((خاطره بارداری اول 2))
تو ایام بارداری استرس و مشکلاتی داشتم
و متاسفانه ویار خیلی شدید داشتم حتی آب نمیتونستم
بخورم و تو بارداری ۱۵کیلو کم کرده بودم
خیلی روزهای سختی بود درد و بی خوابی و ویار
که درس خوندن و همه زندگیم مختل شد
هیچکس کمکم نبود و حتی شرایط اینکه برم خونه مامانم و... نداشتم

اول ۷ماهگی بارداریم کرونا شدید گرفتم
اما دستگاه اکسیژن نبود و شرایط خیلی سختی بود
و همسرم با رضایت خودشون منو از بیمارستان ترخیص
کردن
و از اونجا از تو بیمارستان که شرایط سخت بود و کرونا
و ترس و استرس و نگران دخترم بودم که برای اولین
بار دچار حمله پانیک شدم اما دکترا فکر میکردن علتش
کروناست

خیلی خیلی خیلی روزهای سختی بود
چندین و چندبار تو خونه فقط به چشمای همسرم نگاه میکردم و اشک‌میریختم و اشهد میخوندم واقعا مرگ رو
به چشمام دیدم
همون روزا هیچکس هیچکس به دادمون نرسید
ختی ی فرد خیلی خیلی نزدیک به همسرم گفت
اینقدر نگران نباش نمُرده که😔

واقعا روزای خیلی سختی دوتامون تحمل کردیم
تنهای تنهای نه خانواده من نه خانواده همسرم هیچ
کس حتی یک کاسه سوپ دستمون ندادن
فقط یکی از خواهرام دلسوزی میکرد اما یک شهر دیگه
بود و کاری از دستش بر نمیومد

چندین و چندبار بیهوش شدم و بالاخره ۱۵روز لعنتی
فقط و فقط به لطف خدا تموم شد❤️

۲ پاسخ

منم بارداری اولم بچم از دست دادم تو ماه هشت الان باز باردارم منتظرم این یکی سالم باشه بقلش کنم ایندفعه

منم این بارداریم که میشه بارداری اولم اصلا دوران خوبییی نبود. همه از نامزدم بگیر تا خانوادم اصرار داشتن به سقط بچه☹️😔

سوال های مرتبط

مامان 💞دوتا دخمل💞 مامان 💞دوتا دخمل💞 روزهای ابتدایی تولد
((خاطرات بارداری اول ۶))
خواهرم که از همه دلسوزتره از یک شهر دیگه اومد که
برای زاچی پیشم باشه تو خونه برام کاچی و غذا درست میکرد همسرم میاورد بیمارستان من میخوردم
واقعا یک دنیا ممنونشم
بعد از گذشت ۶روز که با دختر نازم بیمارستان بودیم
شرایط بهتر شد و ترخیص شد و ...........
خالا جایی نداشتیم که بریم
چون خونه ای که تازه اسباب کشی شده بود گاز نداشت
خونه مامانم نمیتونستم برم چون زاچ داری بلد نیست و نمیتونست رفتم خونه یکی از خواهرام و اون خواهرم که از شهر دیگه اومد بود ۳روز پیشم بود که اونم بچش کرونا گرفت و برگشت شهر خودش

تو این ۱۰ روز آدمای زندگیمو شناختم خانواده همسرم
خیلی در حقش نامردی کردن
خانواده خودم به خاطر مشکلاتی که بود خیلی حرفا زدن
و همه دل منو همسرمو شکستن

روز دهم رفتم خونه مامانم که بچمو خودم بشورم مامانم نمیتونست اما یکی از استاد هام اومد و بچمو شست
و مامانم همون لحظه منو با استادم و بچم تنها گذاشت
رفت خونه داداشم و خیل دلم شکست
کمک که نمیکنی مادر من حداقل پیشم میموندی
و دختر من هنوز هیچ سیسمونی نداشت
حتی حوله نداشت که میخاستم ببرمش حموم
و مامانم درسته شرایط سختی داشت اما دلمو شکست و گفت میخاست حامله نشی من گفتم حامله شی
و ۵ماه بعدش برای بچه داداشم النگو خریدن😏😩
سیسمونی برام مهم نبود همدلی مهم بود
اون ده روز هم با سختی برای من و همسرم گذشت
و رفتیم خونه خودمون و یک ماه بدون گاز رو پیک نیک همسرم غذا درست میکرد
مامان 💞دوتا دخمل💞 مامان 💞دوتا دخمل💞 روزهای ابتدایی تولد
((خاطرات بارداری اول ۵))
ساعت ۱۱و۲۴ دقیق شب زایمان کردم
اونشب مامانم بخاطر کمرش و فشارش به سختی پیشم بود
منم صبح گفتم بره خونه صبح مامانم رفت یکی از خواهرام اومد کمک دستم بود دستش درد نکنه اما هنوز ظهر نشده بود که اونم رفت به بهانه الکی
زنداییم که خیلی باهاش رودروایستی دارم و باهاش راحت نیستم و از اون خانماس که از زندگی همه حرف میزنه اون اومد چندساعتی بود و تا اینکه مرخص شدم

