زایمان اولم پایان سی و هشت هفته کیسه ابم پاره شد
نصفه شب رفتیم بیمارستان
درد نداشتم
هشت صبح سرم و امپول فشار زدن
از نه و نیم دردا شدیدتر شد
یازده زایمان کردم
مامای خصوصی داشتم
توی معاینه هفت هشت سانت یه ماساژ فوق العاده دردناک پرینه برام داد
فوق العاده ماهر بود
بخاطر ماساژی که داد بخیه نخوردم
وزن بچه ۳۱۰۰ بود
زایمان دومم چهل هفته و یک روز بود
از روز قبل انقباضای منظم و بدون درد داشتم
رفتم دکتر گفت دهانه رحم سه سانته
برو پیاده روی و یه سری ورزش و کارای مخصوص
فرداش همچنان انقباضا بدون درد ومنظم بود
رفتم معاینه گفت دهانه رحم نازک شده و سر بچه فیکس توی لگن
ساعت سه عصر رفتم بیمارستان
بستری و کیسه اب رو زد
سه و نیم دردام شروع شد ، چهار و نیم زایمان کردم
کل دردی که بشه اسمشو گذاشت درد به نیم ساعت نرسید ، وزن بچه ۳۵۰۰ بود
بخیه نخوردم
مامای خصوصی داشتم
زایمان سوم سی و نه هفته و سه روز بودم
هیچ علائم زایمان نداشتم
رفتم نوار قلب جنین گرفتن ، گفتن ضربان غیرعادیه ، برو بستری
وزن بچه بالا بود
ساعت هشت ا امپول فشار دردام شروع شد
نه وچهل دفیقه زایمان کردم
فوق العاده دردام نسبت به دوتا زایمان قبلی شدید و ازاردهنده بود
نزدیک به یکساعت دردای شدید زایمان داشتم
سر بچه و کتفاش بزرگ بود ، وزنش ۴۱۰۰
بخیه نخوردم اما چون دهانه رحم نرم نشده بود و با دارو زایمان کردم فوق العاده برام سنگین بود
مامای همراه داشتم ، ایشون تبهر نداشت ، کار خاصی برام نکرد
مامای شیفت اخلاق نداشت ولی کاربلد بود و تونست زایمانم رو بدون بخیه تموم کنه
پ.ن: من کلا توی بارداریام ادم پویایی بودم ، ورزش میکردم ، همکاریمم وقت زایمان بالا هست ، اهل داد و بیداد کردن نیستم ، تنفسای خوبی دارم
زایمان سومم اصلا حال روحی خوبی نداشتم
بخشی از سختی زایمانم رو بهمین علت میدونم
انگار بدنم نمیخواست درد بکشه و برام همه چیز عذاب اور بود
زایمان دومم برعکس سومی خیلی حال روحیم خوب بود ، هم علائم زایمان خودبخود شروع شد هم همکاری بدنم عالی بود
من توی هیچ زایمانی از بیدردی استفاده نکردم
همه زایمانام بیمارستانای دولتی بود
و در نهایت
زایمان پروسه بسیار دردناکیه
ترسیدن طبیعیه
براش تلاش باید کرد
امادگی ذهنی و پذیرش درد کمک بزرگی به مادر میکنه
اگر امکان مامای خصوصی فراهم هست نباید از دستش داد ، امنیت روانی ادم وقتی با یک نفر وقت میگذرونه و معاینه میشه به مراتب بیشتره
و دست اخر ... توکل باید کرد
خدا توانش رو میده و بعد این سختی راحتیه
عزیزم این تاپیکتو پاک نکن تا هروقت تونستم بیام از تجربیات بقیه بخونم❤️
منم برات بگم از تجربه زایمانم
... اولش بگم سر بچه با ربع ساعت بیست دقیقه زور زدن و فشار دارن میاد بیرون انگار که بخوای دسشویی کنی یبوست داری.. اونجوری فشار بدی حله
مامان من میگفت اصلا باهاشون بد اخلاقی نکن بزار کارشونو بکنن اون وقت مثل پروانه دورت میگردت
من دوروز. امپول فشار دادن اما بی نتیجه بچم 42هفته شده بود یهوضربان قلبش کندشد سزازین شدم اب کیسه ازبینیش تو ریه رفته بود بردم اتاق عمل شستشودادن بالاخره همسرمم حتی خبرنداده بودم وقتی بچه به دنیا اومدمامانم بهش خبرداد اومدچوو ن دوربود راه دورکارمیکرد عمل خوبی بود و دکترم دستش سبک بود زودپاشدم راه رفتم خداروشکر که سزارین شدم من تحمل درد ژبیعی روندارم
