((خاطرات بارداری اول ۸))
از یکسال و نیمی دخترم تا سه سالگی رفتیم شهر غریب و دور و تنهای تنها بودیم و شرایط بدتر و بدتر شد
من تا دوسال و نیمی با عشق بدون یک لحظه غرزدن
با محبت تمام رسیدگی میکردم و بهش میرسیدم
اما از دوسال و نیمی دیگه کم آوردم
حمله های پانیک هرروز میومد سراغم تو شهر غریب و تنها شرایط مفصل و دردام خیلی بدتر شده بود
ظاهرا روماتیسم مفصلی شدید اما نشانه هاش طوری بود که دقیق دکترا متوجه نمیشدن
افسردگی شدید گرفته بودم کارم فقط شده بود گریه
بدترین روزهای زندگیم ۲سال و نیمی تا ۳سال و نیمی دخترم بود 😭😭😭😭
الان دارم با گریه تایپ میکنم
دخترم درحد ۴،۳ساعت گریه میکرد و جیغ میزد
درخدی که خون بالا میاورد و هرروز و چندین و چندبار
میدونین چرا سخت ترین روزها بود
چون منم از لحاظ روحی کم آورده بودم و هم خودمو میزدم هم اون طفل معصوم رو و حالم از خودم بهم میخوره و از خودم و مادری کردنم متنفرم خاک توسرم
که دست رو بچه طفل معصوم بلند میکردم
بدترین روزهای زندگیم😭😭😭😭
از خودم متنفرم

۳ پاسخ

😭😭😭😭😭😭😭وای خدایا حالم بد تازه من میگفتم من سختی کشیذم چون منم شهر غریبم البته مادر شوهری دارم‌از جنس طلا خدایا منو ببخش 😭😭😭😭😭😭

عزیزم گذشته رو مرور نکن...
مرور گذشته یعنی غفلت از زمانِ حال...
با خودت و خدای خودت عهد ببند
از این لحظه رفتارهای گذشته رو تکرار نکنی و زندگی جدیدی بسازی💚

خدا هم کمکت میکنه💚

سلام عزیزم همه تاپیک هارو خودنم واقعا ناراحت شدم انشالله از این به بعد زندگی خوب و به دور بیماری داشته باشی در کنار بچهات

سوال های مرتبط

مامان 💞دوتا دخمل💞 مامان 💞دوتا دخمل💞 روزهای ابتدایی تولد
((خاطره بارداری اول 2))
تو ایام بارداری استرس و مشکلاتی داشتم
و متاسفانه ویار خیلی شدید داشتم حتی آب نمیتونستم
بخورم و تو بارداری ۱۵کیلو کم کرده بودم
خیلی روزهای سختی بود درد و بی خوابی و ویار
که درس خوندن و همه زندگیم مختل شد
هیچکس کمکم نبود و حتی شرایط اینکه برم خونه مامانم و... نداشتم

اول ۷ماهگی بارداریم کرونا شدید گرفتم
اما دستگاه اکسیژن نبود و شرایط خیلی سختی بود
و همسرم با رضایت خودشون منو از بیمارستان ترخیص
کردن
و از اونجا از تو بیمارستان که شرایط سخت بود و کرونا
و ترس و استرس و نگران دخترم بودم که برای اولین
بار دچار حمله پانیک شدم اما دکترا فکر میکردن علتش
کروناست

خیلی خیلی خیلی روزهای سختی بود
چندین و چندبار تو خونه فقط به چشمای همسرم نگاه میکردم و اشک‌میریختم و اشهد میخوندم واقعا مرگ رو
به چشمام دیدم
همون روزا هیچکس هیچکس به دادمون نرسید
ختی ی فرد خیلی خیلی نزدیک به همسرم گفت
اینقدر نگران نباش نمُرده که😔

واقعا روزای خیلی سختی دوتامون تحمل کردیم
تنهای تنهای نه خانواده من نه خانواده همسرم هیچ
کس حتی یک کاسه سوپ دستمون ندادن
فقط یکی از خواهرام دلسوزی میکرد اما یک شهر دیگه
بود و کاری از دستش بر نمیومد

چندین و چندبار بیهوش شدم و بالاخره ۱۵روز لعنتی
فقط و فقط به لطف خدا تموم شد❤️
مامان 💞دوتا دخمل💞 مامان 💞دوتا دخمل💞 روزهای ابتدایی تولد
((خاطرات بارداری اول ۵))
ساعت ۱۱و۲۴ دقیق شب زایمان کردم
اونشب مامانم بخاطر کمرش و فشارش به سختی پیشم بود
منم صبح گفتم بره خونه صبح مامانم رفت یکی از خواهرام اومد کمک دستم بود دستش درد نکنه اما هنوز ظهر نشده بود که اونم رفت به بهانه الکی
زنداییم که خیلی باهاش رودروایستی دارم و باهاش راحت نیستم و از اون خانماس که از زندگی همه حرف میزنه اون اومد چندساعتی بود و تا اینکه مرخص شدم

اما بخاطر دردهای شدید بدنم و زایمانم و تصادفم
خیلی سختم بود و هیچکس پیشم نبود

همه رفتن و من رفتم تو بخش ان آی سیو که دخترم تو دستکاه بود و ۶روز تو بیمارستان بدون تخت و بدون هیچی مراقب دخترم بودم

ناگفته نماند که چندروز بعد کرونا گرفتم سریع باهمسرم اسباب های خونه رو جمع کردیم صاحب خونه یدفعه گفت باید خونه رو تخلیه کنین لحظه زایمانم صاحب خونه اومده بود و وسایلمو ریخته بود بیرون

همسرم و برادرشوهرم و دوتا از دوستام اسباب کشی میکردن منم با اونهمه درد و شرایط سخت تو بیمارستان بودم
مامان نورا مامان نورا ۴ ماهگی
تجربه سزارین سوم من
قسمت دوم
من در طی این سه ماه  روز به روز و هفته به هفته شرایط ام بدتر میشد و هر هفته میگفتم چقدر قبلش بهتر بودم 😜😜
ماه هشتم طوری بودم که به محض اینکه از جام بلند میشدم تا دستشویی بروم انقباض داشتم و معمولا با کمک بچه‌هام چند قدم راه میرفتم ..
و استراحت مطلق شده بودم عملا ..خیلی خیلییییییییی برام دردناک بود..چه روزهای سختی گذروندم.چه شب و روز های که گریه میکردم ...من همیشه ماشین دستم بود و خرید های منزل هم انجام میدادم اما الان تا آشپز خانه به زور می رفتم..و کارهای منو همسرم دخترم که سیزده سال داره و پسرم که ده ساله هست میکردند والبته حمایت های مادرم هم بود..اما دریغ از کمک کسی دیگر..خانواده شوهرم که فقط روز بعد عمل آپاندیس دیدنم اومدن و تموم و این سه ماه دیگه هیچ کدوم ندیدم و حتی تلفنی حالم نپرسیدن ..فقط مادرشوهر م هفته ای یکی دو مرتبه به شوهرم تماس می‌گرفت و احوال میپرسید و همیشه می‌گفت ما که کاری آزمون برنمی‌آید 😳😳😳😳.. دریغ از اینکه یک وعده نهار یا شام بزاره  بگوید بچه هام یا شوهرم بیایند اونجا...
تا اینجا قبل از زایمان گفتم قسمت بعدی وارد فاز زایمان می‌شویم 🥰