((خاطره بارداری اول 3))
ده روز بعد از دوره کرونام تو راه بیمارستان بودم
که برم پیش دکترم آمپول بزنه خیلی وزن نی نی کم بود بخاطر شرایط ویار سخت و کرونام

تو راه بودم که تصادف کردم
تمام وجودم تمام پهلوم داشت منفجر میشد
اونجا یاد پهلوی شکسته حضرت زهرا افتادم
بی بی هم باردار بودن و اون اتفاقات بد😭
بیمارستان بستری شدم
و ۶ساعت تحت نظر بودم با دست و پای زخمی
همه چی خوب پیش میرفت که به همسرم زنگ زدن
گفتن خانمت مرخصه برو کارای ترخیص رو بکن
اما یک دفعه دستگاه ان اس تی که به شکمم وصل بود به صدا دراومد و بدون اینکه به من چیزی بگن
با برانکارد منو بردن اتاق عمل
از دکتر پرسیدم که چیشده
دکتر گفت میخای بزایی قلب بچت واستاده باید
سریع عملت کنم حتی بدون رضایت و امضا رفتم
تو اتاق عمل.
و بابت استرسی که دوباره بهم وارد شد دوباره حمله
پانیک بهم دست داد تپش قلب تنگی نفس لرز شدید و از هوش رفتم و اکسیژن نداشتم
دکتری که بی حسی زده بود اومد بالاسرم و سرم و امپول و دستگاه اکسیژن وصل کرد اشکام فقط آروم
میریخت که دکتر گفت الان لحظه حساسه برا همه دعاکن
برای فرج امام زمان دعا کن برای عاقبت بخیری دخترت دعاکن
همگی باهم دعافرج رو خوندیم هم دعا تموم شد ثدای جیغ دخترم دراومد که خدا اونجا دوباره زندگی رو بهم
بخشید
اینقدر شرایط سخت بود که نزاشتن بغلم سریع بردن
که تو دستگاه بزارن قلبش نگران کننده بود.
همسرم با نامه ترخیص اومد پشت در زایشگاه
ماما بهش گفت اقا برو مای بی بی بیار
همسرم میگفت خانمم مرخصه مای بی بی چی
ماما گفت دخترت بدنیا اومد بدو برو بیار
دوتامون تو شوک بودیم

و اینم بگم بخاطر شرایط سختی که برای خانوادم پیش
اومده بود حتی یک تیکه سیسمونی نداشتم

۷ماه و ۲۷ روزگی دخترم بدنیا اومد💕

۲ پاسخ

عزیزم ایشالا این بارداریت با تن خوش و دلخوش باشه.ایشالا خودت و خونوادت همیشه سلامت باشین

زایمان طبیعی کردی؟؟؟؟؟

سوال های مرتبط

مامان گل پسرا،گل دختر مامان گل پسرا،گل دختر ۶ ماهگی
خاطره زایمان
(قسمت دوم)
وارد بلوک زایمان شدم نامه دکتر و دادم به مامایی که اونجا بود گفت چند هفته ای گفتم ۳۶ و ۶ گفت پس چرا دکتر نامه بستری داده؟
گفتم چون ۵ سانت بودم ، پرستار گفت زود ممکنه بچه بره تو دستگاه😥
با شنیدن این حرف تمام ارامشی که به دست اورده بودم دوباره از دست دادم همه ی وجودم شد اضطراب و ناراحتی دیگه نفهمیدم چجوری لباسامو عوض کردم.😭
من ساعت ۳ بود که بستری شدم.
خداروشکر اجازه میدادن شوهرم کنارم باشه و بهش گفتم حق نداری از پیشم تکون بخوری😁
درخواست ماما همراه هم کردم که اومد بهم ورزشا رو میگفت و میرفت و من با شوهرم ورزش میکردم🤰🏻
ساعت ۴ و نیم بود که دکترم اومد، ازم پرسید هنوز درد نداری؟ گفتم نه . معاینه کرد گفت بین ۶و۷ای 😕 و از اتاق رفت بیرون
به ماما گفتم میخوام برم وان ، برام وان و آماده کرد و تا ساعت ۵ تو ان بودم. همش فکرم پیش بچه بود که مشکلی براش پیش نیاد به خاطر همین اصلا انرژی ورزش کردن نداشتم.
ساعت ۵ دوباره دکتر اومد معاینه کرد و گفت پیشرفتی نداشتی و بچه بالا به خاطر همین برام امپول فشار وصل کرد.
بهم گفت اگه اپیدورال میخوای الان میتونم برات انجام بدم که گفتم نه.
حدود ۱۰ دقیقه بعد از وصل کردن سرم تازه دردام شروع شد و هی بیشتر و بیشتر میشد 😣
اما هنوز قابل تحمل بود مخصوصا با ورزش و ماساژایی که ماما همراه انجام میداد دردا رفع میشد و یکی از چیزایی که خیلی کمکم میکرد تو دردا تکنیک های تنفس بود که واقعا کمک کننده بود و تسکین دهنده
مامان 💞دوتا دخمل💞 مامان 💞دوتا دخمل💞 روزهای ابتدایی تولد
((خاطره بارداری اول 2))
تو ایام بارداری استرس و مشکلاتی داشتم
و متاسفانه ویار خیلی شدید داشتم حتی آب نمیتونستم
بخورم و تو بارداری ۱۵کیلو کم کرده بودم
خیلی روزهای سختی بود درد و بی خوابی و ویار
که درس خوندن و همه زندگیم مختل شد
هیچکس کمکم نبود و حتی شرایط اینکه برم خونه مامانم و... نداشتم

