سلام مامانا بچه ی من خیلی عجله داشت و سی و شش هفته و شش روز بدنیا اومد و من خیلی دوست داشتم زیاد تو دلم بمونه ولی خب نشد و بالاخره صبح ساعت نه و ده دقیقه ۱۴اسفند ۱۴۰۲بهترین و هیجان انگیز آرین لحظه زندگی من رقم خورد و دخترم بدنیا اومد همون دختری که بعد پنج سال انتظار و کلی چالش ها تو حاملگی برام داشت
خیلیاهاتون اونایی که منو میشناسین ازم خواستین که زایمانمو بیام و تعریف کنم..ما ساعت شش و ربع رسیدیم بیمارستان و من رفتم تریاژ بخش زایمان و بالاخره این منو صدا زدن که بیا بریم برای اتاق عمل هم ترس داشتم و هم نگران بودم و هم خیلی خوشحال حالی که نمیتونم با کلمات توصیفش کنم بالا منتظر بودیم دکترم اولین زایمانش رو انجام بده تا من برم اتاق عمل که دیدم دکترم اومده دنبالم منو بلند کرد و باهم رفتیم تو اتاق وای همون لحظه گفتم از چیزی که میترسیدم سرم اومد کلی کرد تو اتاق بود و همه انگار عجله داشتن بجز من نمیدونم چرا
یالاخره وقت رسیدن آمپول بی حسی رسید آمپول رو زدن و به من گفتن زود دارای بکش گفتم من دارم خفه میشم چشام داشت سیاهی می‌رفت و نفسم تنگ شده بود میگفتن الان خوب میشی بهم گفتن پاهات رو تکون بده که من پاهام رو راحت باز کردم و بردم هوا وای همون لحظه همگیشون هنگ بودن بازم گفتن تکون بده باز من تکون دادم اینبار دکتر بیحسی رو صدا زدن که بیاد کنارم بمونه همون لحظه ها دکترم گفت ببین من الان به پوستت دست میزنم میفهمی گفتم آره ولی اون گفت الان بچه رو درمیارم تو راحت باش همون لحظه پرده رو کشیدن و من نتونستم دیگه بدنمو ببینم گفتم من حالم داره خراب میشه گفتن باشه راحت باش همون لحظه بود که

۱۰ پاسخ

منم از اتاق عمل میترسم ولی موقع به دنیا اومدن پسرم همون لحظه که بچه به دنیا اومد صدای اذان تو اتاق عمل پخش شد یه حس عجیب و بینظری بود صدای بچمم با اذان یکی بود یه حس آرامشی میاد سراغ آدم وقتی صدای بچه رو میشنوی

عزیزم به سلامتی و دل خوش منم همش ترسم همینه که بی حس نشم و عمل و شروع کنن

دکتر منم گفته همین حدودا باشه عملم... واسه شما چرا زودتر بود؟

خانمها تا الان مشغول بودم تا شیر خوردنش و کلی خستم فردا بقیش رو میزارم

عزیزم خدا دختر نازتو حفظ کنه
قدمش‌مبارک باشه
بقیش رو‌بزار 🤩
راستی پمپ درد داشتی
توهک قشارت بالا بود حین زایمان فشارت نرمال بدذ؟؟؟

کدوم بیمارستان زایمان کردی

بقیش.

سزارین خیلی درد داره؟؟؟اتاق عمل ترسناکه؟؟؟؟من الان ب این چیزا دارم فکر میکنم میخام سکته کنم ...اینکه همه چیو حس میکنم تا بچه ب دنیا بیاد فکر اینکه بیدارم و دکتر شکممو برش میده😭😭😭😭😭من اونجا میمیرم از ترس

مبارکه عزیزم بسلااامتی😍
وای منم بااینکه کاملا بیحس شده بودم ولی کاملااا حرکت دست دکترم رو پوستم برا تست بیحسی و برش شکم و ...‌همه چیو متوجه میشدم فقط دردو حس نمیکردم و یکم حس بدی داره واقعا

