((خاطرات بارداری اول ۵))
ساعت ۱۱و۲۴ دقیق شب زایمان کردم
اونشب مامانم بخاطر کمرش و فشارش به سختی پیشم بود
منم صبح گفتم بره خونه صبح مامانم رفت یکی از خواهرام اومد کمک دستم بود دستش درد نکنه اما هنوز ظهر نشده بود که اونم رفت به بهانه الکی
زنداییم که خیلی باهاش رودروایستی دارم و باهاش راحت نیستم و از اون خانماس که از زندگی همه حرف میزنه اون اومد چندساعتی بود و تا اینکه مرخص شدم

اما بخاطر دردهای شدید بدنم و زایمانم و تصادفم
خیلی سختم بود و هیچکس پیشم نبود

همه رفتن و من رفتم تو بخش ان آی سیو که دخترم تو دستکاه بود و ۶روز تو بیمارستان بدون تخت و بدون هیچی مراقب دخترم بودم

ناگفته نماند که چندروز بعد کرونا گرفتم سریع باهمسرم اسباب های خونه رو جمع کردیم صاحب خونه یدفعه گفت باید خونه رو تخلیه کنین لحظه زایمانم صاحب خونه اومده بود و وسایلمو ریخته بود بیرون

همسرم و برادرشوهرم و دوتا از دوستام اسباب کشی میکردن منم با اونهمه درد و شرایط سخت تو بیمارستان بودم

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان 💞دوتا دخمل💞 مامان 💞دوتا دخمل💞 روزهای ابتدایی تولد
((خاطرات بارداری اول ۶))
خواهرم که از همه دلسوزتره از یک شهر دیگه اومد که
برای زاچی پیشم باشه تو خونه برام کاچی و غذا درست میکرد همسرم میاورد بیمارستان من میخوردم
واقعا یک دنیا ممنونشم
بعد از گذشت ۶روز که با دختر نازم بیمارستان بودیم
شرایط بهتر شد و ترخیص شد و ...........
خالا جایی نداشتیم که بریم
چون خونه ای که تازه اسباب کشی شده بود گاز نداشت
خونه مامانم نمیتونستم برم چون زاچ داری بلد نیست و نمیتونست رفتم خونه یکی از خواهرام و اون خواهرم که از شهر دیگه اومد بود ۳روز پیشم بود که اونم بچش کرونا گرفت و برگشت شهر خودش

تو این ۱۰ روز آدمای زندگیمو شناختم خانواده همسرم
خیلی در حقش نامردی کردن
خانواده خودم به خاطر مشکلاتی که بود خیلی حرفا زدن
و همه دل منو همسرمو شکستن

روز دهم رفتم خونه مامانم که بچمو خودم بشورم مامانم نمیتونست اما یکی از استاد هام اومد و بچمو شست
و مامانم همون لحظه منو با استادم و بچم تنها گذاشت
رفت خونه داداشم و خیل دلم شکست
کمک که نمیکنی مادر من حداقل پیشم میموندی
و دختر من هنوز هیچ سیسمونی نداشت
حتی حوله نداشت که میخاستم ببرمش حموم
و مامانم درسته شرایط سختی داشت اما دلمو شکست و گفت میخاست حامله نشی من گفتم حامله شی
و ۵ماه بعدش برای بچه داداشم النگو خریدن😏😩
سیسمونی برام مهم نبود همدلی مهم بود
اون ده روز هم با سختی برای من و همسرم گذشت
و رفتیم خونه خودمون و یک ماه بدون گاز رو پیک نیک همسرم غذا درست میکرد
مامان 💞دوتا دخمل💞 مامان 💞دوتا دخمل💞 روزهای ابتدایی تولد
((خاطره بارداری اول 2))
تو ایام بارداری استرس و مشکلاتی داشتم
و متاسفانه ویار خیلی شدید داشتم حتی آب نمیتونستم
بخورم و تو بارداری ۱۵کیلو کم کرده بودم
خیلی روزهای سختی بود درد و بی خوابی و ویار
که درس خوندن و همه زندگیم مختل شد
هیچکس کمکم نبود و حتی شرایط اینکه برم خونه مامانم و... نداشتم