اول ۷ماهگی بارداریم کرونا شدید گرفتم
اما دستگاه اکسیژن نبود و شرایط خیلی سختی بود
و همسرم با رضایت خودشون منو از بیمارستان ترخیص
کردن
و از اونجا از تو بیمارستان که شرایط سخت بود و کرونا
و ترس و استرس و نگران دخترم بودم که برای اولین
بار دچار حمله پانیک شدم اما دکترا فکر میکردن علتش
کروناست

خیلی خیلی خیلی روزهای سختی بود
چندین و چندبار تو خونه فقط به چشمای همسرم نگاه میکردم و اشک‌میریختم و اشهد میخوندم واقعا مرگ رو
به چشمام دیدم
همون روزا هیچکس هیچکس به دادمون نرسید
ختی ی فرد خیلی خیلی نزدیک به همسرم گفت
اینقدر نگران نباش نمُرده که😔

واقعا روزای خیلی سختی دوتامون تحمل کردیم
تنهای تنهای نه خانواده من نه خانواده همسرم هیچ
کس حتی یک کاسه سوپ دستمون ندادن
فقط یکی از خواهرام دلسوزی میکرد اما یک شهر دیگه
بود و کاری از دستش بر نمیومد

چندین و چندبار بیهوش شدم و بالاخره ۱۵روز لعنتی
فقط و فقط به لطف خدا تموم شد❤️
مامان فاطمه مامان فاطمه ۱۰ ماهگی
سلام مامانا بچه ی من خیلی عجله داشت و سی و شش هفته و شش روز بدنیا اومد و من خیلی دوست داشتم زیاد تو دلم بمونه ولی خب نشد و بالاخره صبح ساعت نه و ده دقیقه ۱۴اسفند ۱۴۰۲بهترین و هیجان انگیز آرین لحظه زندگی من رقم خورد و دخترم بدنیا اومد همون دختری که بعد پنج سال انتظار و کلی چالش ها تو حاملگی برام داشت
خیلیاهاتون اونایی که منو میشناسین ازم خواستین که زایمانمو بیام و تعریف کنم..ما ساعت شش و ربع رسیدیم بیمارستان و من رفتم تریاژ بخش زایمان و بالاخره این منو صدا زدن که بیا بریم برای اتاق عمل هم ترس داشتم و هم نگران بودم و هم خیلی خوشحال حالی که نمیتونم با کلمات توصیفش کنم بالا منتظر بودیم دکترم اولین زایمانش رو انجام بده تا من برم اتاق عمل که دیدم دکترم اومده دنبالم منو بلند کرد و باهم رفتیم تو اتاق وای همون لحظه گفتم از چیزی که میترسیدم سرم اومد کلی کرد تو اتاق بود و همه انگار عجله داشتن بجز من نمیدونم چرا
یالاخره وقت رسیدن آمپول بی حسی رسید آمپول رو زدن و به من گفتن زود دارای بکش گفتم من دارم خفه میشم چشام داشت سیاهی می‌رفت و نفسم تنگ شده بود میگفتن الان خوب میشی بهم گفتن پاهات رو تکون بده که من پاهام رو راحت باز کردم و بردم هوا وای همون لحظه همگیشون هنگ بودن بازم گفتن تکون بده باز من تکون دادم اینبار دکتر بیحسی رو صدا زدن که بیاد کنارم بمونه همون لحظه ها دکترم گفت ببین من الان به پوستت دست میزنم میفهمی گفتم آره ولی اون گفت الان بچه رو درمیارم تو راحت باش همون لحظه پرده رو کشیدن و من نتونستم دیگه بدنمو ببینم گفتم من حالم داره خراب میشه گفتن باشه راحت باش همون لحظه بود که
مامان باران دختر نازم مامان باران دختر نازم ۱۰ ماهگی
سلام خانم طبق تاپیک قبلیم که گفتم سزارین اورژانسی شدم خواستم تعریف کنم براتون شاید تجربه من به دردتون بخوره
سنویی که رفتم یکشنبه ای یعنی تاریخ۲۰اسفند گفت بچه بریچ ابیلیک هست یعنی به پهلو بود و سرش بالا بود پاها پایین حالت کمانی یا هلال ماه. نشون دکترم داد قبول نکرد گفت حواست به تکوناش باشه من هرچی میگفتم تکوناش کلا کم شده همش میگفت ان اس تی بده و جواباش خوب بود دیگه سه شنبه اش رفتم دکتر تو مطب گفتم والا تکونا حس نمیکنم اومد صدای قلبش گذاشت خوب نبود گفت برو ان اس تی رفتم چند تا افت کم نشون داد اوردم دکترم ببینه باز دکتر گفت برو سنو بیوفیزیکال بده و من دادم و جوابش خیلی بد بود و دکتر سنوگرافی گفت همین امشب بچه را بردارید بردم بیمارستان جواب را ماماهای