بقیش

سوال های مرتبط

مامان رایان مامان رایان ۲ ماهگی
بعد از انجام این کارها ساعت ده دیقه به ده از اتاق عمل اومدن دنبالم، فقط از شدت استرس دوییدم تو دستشویی 🤦‍♀️😂
بنده خدا آقاعه فهمید میترسم تو راه کلی باهام شوخی کرد که ترسم بریزه چون تاحالا نرفته بودم اتاق عمل خیلی ترس داشتم رسیدیم دم در اتاق عمل خانم دکترم از اشناهامون هستت اومد جلو در دنبالم گفت نترسی و این حرفا با شوهرمو مامانمو جاریم خدافظی کردم رفتم تو، من از قبل به دکترم گفته بودم میخوام بیهوش شم رفتیم تو اتاق عمل منو گزاشتن رو تخت عمل دکتر بیهوشی اومد گفت بیهوش کردنت اصلا کاری نداره ولی بنظر من بی حسی رو انتخاب کن کلی باهام حرف زد نزدیک ۱۰ دیقه داشت منو توجیه میکرد من گفتم میگن سر درد کمر درد میگیرم سرمو نباید تکون بدم گفت نه از همین الان سرتو تکون بده اصلا همچین چیزی نیس تو ریکاوری و بخش هم رفتی تکون بده هر چی شد با من، بعد گفتم من میترسم دستامو ببندین گفت اگه قول بدی تکون ندی کاری نداریم که من قبول کردم و حتی پمپ درد هم میخواستم که دکتر بیهوشی گفت نگیر رو بچه تاثیر میزاره خیالت راحت درد آنچنانی نداری با شیاف کنترل میشه
مامان مهوا🌝🌛 مامان مهوا🌝🌛 ۱ ماهگی
پارت دو
همونجا کنار اون پرستار بداخلاق یه بهیار خیلی مهربون همونجا بود که فهمیدم هم سن خودمه ،کلی هم هوامد داشت تو تمام مراحل سونو و اینا دستمو گرفته بود و بهم میگفت نترسم و درد نداره واقعا ازش ممنونم همونجا واسم یه سرم بیزاکول زدن و اس ان تی گرفتن .حدود ساعت نه بود که اومدن منو ببرن اتاق عمل ،خوش شانسی زیادی که داشتم این بود که اون شب فقط من بودم که عمل داشتم و دکترم مریض دیگه ای نداشت و کلا دکتر من صبح ها عمل میکنه و اون شب هم به پرسنل اتاق عمل گفته بود که من اورژانسیم 🫢
توی مسیر اتاق عمل خیلی فضا شاد بود و ماما که باهام بود همون بهیاره همش میگفتن الکی بگو درد دارم و انقدر چهرت بشاش و ضایع نباشه و در کل استرس کمی داشتم...دیگه رسیدیم به در اتاق عمل و لحظه دروغ گفتن بود .دوتا خانوم که بعد فهمیدم یکیشون دکتر بیهوشی بود اومدن حالمو پرسیدم و اینکه درد دارم یا ن پرسیدم که من الکی گفتم اره و اینا.خلاصه رفتم توی اتاق عمل و هنوز نشتی سوند رو داشتم ...روی تخت نشستم که واسم بی حسی بزنن..
بارداری زایمان
مامان نینی مامان نینی ۱ ماهگی
دیگه به هشت نه سانت رسیده بودم ولی این وسط یه اتفاق افتاد اونم اینکه این زور ها که زده بودم ناخودآگاه باعث شده بود دهانه رحمم خیلی ضخیم شده بود و داشت با بچه میومد پایین که خیلی بد بود چون میگفتن اگه جدا نشه رحمت پاره میشه و بعد زایمان میبرنت جراحی😰😰😕

خدا رحم کرد و مامام تونست جداش کنه یه لحظه و منو سریع بردن اتاق زایمان
انقدر درد کشیده بودم که اتاق زایمان از نظرم بی درد بود دیگه😵‍💫
برام بی حسی ناحیه حساس😜رو زدن
رو تخت زایمان که خوابیدم تا دکترم بیاد گفتن حالا زور بزن که زود اومد و من دست زدم سرش رو حس میکردم و ذوق زده میگفتم خب برش بزن که بیاد که میگفتن دکترت میاد و همون لحظه دکتر اومد و برش رو زد و بچه اومد بیرون 🐣🥹