اول ۷ماهگی بارداریم کرونا شدید گرفتم
اما دستگاه اکسیژن نبود و شرایط خیلی سختی بود
و همسرم با رضایت خودشون منو از بیمارستان ترخیص
کردن
و از اونجا از تو بیمارستان که شرایط سخت بود و کرونا
و ترس و استرس و نگران دخترم بودم که برای اولین
بار دچار حمله پانیک شدم اما دکترا فکر میکردن علتش
کروناست

خیلی خیلی خیلی روزهای سختی بود
چندین و چندبار تو خونه فقط به چشمای همسرم نگاه میکردم و اشک‌میریختم و اشهد میخوندم واقعا مرگ رو
به چشمام دیدم
همون روزا هیچکس هیچکس به دادمون نرسید
ختی ی فرد خیلی خیلی نزدیک به همسرم گفت
اینقدر نگران نباش نمُرده که😔

واقعا روزای خیلی سختی دوتامون تحمل کردیم
تنهای تنهای نه خانواده من نه خانواده همسرم هیچ
کس حتی یک کاسه سوپ دستمون ندادن
فقط یکی از خواهرام دلسوزی میکرد اما یک شهر دیگه
بود و کاری از دستش بر نمیومد

چندین و چندبار بیهوش شدم و بالاخره ۱۵روز لعنتی
فقط و فقط به لطف خدا تموم شد❤️
مامان دلسا مامان دلسا ۶ ماهگی
خیلیا سوال کردین اومدم تجربه زایمانم و براتون بگم
اون روز رفتم سونو گفت وزن بچه خیلی کمه ۳۷ هفته و ۵ روز بودم دیگه دکتر ختم بارداری و واسه ۳۸ هفته دقیق داد که میشه امروز
صبح ساعت ۸ و نیم بستری شدم بیمارستان سرم فشار بهم وصل شد و دردام شروع شد تا ساعت ۷ شب درد کشیدم دیگه ساعت ۷ بود که دلسا خانوم به دنیا اومد
ماما شروع کرد به بخیه زدن وقتی تموم شد من شدیداً افتادم به خونریزی وحشتناک که هیچ جوره قطع نمیشد ماما فکر میکرد خونریزی دهانه رحم هست و با اون همه بخیه هی من و معاینه میکردن 😭معمولا دکترا واسه زایمان طبیعی نمیان ولی من دکترم بدون هیچ چشم داشتی از صبح سه بار بهم سر زده بود و گفت که تا عصر زایمان می‌کنی و رفت مطب دیگه وقتی من خونریزی شدید داشتم یه نیرو از بخش خدمات یواشکی به دکتر زنگ زده بود و گفته بود دکتر خودت و برسون که مریضت خونریزی کرده دکترم با سرعت مطب و با مریضا ول کرده بود اومد بیمارستان و من و از دست نیرو های بیمارستان نجات داد برد اتاق عمل مامانم می‌گه تو راهرو انقدر نگران بود و تند تند میدویید تا یه من برسه در صورتی که خیلی از دکترا نمیان یا بیان اول سراغ پول میگیرن ولی دکترم بدون چشم داشتی اومد وقتی بخیه هام و چک میکرد گفت یه هماتوم کوچیک داشتی که موقع بخیه سوزن و ازش رد کرده و خونریزی از اونه و اصلا مشکل از دهانه رحم نیست که انقدر اذیتت کردن خلاصه من و عمل کرد و فعلا از کمر به پایین بی حسم گفت صبح میاد چکم می‌کنه اوکی بودم ظهر مرخص میشم
مامان گل پسرا،گل دختر مامان گل پسرا،گل دختر ۶ ماهگی
خاطره زایمان :
(قسمت اول)
سلام این خاطره زایمان اولمه گفتم تعریف کنم شاید به درد کسی بخوره و از استرس بعضی ها کم کنه☺

من تو بارداری اولم کلاسای تئوری زایمان رو بیمارستان صارم میرفتم تا ۲۰ هفته بعد از اون هم کلاسای ورزش بارداری و پیش خانم کرباسی رفتم که واقعا عالی بود.😊