بیشعور خندیدند به حرف سنوگرافیست که مهم نیست و دکتر سنوگرافی احنق و بی سواد بوده و جدی نگرفتند و منو نبردن اتاق عمل گفتند دکتر گفته بستری شو تا فردا و تحت نظر باش من بستری شدم صبحش بردنم سنو بیوفیزیکال مجدد توی خود بیمارستان و دکتر گفت اب دوربچه به شدت کم شده رسیده بود به ۲ و حرکت و تنفس نداشت اوردنم ان اس تی و نوار قلب خیلی خیلی بد نشون داد دکتر خودمم یه بیمارستان دیگه تو اتاق عمل بود هرچی بهش زنگ میزدن که بیاد جواب بیمارستان را نمیداد اخری نوار قلب بچم داشت صاف میشد😭 که زنگ زدند ببینند آنکال جراح کیه که یه دکتر امد منو سریع بردن اتاق عمل در عرض ۲دقیقه دخترم را در اوردند چون دیگه داشت از بین میرفت و بچمو اول خدا دوم خدا سوم خدا و چهارم اون دکتر آنکال نجات داد و زنده بودن دخترم مثل یک معجزه بود فقط بدونین ماماها همیشه درست نمیگن سنوگرافیست مهمه خواهش میکنم‌مثل من سهل انگاری نکنید درمورد تجربه زایمان هم‌بعدا خواهم گفت
مامان علیسان مامان علیسان ۶ ماهگی
خانما اومدم از تجربه زایمانم بنویسم شاید بدرد کسی خورد 36هفته و یک روز بودم رفتم سونو اخر گفت اب دور بچه کم شده سریع برو بیمارستان یا پیش دکترت منم دکترم نبود اون ساعت رفتم پیش متخصص زنان گفت برو بیمارستان بهت سرم وصل کنن نوار قلب بگیرن و امپول تشکیل ریه بزنن و بعد چهار پنج روز بیا برای سزارین استراحت کن و مایعات زیاد بخور منم رفتم بیمارستان امام حسین مشهد و اونا اورژانسی منو بستری کردن و هیچکدوم از اون کارها رو انجام ندادن و یک راست رفتم اتاق عمل برخورد پرستارها خیلی بد بود من از سوند وصل کردن میترسیدم و پاهام قفل میشد و اونا فشار میدادن و به زور میخاستن وصل کنن دکتر افتخار زاده که دکترم بودن اومدن و پاهامو ناخن کشیدن تا اجازه بدم سوند وصل کنن اخر با گریه و التماس راضی شدن بعد بیحسی وصل کنن تو اتاق عمل هم هنوز بی حس نشدم کارشونو شروع کردن و سرم رو داده بودن پایین و داشتم خفه میشدم و اعتنایی نمیکردن افتخارزاده هی میگفت چقد چاقی چقد چربی داری وزنت زیاده خیلی بیشعور بود بعد عمل هم که رفتم اتاق ریکاوری لرز شدید داشتم و هرچی میگفتم برام پتو بندازین اعتنا نمیکردن بهشون گفتم خب الان زایمان کنم بچم نره تو دستگاه گفتن نه کامله ولی الان هفت روزه که بچم تو دستگاست چون ریه هاش تشکیل نشده اینم از تجربه بیمارستان امام حسین امکانات و تمیزیش خوب بود اما شعور کارکناش صفر
مامان جوانه ای جوان مامان جوانه ای جوان ۶ ماهگی
خلاصه رفتم اتاق عمل
دکتر بیهوشی اومد امپول بی حسی رو که زد گفت  انگار من راحت شدم تمام دردهام دود شد رفت
کلی اونجا باهمه گفتم خندیدم دکتر هم بچه رو کشید بیرون
در کمال تهجب بچه بسیار کوچک بود دو کیلو و ششصد درحالی گه سونوگرافی قبلی که ماه قبل داده بودم و ماه قبل ترش بسیار وزن بچه خوب و حتی جلوتر از نرمال بود و خیلی تعجب کردم
نی نی خیلی خوشگل بود
پرسیدم گفتم مو دلره گفتن زیاد
سر تولد بچه قبلیم وقتی دنیا اومد همون لحظه به نی نی شیر دادم اما اینجا نی نی رو دیدم و سریع بردنش
دکتر گفت بند ناف دو دور پیچیده بود دور گردن بچه و اینکه بچه مدفوع هم کرده بود
بهم گفت خدا رحم کرده که بچه مونده و شرایط خیلی خطرناکی بوده
اونجا بهم گفت با این همه انقباض های پشت هم و سریع بچه وارد کانال نشده بود ،و اصلا زایمان طبیعی خوبی در انتظارم نبود
نوبت دوخت دوز درد های من شروع شد انگار
شکمم میسوخت
معده درد شدید....زمان کش میومد و تموم نمیشد
القصه بلخره تموم شد و من رفتم ریکاوری
 