گذاشنتش رو سینم و من دیوانه وار داشتم قربونش صدقش میرفتم و همه تو اتاق ذوق زده داشتن نگاهمون میکردم و چقدر دکترم ذوق کرده بود و داشت هم زمان اذان می‌گفت
هرچی میخواستم بگیرن ازم نمیدامش 🤣😍
تا ماساژ رحم رو دادن ولی برا بخیه چون بازم درد داشتم ترسیدم و دادم که ببرن
همزمان داشتن جلوم کارهاشو میکردن و من نگاش میکردم ولی بخیه که می‌خوردم درد داشتم که دکترم دوباره برام بی حسی زد
ولی انگار که خیلی بخیه خوردم اما انقدر دست دکترم خوب بود که زیاد حس نمیکنم

خدارو شکر گذشت و خلاصه الان که بهش فکر میکنم بازم معتقدم پروسه بارداری و ویار هاش سخت تر از خود زایمانه
مامان فندق نمکی🌰💙 مامان فندق نمکی🌰💙 ۲ ماهگی
تجربه سزارین من پارت 1:
خب من بالاخره وقت کردم بیام از تجربه زایمانم بگم
راستش ۲دل بودم ولی تو این مدت خیلیاتون گفتین بیام بگم منم اومدم تعریییییف کنم براتون🤭
اول اینکه از خدا میخوام به هرکی که دلش نینی میخواد، بده🤲
و همه نینی هارو هم حفظ کنه🤲
(بگو آمین🤍)
اینطور شروع کنم که شب قبل عمل رفتیم بیمارستان و کارای بستری رو انجام دادیم.چقدرمممم که طول کشید تا نزدیکای صبح طول کشید و بالاخره بهم اتاقمو دادن.
ساعت طرفای ۵ و اینا بود که اومدم بخوابم که همون لحظه اومدن گفتن بیا بریم اتاق عمل🫠
مامانمم پیشم بود توی اتاق و کلی دلش سوخت که نتونسته بودم استراحتی کنم قبل عمل🥲
حدود ۶ نفری بودیم و با اسانسور رفتیم اتاق عمل
اکثرا استرس داشتن و یکی هم گریه میکرد😁😁
ولی من عجیب استرس نداشتم!!
اونی ک استرس داشت سزارینِ دومشم بود
و خانومه که داشت مارو میبرد اتاق عمل،بهش گفت ببین این خانوم(یعنی من) بچه اولشه و استرس نداره.خودمم متعجب بودم !
نشستیم به انتظار
اومدن سراغمون که ببرنمون اتاق عمل...
مامان آرتان و آنیسا مامان آرتان و آنیسا ۳ ماهگی
سلام دوستان حالتون چطوره..با دعای شما من هم سزارین کردم روز پنجشنبه .اومدم تجربه خودم رو بگم از بیمارستان..ولی سعی کنید بدن خودتون رو با دیگری یا من نوعی مقایسه نکنید.
شاید شما سیستم بدنتون از من قوی تر باشه چون دیدم که میگم.
چهارشنبه با نامه پزشک رفتم بیمارستان ..از. ۹صبح‌تا دو بعدازظهر گرفتار شدم برای پرونده سازی.
بعد گفتن که تماس میگیریم ساعت اومدنتون رو میگیم اگر هم تماس نگرفتیم خودت شش صبح بیا از دوازده شب هم هیچی نخور یه قطره آب نخور.شام هم سبک مثل سوپ بخور .اما به من زنگ زدن شبش گفتن عملت افتاده ۱ظهر .۱۲بیمارستان باش..
ساعت یک و نیم ما رو بردن اتاق عمل با ترس و گریه..حال من رو که دیدن باهام شوخی کردن دکترم اومد شوخی کرد..گفتن چی میخوای گفتم بیهوشی..
خانم دکتری اومد بیهوشم کرد و من طی دو ثانیه بیهوش شدم..چشمام که باز کردم تو ریکاوری بودم و منگ منگ..پرستارم اومد روی قسمت نافم با یه دست یه چرخشی داد که من ماتم برده بود بعد برد من رو تو بخش بهش گفتم این همون ماساژ وحشتناک معروف رحم بود؟گفت آره خندید .گفتم چیزی نبود که بقیه ازش غول ساخته بودن منو هم ترسونده بودند..گفت تو خونریزی هم نداری خداروشکر ..