من ساعت ۸ بستری شدم با امپول فشار دردش خیلی زیاد نبود مثل دردپریودی میگرفت ول میکرد اخر کار زیاد شد همه چیز خوب بود ده سانت باز شدم اصلا اونجوری که میگفتن سخته نبود ولی دراخر بچم همکاری نکرد اصلا پاینن نیومد نفسش گفتن داره کم میشه رفتم اتاق عمل
امیدوارم هم شما زایمان خوبی داشته باشی
هم خداوند بیشتر از همیشه به ما لطف کنه و زایمان قریب الوقوع منم به راحتی انجام شه
فعلا مامای خصوصی قرار هست همراهم باشه
تا ببینیم خداوند برامون چی مقدر کرده
من بهت بگم من اولین بار که رفتم زایمان بی تجربه هیچی نمیدونستم تو هفته های ۳۶ صبح از خواب پاشدم رفتم دستشویی دیدم به لکه بینی افتادم زنگ زدم مامانم گفت برو زود بیمارستان منم از اینجا میرم رفتم هیچی پیشم نبرده بودم چون نمیدونستم میخوام زایمان کنم رسیدم بیمارستان پرونده مو خواستم گفتن برو اتاق معاینه رفتم دوتا پرستار اومد با دست معاینه کردن گفتن ۳ سانت دهانه رحمت باز شده باید زایمان کنی مامانم هول برش داشته بود میگفت پاشو الان بچه می افته چند تا آزمایش گرفتن بعد فرستادن اتاق زایمان از ساعت ۱۱ رفتم تو اتاق پرستار اومد بهم سرم زد گفت توش امپول فشار میزنم فقط صلوات بفرست نگرون نباش مامانم هم از یه طرف دهنم خرما میزاشت فشارم نیوفته امپول وقتی وارد بدنم شد به غلط کردن افتادم بدجور درد میاد سراغ آدم آدم میمیره زنده میشه گفتم توروخدا منو ببرین سزارین نمیتونم تحمل کنم قبول نکردن شوهرمم هم هی زنگ میزد مامانم چه خبر منم داد و بیداد بعدا گفتم من بچه میخواستم چیکار دارم میمیرم به زور ساعت ۶ بعداز ظهر دکتر اومد نگاه کرد گفت سر بچه اومده بعد بهم امپول زدن بچه اومد به دنیا اینم بگم حین زایمان از هوش رفتم مامانم هی خرما داد خودمو جمع کردم اگه اون نبود میمردم بعد بهم ۴۰ تا بخیه زدن وقتی بچه دنیا اومد هر چی درد داشتم با اون رفت خیلی سلک شدم حتی پاشدم خودم رفتم اتاقم شوهرم اومد منو دید گفت نه به اون داد زدنات نه به زود پا افتنات . خلاصه تا وقتی بچه به دنیا بیاد میمیری وزنده میشی وقتی به دنیا میاد خیلی سبک میشی.اینم از بهترین اتفاق زندگی من برا بار اول
منم هنوز تجربه ندارم ولی دلم میخاد طبعیی زایمان کنم اطرافیانم همه طبعیی بودن راضی بودن
ان شاالله ب وقتش زایمان خیلی راحت با آرامش داشته باشی فقط ماه اخر پیاده روی داشته باش... تو خونه در روز دوبار حالت سجده باش در ده دقیقه
من 40هفته بدون هیچ دردی بستری شدم و فرداش بدنیا اومد خدا رو شکر دردم کم بود در حد پریوردی فقط خوابیدم 🤣🤣 آنقدر خوابیده بودم که کسل شده بودم از پرستار اجازه گرفتم تو راه رو قدم زدم و پرستار ی ورزش گفت بهم از تخت بگیر و ی حالت بشین و پاشو کنم در حد کم بعد ی پنج دقیقه آخر یکم شدید شد و احساس کردم فشار میاد بهم صدا کردم گفت بلند شو بریم اتاق زایمان بچه اومده
اینم ماجرای زایمان من خدا کنه اینم راحت باشه 🤲🤲
لایک کن ببینیم کنجکاویم
زایمان کنم میام برات تعریف میکنم😁فقط دعا کن برام زودتر بیاد دیگه خسته شدم😩
منم لابک کن ببینم
ماساژ پرینه چیه
از فشار دادن هم بگید اینکه چقدر طول کشید سر بچه بیرون بیاد من اینو میخواستم بفهمم اما هیچکی بهش اشاره نکرد
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.