توی ریکاوری حالم بد و بدتر
دوبلر ماساژ شکمی گرفتم
اثر بی حسی داشت میرفت و درد ها رو میفهمیدم با اینکه پمپ درد هم داشتم
پاهام تکون نمیخورد اما درد رو میفهمیدم
همش فکر میکردم چرا نمیرم بخش....
دلم مادرم رو میخواست
مدام باهاشون تو دلم صحبت میکردم و ازش کمک‌میخواستم(مادرم دوسال نشده که فوت شدن)
بلخره رفتم بخش
پسر ۷سالم و همسرم منتظرم بودن
ذوق داشتن مدام میبوسیدنم و میگفتن دخترکوچولومون چقدر ظریف و کوچکه
من اما خیلی درد داشتم
مامان جوجه مامان جوجه هفته چهاردهم بارداری
دیشب یکم اتاق نینی و گرد گیری کردم لباسشو با دست شستم دونه دونه😭😭 انداختم که خشک بشه دیگه توان شام درست کردن نداشتم ولی همسرم که اومد خونه حالت تهوع های ریز داشتم تا اینکه ساعت ۹ و نیم تنگی نفس شدید گرفتم و زیر دلم خیلی بد تیر میکشید ، جوری که راه نفس کشیدن برام شدید سخت بود رفتیم بیمارستان اول سونو گرفتن گفت خوبه انقباض اینا چیزی نیست گفت تحت نظر باشی خیلی بهتره ساعت ۱۱ و نیم شد نینی تا ساعت ۱۲ ی ریز آروم قرار نداشت هی تکون میخورد هی رو معدن تکون میخورد رو واژنم تکون میخورد یکم که آروم شد من خوابم برد😭 چشامو که باز کردم دیدم ی سرم خیلی بزرگ زرد رنگ به دستم وصله اصلا دیگه تکونای نینی و حس نکردم😭 دوباره منو بردن برای سونو ساعت ۴ و نیم . رفتیم اونجا چیزی به من نگفتن آوردن تو اتاق منو همسرم رفت بیرون با دکتر حرف بزنه وقتی اومد داخل انگار دنیا خراب شده بود رو سرش اومد وقتی به من گفت اونقدر جیغ زدم بقران صدام در نمیاد الان😭😭😭😭
من الان برم خونه با چه امیدی دیگه اون لباسای کوچولوتو جمع کنم لنای مامان😭
مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 ۶ ماهگی
یه تاپیک از یه مامان خسته که امروز همشو تو راه دکتر و بیمارستان بوده🥹
امروز حرکات بچم کم بود و بخاطر بند نافی که گردنشه نگران شدم،زنگ زدم بهداشت گفت برو بیمارستان. رفتم بیمارستان گفت چون ناهار نحوردی نمیشه بگیرم😐 رفتیم اون اطراف غذا خوردیم. رفتم nst گرفته، دفعه اول تکوناش کم بود دوباره گرفت خداراشکر خوب بود. بعد اومدیم خونه یه ساعت استراحت کردیم رفتم نوبت دکتر قلب داشتم. بخاطر تنگی نفسم دکترم ارجاع داد. اکو تخصصی انجام داد و گفت فعلا مشکل حادی نیس ولی بعد زایمانت یه اکو هست تزریقی باید حتما انجام بدی احتمال سوراخ داشن داری😢 بعد یه آزمایش نوشت گفت برو و نتیجشو بیار. اما من جای دیگه نوبت دکتر گوش و حلق و بینی داشتم. سربع رفتیم اونجا تو نوبتش که بودم