خلاصه رفتم تو اتاق ولی خودم یواش یواش با کمر رفتم رو تخت ..لباس پوشیدن برام..و مسکن و سرم شروع شد..ولی من درد زیر شکم داشتم که با مسکن آروم میشد..پمپ درد هم میخواستم که گفتن منسوخ شده و یکماهی هست اجازه استفاده نمیدن..شیاف و مسکن ها خوب بودن و باز درد کمی داشتم که تحمل میکردم.و هیچ بچه ایی رو به nicuنبردن..اینجا میگفتن الکی محض پول هم شده میبرن ولی نه.
مامان kochak مامان kochak ۳ ماهگی
تجربه زایمان بیمارستان رضوی
خلاصه ۱۲ که رسیدیم اتاق عمل گفتن باز انتظار تا اتاق عمل خالی شه همراه من ۷تا خانم دیگم منتظر بودن فضاش خوب بود بزرگ تمیز پر نور عالی دیگ همینجوری که حوصلم سررفته بود یه نفر اومد مصاحبه قبل اتاق عمل باهام کرد فیلمبردار بود پرسید بچه چندم اسمش چیه معنی اسمش احساسم و یه آرزو بکنم اون که رفت دکترم امد دلم گرم شد گف اتاق عمل گرفتم منتظرم تحویلش بدن صب کن و اما باز من صبر صبر تا ساعت ۱۲ چهل دیقه اینا بود که گفتن بریم اتاق عمل آماده س رفتم تخت گذاشتن کتار تخت باریکه اتاق عمل گفتن خودتو بکش رو این تخت جابجا شدم نشستم من راستش از آمپول بی حسی خیلی وحشت داشتم ینی بهتون بگم دردش خیلی خیلی کم در حد یه آمپول ساده فک کن من سر انژیکت بیشتر دردم اومد تا این دیگ دکتر بیهوشی مرد بود با دستیارش و یه مرد دیگ برا بی حسی بودن دکترم با دوتا دستیارش هم برا زایمان اونطرف یکی هم برا نوزاد داشت ملافه پهن می‌کرد اتاق خیلی تمیز دلباز خیلی شیک خلوت کلا همه چی عالی گفتن دستاتو بزار رو زانوهات گردنت خم کن قوز کن منم کردم بعد که تزریق کرد آمپول من حس کردم سه جا تزریق کرد گفتن سریع دراز بکش عزیزم پاهات سر میشه وداغ درستم بود تا زیر سینه هام داغ بود یهو نفسم تنگ شد حالت سردرد شدید تهوع دهنم خشک شد به دکتره بیهوشی و دستیارش رو سرم بودن گفتم آقا من این جوریم گفتن نگران نباش الان خوب میشه دارو میزنم داخل سرم در حد ده ثانیه ای حالت ها رو داشتم ماسک زدن زو دهنم حالم اوکی شد
ادامه تاپیک بعدی
مامان sima مامان sima ۵ ماهگی
تجربه زایمان :
بالاخره با کلی استرس پنجشنبه ساعت ۹ منم زایمان کردم
قرار بود شنبه ۱۲م بستری بشم که مشخص شد آب دور جنین کمه و ۲هفته هم رشدش عقبه باید زودتر عمل بشم
بهم گفتن وزنش مونده تو همون ۳۶ هفتگی ۲۸۰۰ عه....
خلاصه که با کلی استرس رفتیم بیمارستان و منو بردن اتاق عمل 🤦🏻‍♀️
وای وای واسه منی که اولین بار بود تو‌عمرم‌اتاق عمل دیده بودم یعنی اون لحظه وحشتانک ترین لحظه عمرم بود،ولی انقدر دکتر و پرستارای بیمارستان شمس خوش برخورد بودن که کلی از استرسم کم کردن،
امپول بی حسی برای من اصلا دردی نداشت در حد همون امپوله
ولی وقتی بلافاصله پاهات شروع میکنه به گرم شدن و گز‌گز کردن ادم یجوری میشه
