((خاطرات بارداری اول ۶))
خواهرم که از همه دلسوزتره از یک شهر دیگه اومد که
برای زاچی پیشم باشه تو خونه برام کاچی و غذا درست میکرد همسرم میاورد بیمارستان من میخوردم
واقعا یک دنیا ممنونشم
بعد از گذشت ۶روز که با دختر نازم بیمارستان بودیم
شرایط بهتر شد و ترخیص شد و ...........
خالا جایی نداشتیم که بریم
چون خونه ای که تازه اسباب کشی شده بود گاز نداشت
خونه مامانم نمیتونستم برم چون زاچ داری بلد نیست و نمیتونست رفتم خونه یکی از خواهرام و اون خواهرم که از شهر دیگه اومد بود ۳روز پیشم بود که اونم بچش کرونا گرفت و برگشت شهر خودش

تو این ۱۰ روز آدمای زندگیمو شناختم خانواده همسرم
خیلی در حقش نامردی کردن
خانواده خودم به خاطر مشکلاتی که بود خیلی حرفا زدن
و همه دل منو همسرمو شکستن

روز دهم رفتم خونه مامانم که بچمو خودم بشورم مامانم نمیتونست اما یکی از استاد هام اومد و بچمو شست
و مامانم همون لحظه منو با استادم و بچم تنها گذاشت
رفت خونه داداشم و خیل دلم شکست
کمک که نمیکنی مادر من حداقل پیشم میموندی
و دختر من هنوز هیچ سیسمونی نداشت
حتی حوله نداشت که میخاستم ببرمش حموم
و مامانم درسته شرایط سختی داشت اما دلمو شکست و گفت میخاست حامله نشی من گفتم حامله شی
و ۵ماه بعدش برای بچه داداشم النگو خریدن😏😩
سیسمونی برام مهم نبود همدلی مهم بود
اون ده روز هم با سختی برای من و همسرم گذشت
و رفتیم خونه خودمون و یک ماه بدون گاز رو پیک نیک همسرم غذا درست میکرد

۱ پاسخ

آخی عزیزم ،درکت میکنم ،واقعا سخته ،خدااون بالا هواته داشته وداره ،بسپار به خدا

سوال های مرتبط

مامان 💞دوتا دخمل💞 مامان 💞دوتا دخمل💞 روزهای ابتدایی تولد
((خاطرات بارداری اول ۵))
ساعت ۱۱و۲۴ دقیق شب زایمان کردم
اونشب مامانم بخاطر کمرش و فشارش به سختی پیشم بود
منم صبح گفتم بره خونه صبح مامانم رفت یکی از خواهرام اومد کمک دستم بود دستش درد نکنه اما هنوز ظهر نشده بود که اونم رفت به بهانه الکی
زنداییم که خیلی باهاش رودروایستی دارم و باهاش راحت نیستم و از اون خانماس که از زندگی همه حرف میزنه اون اومد چندساعتی بود و تا اینکه مرخص شدم

اما بخاطر دردهای شدید بدنم و زایمانم و تصادفم
خیلی سختم بود و هیچکس پیشم نبود

همه رفتن و من رفتم تو بخش ان آی سیو که دخترم تو دستکاه بود و ۶روز تو بیمارستان بدون تخت و بدون هیچی مراقب دخترم بودم

ناگفته نماند که چندروز بعد کرونا گرفتم سریع باهمسرم اسباب های خونه رو جمع کردیم صاحب خونه یدفعه گفت باید خونه رو تخلیه کنین لحظه زایمانم صاحب خونه اومده بود و وسایلمو ریخته بود بیرون

همسرم و برادرشوهرم و دوتا از دوستام اسباب کشی میکردن منم با اونهمه درد و شرایط سخت تو بیمارستان بودم
مامان 💞دوتا دخمل💞 مامان 💞دوتا دخمل💞 روزهای ابتدایی تولد
((خاطره بارداری اول 2))
تو ایام بارداری استرس و مشکلاتی داشتم
و متاسفانه ویار خیلی شدید داشتم حتی آب نمیتونستم
بخورم و تو بارداری ۱۵کیلو کم کرده بودم
خیلی روزهای سختی بود درد و بی خوابی و ویار
که درس خوندن و همه زندگیم مختل شد
هیچکس کمکم نبود و حتی شرایط اینکه برم خونه مامانم و... نداشتم