گفتم بذار برم این آزمایشه را بپرسم تو آزمایشگاه. گفت الانم میشه گرفت. خلاصه دادم و گفتم صبح سه شنبه میام برا جواب. بعد از دکتر گوش اومدم خونه دیدم سه بار از درمانگاهی که رفتم زنگ زدن فکر کردم برا اون دکترس. دوباره نیم ساعت بعد زنگ زدن از آزمایشگاه بود. گفت جواب آزمایشتو باید حتما ببری پیش دکتر. اینجا دیگه قلبم اومد تو پاچم🥹
سریع رفتیم آزمایشگاه، گفت فعلا ببر عمومی ببین چی میگه. دکتر عمومی گفت هم میشه بگی طبیعیه هم چون هفته ات بالاس باید به دکترت اطلاع بدی. دوباره رفتیم بیمارستان.🤦‍♀️ زنگ زدن دکترم گفت این مقدار طبیعیه. بگید بره خونه و جوابو ببره پیش متخصص قلب.
همه ی این زحمتا امروز با مامانم بود🥹 الهی بمیرم هلاک شد.شوهرم تا ۱۱ سرکار بود.
الهی خدا همه مامان باباها را حفظ کنه. برا سلامتی مامان منم دعا کنید که خدا عمر باعزت و طولانی با سلامتی بهش بده.
مامان نفس و کارن❤️ مامان نفس و کارن❤️ ۳ ماهگی
#پارت_۶
اینک براتون سئوال نشه بابت اینک چرا منو سزارین نکردن باید بگم چون بی‌شرف بودن منم دلیلش رو نفهمیدم.
ساعت ۶اینا بود که مادرشوهرم زنگ زد به اون دعانویسه.
بعد اون دیگ کسی رو نذاشتن پیشم.
تقریبا به پنج سانت رسیده بودم.
ساعت ۶ونیم نزدیک هفت دردم یهو قطع شد ولی همون لحظه دستشویی شدید گرفت منو مدفوع.
گفتم بهشون میخوام‌ برم دستشویی نذاشتن معاینم کردن یهو گفتن ۷سانت شده سر بچه هم کاملا پایینه نمیتونیم بزاریم بری دستشویی.
سر همونم کلی غر زدم گفتن احساس دستشوییت بخاطر سر بچس و دستشویی نداری.
ولی من کلی غر زدم رفتم راست میگفتن هرچی زور زدم بی فایده بود.
برگشتنم همانا درد بدی تو کمرم و زیر دلم پیچیدن همانا انقدر یهویی بود که نفسم بند اومد بهم سریع دستگاه اکسیژن وصل کردن درده دیگ ولم نمیکرد خودمو جمع میکردم انگار میخواست قلبم وایسته همون لحظه یه فشار خیلی زیاد دوباره به مقعدم اومد فقط تونستم بگم دستشویی داره دکتر اومد معاینه کرد گفت فوله تند تند ریختن سرم یه عالمه دکتر و ماما اومدن تو اتاقم من نفس نمیتونستم بکشم.
(مادرشوهرم میگه یهو دیدم کل بخش زنان خالی شد همه دویدن تو اتاق تو منم سریع اومدم تو پشت در)
هی میگفتن زور بده ولی من مگ میتونستم نفس بکشم که زور بدم اکسیژن وصل کردن و آمپول زدن ولی من خمار بودم هیچی حالیم نبود داد زد زور بده یه با تمام توانم زور زدم لحظه آخر کم آوردم نفسم پیچید زورم نصفه نیمه موند همون لحظه دستگاه ضربان قلب بچه رو دیگ نشون نداد...
ادامه پارت بعد...