این لحظه ها واسه من دردی نداشت فقط ترس و دلهره اتاق عمل داشتم
خلاصه که شروع کردن به عمل ، یکم حالت تهوع داشتم و نفس کم میاوردم که با اکسیژن حل شد
یه ربع طول نکشید که من احساس کردم تو‌دلم خالی شد و بعدش صدای گریه اومد
حتی الان که دارم مینویسم چشام پر میشن اونایی که زایمان کردن میدونن که چه حسی داره و من چی میگم ، تموم دردام تموم‌استرسم ، ترسم همش یادم رفت
فقط گفتم خدایا شکرت ...
دیگه نگم واستون که وقتی دخترم نفسم رو‌ اونجا نشونم دادن چه وضعی داشتم
ارزو میکنم همه این حس و حال رو تجربه کنن
وقتی صورتش خورد به صورتم گرمی تنش خیلی خوب بووود خیلی
فقط داشتم گریه میکردم و خدارو شکر میکردم
خووب این‌از تجربه عملم
دفعه بعد از تجربه بعد عملم بهتون میگم 😁❤️
مامان مهرسانا💖 مامان مهرسانا💖 روزهای ابتدایی تولد
بعد هم رفتم اتاق عمل دراز کشیدم رو تخت
همه کادر اتاق عمل زن بودن بهم گفتن بشینم رو تخت تا آمپول بی حسی رو دکتر بی حسی بزنه دکترم گفت خم شو دستت رو بذار رو زانوهات شونوهات رو شل بگیر و یهو اگر درد هم داشتی به عقب برنگرد
بعد سریع آمپول رو زد یه سوزش داشت ولی دردناک نبود زیادی سریع گفت دراز بکشم پاهام داغ شد و مور مور میشد گفت کم کم بی حس میشی
من خیلی میترسیدم به دکتر بی حسیم گفتم پیشم بمونه و دستم رو بگیره خیلی دکتر خوبی بود حسابی بهم دل داری میداد بهم می‌گفت آیت الکرسی بخونم و صلوات بفرستم تا آخرش هم بالا سرم بود
بعد پرده رو کشیدن بهشون گفتم من هنوز یه حس هایی دارم بهم گفتن نگران نباش اول تست میکنیم
بعد بهم گفتن پاهام رو بالا ببرم که من نمیتونستم و یه سری کارای دیگه که من نفهمیدم چون پشت پرده بودم
خلاصه شروع کردن به زایمان که من فقط یه حسایی داشتم به دکترم گفتم من حس میکنم که انگار لایه شکمم داره باز میشه یا دارن بهم دست میزنن گفت درد داری گفتم نه فقط یه حسی دارم گفت چون بی هوش نیستی متوجه میشی ولی درد نداری پس خوبه
بعد هم بچه رو خواستن خارج کنن من قشنگ احساس خالی شدن شکمم رو به یکباره فهمیدم یه جیغ هم زدم درد نداشتا یه حسی بود😂🤭
خلاصه نی نی دنیا اومد اونا تو همون اتاق عمل به نی نی دستبند شناساییش رو وصل کردن و پاکش کردن آوردن گذاشتن کنار صورتم
با دیدنش انگاری دنیا رو بهم دادن از خوشحالی گریه کردم گفتم خداروشکر 😍
الهی این حس نصیب همتون 💚
ادامه تایپک بعد
مامان ستیا مامان ستیا ۵ ماهگی
دکترم اومد و ساعت ۱۱ منو جاریم از طبقه بالا با آسانسور اومدیم طبقه پاین که اتاق عمل بود تو آسانسور به پرستار میگفتم حالم بده میشه این سوند رو در بیاری گفت اگه صلاح میدونی خودت در بیار خلاصه وارد اتاق عمل که شدیم حالم بد شد و سرم گیج رفت خودم متوجه نشدم ولی دوتا آقا که داخل اتاق عمل بودن دیدن من دارم میفتم محکم منو گرفتن و همش میگفتن خانوم چی شد منو انداختن رو تخت خانومه اومد آمپول بی حسی رو