخت نگاه کردم گاز گزاشته بودن باز دوتا اومدن یکی اون گازو فشار میداد روی بخیه ها یکی شکمم رو
وای دردناک بود هی با خودشون میگفتن خونش قرمز روشنه باز دوباره فشار
تا اینکه بالاخره رفتن بچمم اومد و خوابیدم باز اومدن گفتن پاشو وقت ملاقات برو بخش گفتم شوهرم دیده بچه رو گفتن ندیده ذوق داشتم خودم نشونش بدم رو ویلچر تا وسط زایشگاه رفتیم کسی که منو می‌برد گفت یه لحظه همکارم لوازم آرایش آورده برم ببینم 😆رفت و خرید کرد و ادامه راه تنم میلرزید پرسیدم گفتن بخاطر آمپوله تو زایشگاه منو آنشرلی صدا می‌زدند به خاطر رنگ موهام و بافتشون😂
مامان اَبرا گلی مامان اَبرا گلی ۴ ماهگی
صبح ساعت ۴.۰۵ دقیقه بود ک صدای سرفه ابرا اومد (دیشب برا اولین بار روسری سرش کرده بودیم و زیر لباسش هم یه بادی دو بندی تنش کردیم چون حمامش کردیم) نگاه کردم دیدم روسری رو صورتش و گرفته تند تند بازش کردم حس کردم یکم داغه تبشو گرفتم ۳۷.۴ بود سینمو گذوشتم دهنش دوتا میک زد و با ناله ول کرد دوباره تبشو گرفتم شد ۳۷.۸ مامانم سه روزه از شهرستان اومده خونمون بغلم خواب بود گفتم مامان پاشو ابرا تب داره چیکار کنم پری م استامینوفن دادم گفتم بهش بده داشت استا میداد ک ابرا شروع ب مدفوع کردن کرد دوباره تبشو گرفتم شد ۳۸ دیگه کلافه بودم مامانم گفت بزار ببرم بشورمش میاد پایین رفتیم تو حمام اتاق همسرم اونجا خواب بود بیدار شد گفت چی شده خوبی گفتم آره بخواب ابرا پی پی کرده اونم خوابید اومدیم تو سالن دوباره تبشو گرفتم ۳۸.۵ شد پریدم تو اتاق گفتم حسن میای یه لحظه گفت چی شده گفتم تو بیا بعد اومدم پیش ابرا تبشو گرفتم ۳۷.۵ شده بود همسرم اومد گفتم تب داره بریم بیمارستان گفت دستمال خیس گذاشتین مامانم گفت ن هنوز همسرم رفت دستمال اورد من فقط راه میرفتم ی دستم جلو دهنم بود ی دستم رو سرم میگفتم واااای واااای حالا چکار کنم😭😭 بعد دستمال شد ۳۹😭😭😭😭😭😭