اول ۷ماهگی بارداریم کرونا شدید گرفتم
اما دستگاه اکسیژن نبود و شرایط خیلی سختی بود
و همسرم با رضایت خودشون منو از بیمارستان ترخیص
کردن
و از اونجا از تو بیمارستان که شرایط سخت بود و کرونا
و ترس و استرس و نگران دخترم بودم که برای اولین
بار دچار حمله پانیک شدم اما دکترا فکر میکردن علتش
کروناست

خیلی خیلی خیلی روزهای سختی بود
چندین و چندبار تو خونه فقط به چشمای همسرم نگاه میکردم و اشک‌میریختم و اشهد میخوندم واقعا مرگ رو
به چشمام دیدم
همون روزا هیچکس هیچکس به دادمون نرسید
ختی ی فرد خیلی خیلی نزدیک به همسرم گفت
اینقدر نگران نباش نمُرده که😔

واقعا روزای خیلی سختی دوتامون تحمل کردیم
تنهای تنهای نه خانواده من نه خانواده همسرم هیچ
کس حتی یک کاسه سوپ دستمون ندادن
فقط یکی از خواهرام دلسوزی میکرد اما یک شهر دیگه
بود و کاری از دستش بر نمیومد

چندین و چندبار بیهوش شدم و بالاخره ۱۵روز لعنتی
فقط و فقط به لطف خدا تموم شد❤️
مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 ۶ ماهگی
مامان باران و جانان♥️ مامان باران و جانان♥️ هفته سی‌وهفتم بارداری
دوستان یه مشورت دوستانه من از اول، بارداری خیلی سختی داشتم تا ۴ ماه کامل روزی ۴، ۵ وعده شدید بالا میاوردم،گلاب به روتون،
یه لقمه غذا نمیتونستم بخورم، غذا نمیتونستم درست کنم بوی غذا بهم می‌خورد میخواستم از حال برم از دهن و دماغم بالا می‌آوردم، خونریزی هم افتاده بودم دکتر بهم استراحت مطلق داده، من و مامانم خونمون تو یه کوچه است یعنی ۲ دیقه هم راهش‌ کمتره،ولی اصلا یبار نیومد بهم سر بزنه،همش بهش گفتم از غذای خودم متنفرم دست پخت خودمو نمیتونم بخورم، یبار نکرد غذا درست کنه برام بیاره،۲ ماه بعدش که حالت تهوع ام بهتر شده بود ۲ بار برام غذا آورد که بهش گفتم الان که خودم غذا درست میکنم، خلاصه استراحت مطلق بودم فقط زنگ میزد که استراحت کن کاراتو نکن ولی من نمیتونستم کاری نکنم، همه کار های روزمره مو انجام می‌دادم حتی کار های سنگین انجام می‌دادم مجبور بودم وقتی همسرم خونه بود بهم کمک می‌کرد ولی اونم صبح تا شب سرکار بود و شب هم خسته بود استراحت میکرد، خلاصه سختی های من تموم شد خونریزیم خوب شد، ۲ بار سرما خوردم به حد مرگ داغون شدم دارو هم نمیتونستم بخورم، فقط خشکن و استامینوفن ساده که اونم تاثیر نداشت همین ویروس شدید رو گرفته بودیم،اینا هم گذشت یبار همین ماه قبل از سر شوخی گفتم ماه آخر باید بیام خونه شما استراحت کنم فقط غذا بخورم که بچم قشنگ وزن بگیره، بدون تعارف بهم گفت منکه میرم سرکار کی تو نگه داره؟انگار من بچه ام و احتیاج به نگهداری دارم😑