۱۳ پاسخ

همینکه مادر و همسرت هواتو دارن بهترین چیزیه ک داری ، استرس برات خوب نیست ، به اتاق و وسایل اصلا فک نکن میدونم ذوق داشتی ک بچینی اما الان سلامتی خودتو و نی نیت مهمتره
نزدیکای زایمانت هست و انشالله هیچ اتفاقی نمیفته🙏🏻

فدای سرت عزیزم اینا همه درست میشه. خونه تمیز میشه اتاق چیده میشه. مهم حال خودت و بچس همین. منم ۶ ماه خونه مادرم هستم. هیچ کاری نکردم همه ی کارم میوفته برای بدار زایمانم فقط الان دارم چیزهاییی ک خیلی مهم هست و آنلاین سفارش میدم

عزیزم خداراشکر کن و به چیزای خوب فک کن

مهم خودتو کوچولوتی خیلی سخت نگیر
اون بچه فعلا از تخت و کمد چیزی نمیفهمه بزار به سلامتی زایمان کنی میچینی

به خدا توکل کن عزیزم انشالله که به خوبی و خوشی میگذره💛 خداروشکر مامانت و خواهرت هم کمک حالتن و دست تنها نیستی

عزیزم من از 4 ماه اینطوری شدم😓چاره چیه الانم کلی مشکل جدید... فکر کنم تا روز اخر حاملگیم قراره با غصه و استرس پیش بره

عزیزم انشالله که به خیر میگذره به موقع زایمان میکنی🤲🏻کاملا درکت میکنم هیچ جا خونه خو ادم نمیشه مخصوصا واسه ما باردارا 🥹

اصلا نگران نباش عزیزم ، تموم کارا تو چند روز انجام میشه ، منم وسایل بچه م هنوز نرسیده نه سرویس خوابش نه رو تختیش حتی لباس بیمارستانش ، توکل کن به خدا و استراحت کن وسایلا که رسید سریع کارا پیش میره

دیگه استرسو بزار کنار عزیزدلم چون خیلی ضررداره استرس...
خداروشکر ک مادرت خواهرت همسرت کنارتن عین کوه پشتتن نگران چی هستی‌همه وسایلام ک ماشالله خریدی آمپول ریه هم ک زدی نترس دیگه با مادرت و خواهرت ب‌کمک همسری میرید تمیز میکنین و میاین ب امید خدا جوجتم صحیح سلامت ب وقتش ب‌دنیا میاری😍

منم همش استرس اینارو داشتم ولی خب الان دیگ تقریبا همه کارامو کردم نگران نباش عزیزم ب همش میرسی ان شاالله

ایشالله که همه چییی درست میشه عزیزم
دو روزه هم خونت مرتب میشه هم وسایل نینی چیده میشه عزیزم غصه نخور

استرس نداشته باش

عزیزم انرژی منفی ب خودت نده انشالله همچی بسلامتی پیش میره هرچی انرژی منفی و استرس بدی براخودت بده

ببین اصلا نترس سره وقتش دنیا میاد

منم انقباض داشتم امپول ریه هم زدم گفتن زود دنیا میاد و چرت و،پرت کلی منو،ترسوندن رفتم خونه مامانم استراحت
اخرم 39هفته دیدم دردام شروع نمیشن زیرمیزی دادم سزارین کردم

سوال های مرتبط

مامان 💞دوتا دخمل💞 مامان 💞دوتا دخمل💞 روزهای ابتدایی تولد
((خاطرات بارداری اول ۶))
خواهرم که از همه دلسوزتره از یک شهر دیگه اومد که
برای زاچی پیشم باشه تو خونه برام کاچی و غذا درست میکرد همسرم میاورد بیمارستان من میخوردم
واقعا یک دنیا ممنونشم
بعد از گذشت ۶روز که با دختر نازم بیمارستان بودیم
شرایط بهتر شد و ترخیص شد و ...........
خالا جایی نداشتیم که بریم
چون خونه ای که تازه اسباب کشی شده بود گاز نداشت
خونه مامانم نمیتونستم برم چون زاچ داری بلد نیست و نمیتونست رفتم خونه یکی از خواهرام و اون خواهرم که از شهر دیگه اومد بود ۳روز پیشم بود که اونم بچش کرونا گرفت و برگشت شهر خودش

تو این ۱۰ روز آدمای زندگیمو شناختم خانواده همسرم
خیلی در حقش نامردی کردن
خانواده خودم به خاطر مشکلاتی که بود خیلی حرفا زدن
و همه دل منو همسرمو شکستن

روز دهم رفتم خونه مامانم که بچمو خودم بشورم مامانم نمیتونست اما یکی از استاد هام اومد و بچمو شست
و مامانم همون لحظه منو با استادم و بچم تنها گذاشت
رفت خونه داداشم و خیل دلم شکست
کمک که نمیکنی مادر من حداقل پیشم میموندی
و دختر من هنوز هیچ سیسمونی نداشت
حتی حوله نداشت که میخاستم ببرمش حموم
و مامانم درسته شرایط سختی داشت اما دلمو شکست و گفت میخاست حامله نشی من گفتم حامله شی
و ۵ماه بعدش برای بچه داداشم النگو خریدن😏😩
سیسمونی برام مهم نبود همدلی مهم بود
اون ده روز هم با سختی برای من و همسرم گذشت
و رفتیم خونه خودمون و یک ماه بدون گاز رو پیک نیک همسرم غذا درست میکرد
مامان آوینا مامان آوینا ۱ ماهگی