اما بخاطر دردهای شدید بدنم و زایمانم و تصادفم
خیلی سختم بود و هیچکس پیشم نبود

همه رفتن و من رفتم تو بخش ان آی سیو که دخترم تو دستکاه بود و ۶روز تو بیمارستان بدون تخت و بدون هیچی مراقب دخترم بودم

ناگفته نماند که چندروز بعد کرونا گرفتم سریع باهمسرم اسباب های خونه رو جمع کردیم صاحب خونه یدفعه گفت باید خونه رو تخلیه کنین لحظه زایمانم صاحب خونه اومده بود و وسایلمو ریخته بود بیرون

همسرم و برادرشوهرم و دوتا از دوستام اسباب کشی میکردن منم با اونهمه درد و شرایط سخت تو بیمارستان بودم
مامان 💞دوتا دخمل💞 مامان 💞دوتا دخمل💞 روزهای ابتدایی تولد
((خاطره بارداری اول 3))
ده روز بعد از دوره کرونام تو راه بیمارستان بودم
که برم پیش دکترم آمپول بزنه خیلی وزن نی نی کم بود بخاطر شرایط ویار سخت و کرونام

تو راه بودم که تصادف کردم
تمام وجودم تمام پهلوم داشت منفجر میشد
اونجا یاد پهلوی شکسته حضرت زهرا افتادم
بی بی هم باردار بودن و اون اتفاقات بد😭
بیمارستان بستری شدم
و ۶ساعت تحت نظر بودم با دست و پای زخمی
همه چی خوب پیش میرفت که به همسرم زنگ زدن
گفتن خانمت مرخصه برو کارای ترخیص رو بکن
اما یک دفعه دستگاه ان اس تی که به شکمم وصل بود به صدا دراومد و بدون اینکه به من چیزی بگن
با برانکارد منو بردن اتاق عمل
از دکتر پرسیدم که چیشده
دکتر گفت میخای بزایی قلب بچت واستاده باید
سریع عملت کنم حتی بدون رضایت و امضا رفتم
تو اتاق عمل.
و بابت استرسی که دوباره بهم وارد شد دوباره حمله
پانیک بهم دست داد تپش قلب تنگی نفس لرز شدید و از هوش رفتم و اکسیژن نداشتم
دکتری که بی حسی زده بود اومد بالاسرم و سرم و امپول و دستگاه اکسیژن وصل کرد اشکام فقط آروم
میریخت که دکتر گفت الان لحظه حساسه برا همه دعاکن
برای فرج امام زمان دعا کن برای عاقبت بخیری دخترت دعاکن
همگی باهم دعافرج رو خوندیم هم دعا تموم شد ثدای جیغ دخترم دراومد که خدا اونجا دوباره زندگی رو بهم
بخشید
اینقدر شرایط سخت بود که نزاشتن بغلم سریع بردن
که تو دستگاه بزارن قلبش نگران کننده بود.
همسرم با نامه ترخیص اومد پشت در زایشگاه
ماما بهش گفت اقا برو مای بی بی بیار
همسرم میگفت خانمم مرخصه مای بی بی چی
ماما گفت دخترت بدنیا اومد بدو برو بیار
دوتامون تو شوک بودیم

و اینم بگم بخاطر شرایط سختی که برای خانوادم پیش
اومده بود حتی یک تیکه سیسمونی نداشتم

۷ماه و ۲۷ روزگی دخترم بدنیا اومد💕
مامان 💞دوتا دخمل💞 مامان 💞دوتا دخمل💞 روزهای ابتدایی تولد
((خاطرات بارداری اول ۸))
از یکسال و نیمی دخترم تا سه سالگی رفتیم شهر غریب و دور و تنهای تنها بودیم و شرایط بدتر و بدتر شد
من تا دوسال و نیمی با عشق بدون یک لحظه غرزدن
با محبت تمام رسیدگی میکردم و بهش میرسیدم
اما از دوسال و نیمی دیگه کم آوردم
حمله های پانیک هرروز میومد سراغم تو شهر غریب و تنها شرایط مفصل و دردام خیلی بدتر شده بود
ظاهرا روماتیسم مفصلی شدید اما نشانه هاش طوری بود که دقیق دکترا متوجه نمیشدن
افسردگی شدید گرفته بودم کارم فقط شده بود گریه
بدترین روزهای زندگیم ۲سال و نیمی تا ۳سال و نیمی دخترم بود 😭😭😭😭
الان دارم با گریه تایپ میکنم
دخترم درحد ۴،۳ساعت گریه میکرد و جیغ میزد
درخدی که خون بالا میاورد و هرروز و چندین و چندبار
میدونین چرا سخت ترین روزها بود
چون منم از لحاظ روحی کم آورده بودم و هم خودمو میزدم هم اون طفل معصوم رو و حالم از خودم بهم میخوره و از خودم و مادری کردنم متنفرم خاک توسرم
که دست رو بچه طفل معصوم بلند میکردم
بدترین روزهای زندگیم😭😭😭😭
از خودم متنفرم