تزریق کنه بهش گفتم درد داره گفت اصلا گفتم اگه دردم اومد میشه داد بزنم گفت نه نمیشه خلاصه آمپول رو تزریق کرد و من اصلا متوجه نشدم کم کم پاهام داغ شد ولی هنوز پوست شکمم رو حس میکردم دکتر اومد چنگ میزد منم داد و بیداد میکردم که من دارم حس میکنم اونا هم میگفتن میدونیم حس میکنی ولی درد که نداری ولی من واقعا درد داشتم همش حس فشار داشتم که دارن یه چیزی رو ازم میکشن بیرون و واقعا حس بدی بود خیلی سریع صدای دخترم اومد ولی بخیه زدنشون خیلی طول کشید آخر سرم که میخواستن منو ببرن ریکاوری حالم بد بود و نفس کم میاوردم بیشتر هم به خاطر ترس خودم بود منو نبردن ریکاوری و همونجا یک ساعت دستگاه اکسیژن بهم وصل بود
مامان نیل آی مامان نیل آی ۹ ماهگی
پارت دوم :
داخل بخش ی رب نشستم و خیلی استرس داشتم استرس عمل نه استرس اینکه سر عمل گلاب به روتون دسشویم بگیره🙈🙈 چند بار رفتم سرویس و بعد خانومی که پرونده سزارین رو تکمیل میکرد صدام زد و رفتم مشخصاتو کامل کنم یهو گفتن مریض دکتر اصغرنیا و صدری بیاد در صورتی که اول اسم منو گفته بودن...حتی خود اون خانم هم عصبانی شد ... خلاصه اون سه نفر رفتن و بعد پرستار اومد خون گرفت ... ضربان قلب و نوار قلب و چک کرد و بردن ی اتاق دیگه بزای سوند وصل کردن فقط ی لحظه سوزش داره بعد بی حسی دیگی چیزی متوجه نشدم...
بعد بردن به سمت اتاق عمل خواهرم اومد ی لحظه جلو پیشونیمو بوس کرد ... بعد من با اسانسور رفتم ی طبقه دیگه ... وارد اتاق عمل شدم ماما و پرستار و دکتر بیهوشی خیلییی مهربون بودن طوری رفتار میکردن که استرسم رفع بشه ...ولی من اون لحظه به این فکر میکردم که ی روز پشت در ی اتاق عملی مادرمو از دست دادم و حالا خودم تو ی اتاق عمل دیگه دارم مادر میشم خیلی اون لحظه ها هم تلخ بود هم شیرین بخاطر تجربه لحظه مادر شدن...
مامان طنین🍓🍫 مامان طنین🍓🍫 ۱ ماهگی
سلام مامانا من اومدم با تحربه سزارینم 🤗
ساعت یه ربع به هفت دکترم گفته بود بیمارستان آرتا باشم از ۱۲ شب به بعد نباید چیزی میخوردم، صبح رفتم بیمارستان از سوند وحشت زیاد داشتم ولی خب زیادم درد نداشت فقط اولش یکم سوزش داشت ، نوار قلب بچه رو گرفتن سوند وصل کردن بردن اتاق عمل ، اونجا دیدن استرس دارم انقد باهام شوخی کردن تا حال و هوامو عوض کنم امپول بی حسی رو زدن حتی یذره هم درد نداشت دکتر مهاجری یه اهنگی رو باز کرد و شروع کردن به عمل 😂 همین که بی حسی رو زدن من به ثانیه نکشید بی حس شدم یه پرده جلوم کشیدن به دو دیقه نکشید که صدای گریه بچمو شنیدم بهم نشون دادن انقددد سیاه بود که گفتم خدایا این به کی رفته😂😂😂ولی خب چند ساعت بعدش رنگ پوستش سفید شد، بعد از عمل منو بردن ریکاوری اونجا میلرزیدم که گفتن عادیه فشارمو گرفتن فرستادنم بخش اونجا یکم حالت تهوع و سرگیجه داشتم که باز گفتن عادیه اینم بگم من چون ترسیده بودم این حالتام به نظر خودم از همون ترسیدنه بود