از هفته ۳۳ دردای پریودی اومد سراغم و هربار پیش دکتر میرفتم میگفت طبیعی....
گذشت تا ۳۶ هفته و ۶ روز بودم از شب قبلش همون دردای پریودی اومد سراغم
ولی کمی بیشتر بود هم تعداد دفعات هم شدتش ولی اصلا جوری نبود که اذیت بشم یا فکرم پیش زایمان برم
فقط تا صبح نتونستم درست از درد بخوابم.
من وقت دکترم هفته ی بعدش بود اما صبح به شوهرم گفتم نره سرکار که بریم دکتر ویزیت شم.😁
ساعت ۱۲ ظهر رفتیم مطب دکتر و گفتم بین مریض اومدم و تا ساعت ۱:۳۰ معطل شدم.
وقتی رفتم دکتر گفتم دیشب درد داشتم گفت پس بزار معاینه ات کنم😯 منم چون اولین معاینه ام بود و خیلی ترس از معاینه داشتم کلی ترسیدم🤕
اما خداروشکر با کلی ژل معاینه کرد و اصلا درد نداشت 😊
وسط معاینه چشمای دکتر اینجوری شد (😳😳)
گفت الان درد نداری؟ گفتم اصلا از صبح‌درد نداشتم فقط دیشب درد داشتم.
نشست پشت میزش یه نسخه نوشت داد دستم با خنده گفت دختر ۵ سانتی برو بیمارستان تا من بیام 🤒🤒
این جمله رو که شنیدم یه دفعه استرس گرفتم چون اصلا منتظر زایمان نبودم.
دیگه من وسایلمم اماده کرده بودم رفتم خونه یه دوش سریع گرفتم و تند تند وسایلمو جمع کردم و رفتیم سمت بیمارستان
مامان پویان و‌ آنیا مامان پویان و‌ آنیا ۱۰ ماهگی
من دیروز زایمان کردم دقیقا روزتولد خودم ساعت ۲/۴۵ ظهر .هیج مشکلی نداشتم فقط نوبت دکترم بود اومدم ان اس تی دادم طبق هفته های پیش ولی اینبار درد نشون داد خودمم شب قبلش رابطه داشتم که خیلی اشتباه بود و باعث شده بود دهانه رحمم باز بشه ..خلاصه تو ۳۷ هفته و ۵ روز معاینه شدم و گفت باید بستری بشی ..سز بودم ولی خیلی اذیت شدم شایدم خودم بددردم پمپ دردم گرفت شوهرم ولی قبول نکردن با اینکه دکتر همینجا هم برام نوشت و گفت نسخه رو دادن به شوهرم و رفت گرفت تو اتاق عمل گفتن تو بخش میزنن ولی تو بخش اصلا بهم نزدن بیمارستان دولتی بودم ..بعد از اتاق عمل و ریکاوری و بخش ..اومدم بچمو آوردن مامانم میگفت وقتی آوردنش خیلی سردش شده بود تاحدی ک داشته پاهاش سیاه می‌شده...یادم اومد تو اتاق عمل خیلی سرد بود یه خانمه گفت کولر روشن کنیم وقتی بدنیا اومد خاموش میکنیم من فکرمیکردم بخاطر استرس سردمه ولی واقعا سرد بود ..نگو بچمم بخاطر همین موضوع یهو یخ کرده بود همه اینا باعث شد که بچم پیشم بود و کمی ناله میکرد بردیمش پیش دکتر گفت تامیتونید گرمش کنید تا ساعت ۱۱ شب اگه باز اینجوری بود بستری میکنیم ان ای سی یو ..بچم بستری شد تو یه دستگاه که فقط گرمش کنه ‌‌‌..خودشون فهمیدن این مشکل از اتاق عمل شروع شده شوهرمم عصبانی ک اگه اتفاقی برای دخترم بیفته میام بیمارستانو بهم میریزم از دیشب ساعت ۱۱ بچم پیشم نیست حی میرم شیرش میدم میام تا صبح که گفتن مشکلش برطرف شده فقط منتظریم ۱۲ ظهر زردیش رو چک کنیم میترسم برا این گرم کردنه زردی گرفته باشه ...این تجربه زایمانم بود ..تلخ و سخته ک تو اتاق چهارتخته فقط تو بچت پیشت نیس ..امیدوارم شما زایمان خیلی خوبی داشته باشید و امیدوارم بیمارستان دولتی رو انتخاب نکنید ⚘
مامان پویان و‌ آنیا مامان پویان و‌ آنیا ۱۰ ماهگی
من دیروز زایمان کردم دقیقا روزتولد خودم ساعت ۲/۴۵ ظهر .هیج مشکلی نداشتم فقط نوبت دکترم بود اومدم ان اس تی دادم طبق هفته های پیش ولی اینبار درد نشون داد خودمم شب قبلش رابطه داشتم که خیلی اشتباه بود و باعث شده بود دهانه رحمم باز بشه ..خلاصه تو ۳۷ هفته و ۵ روز معاینه شدم و گفت باید بستری بشی ..سز بودم ولی خیلی اذیت شدم شایدم خودم بددردم پمپ دردم گرفت شوهرم ولی قبول نکردن با اینکه دکتر همینجا هم برام نوشت و گفت نسخه رو دادن به شوهرم و رفت گرفت تو اتاق عمل گفتن تو بخش میزنن ولی تو بخش اصلا بهم نزدن بیمارستان دولتی بودم ..بعد از اتاق عمل و ریکاوری و بخش ..اومدم بچمو آوردن مامانم میگفت وقتی آوردنش خیلی سردش شده بود تاحدی ک داشته پاهاش سیاه می‌شده...یادم اومد تو اتاق عمل خیلی سرد بود یه خانمه گفت کولر روشن کنیم وقتی بدنیا اومد خاموش میکنیم من فکرمیکردم بخاطر استرس سردمه ولی واقعا سرد بود ..نگو بچمم بخاطر همین موضوع یهو یخ کرده بود همه اینا باعث شد که بچم پیشم بود و کمی ناله میکرد بردیمش پیش دکتر گفت تامیتونید گرمش کنید تا ساعت ۱۱ شب اگه باز اینجوری بود بستری میکنیم ان ای سی یو ..بچم بستری شد تو یه دستگاه که فقط گرمش کنه ‌‌‌..خودشون فهمیدن این مشکل از اتاق عمل شروع شده شوهرمم عصبانی ک اگه اتفاقی برای دخترم بیفته میام بیمارستانو بهم میریزم از دیشب ساعت ۱۱ بچم پیشم نیست حی میرم شیرش میدم میام تا صبح که گفتن مشکلش برطرف شده فقط منتظریم ۱۲ ظهر زردیش رو چک کنیم میترسم برا این گرم کردنه زردی گرفته باشه ...این تجربه زایمانم بود ..تلخ و سخته ک تو اتاق چهارتخته فقط تو بچت پیشت نیس ..امیدوارم شما زایمان خیلی خوبی داشته باشید و امیدوارم بیمارستان دولتی رو انتخاب نکنید ⚘
مامان آیه مامان آیه ۷ ماهگی
سلام خان‌ما‌اومدم واستون از زایمانم بگم

من چند روز یبود بدنم میخوارید رفتم دکترم آزمایش گرفت گفت انزیمای کبدت زیاده درد زایمانم تو نوارت دیده شده
منم اومدم خونه دوش گرفتم رفتم بیمارستان بستری شدم تا اینکه از ۷ شی شروع کرد به دارو دادن واسه تشکیل‌دردم ساعت ۱۲ دردام شدید شد
ولی دهانه رحمم ۲ ساعت باز بود خلاصه ساعت پنج صبح دوباره شروع‌کردم به دارو دادن ساعت ۱۱ ماماهمراهم اومد کلی ورزش کردیم روتوپ نشستم دردام روی دستگاه ۱۲۸ درصد بود یعنی درد زایمان اومدم معاینه کردن گقتن همون دوسانته بااینکه این همه درد کشیدم دکترا گفتن چون خفته ات گمه دهانه رحمت سفته
وگررنه خانومای دیگه بعد یکی دوساعت راحت زایمان میکردن
منم دکترم گفت تا هفت شب صبر کن اگر اوکی‌نشدی سزارین کن هفت شب شد دهانه رحمم نرم شد ولی متاسفانه بچه مدفوع کرد
رفتم سزارین شدم از کمر به پایین بی حس خ اروشکر زیاد درد نداشتم حتی درد زایمانم که میگ رفت آنقدر شدید نبود ان شاءالله همه به سلامتی زایمان کنن