۲۵ پاسخ

عزیزم همینکه شوهرت به فکرته وهواتو داره جای همه چیو پر میکنه

عزیزم تو ی نعمت بزرگ پیشت داری.من نه ماه خونه مامانم بودم شوهرم فقط چهار بار اومد دیدنم.همه پیشم اومدن تند تند زنگ میزدن.ولی شوهرم حتی ی بار ز نمیزنه بپرسه الان ک نزدیک زایمانی چیکار میکنی درد داری نداری.برو خداتو شکر کن.همه باشنو شوهرت نباشه انگار هیچ کس نیست

عزیزم مهم همسرته خانوادتم دورن بنده خداها منم مثل شما همش تنها بودم بخدا حتی شوهرمم همش کاره

خدا هوای آدموداشته باشه کافیه من بعد خدافقط همسرم رو دارم بابچه هام🥺

اول تا اخر شوهرت میمونه برات خیلی قشنگه که انقدر ادم مردش هواشو داشته باشه منم عین شما شوهرم نمیزاره اب تو دلم تکون بخوره حاضرم دنیا نباشه فقط منو شوهرم کنار هم باشیم هیچی از خدا نمیخام قدرشو بدون ذوق کن برای داشتنش

عزیزم مهم شوهرته..منم شوهرم خیلی هوامو داره ولی خانوادش حتی وقتی که بخاطر خونریزی بستری بودم تو بیمارستان نیومدن سر بزنن بهم سوپ و اینا پیشکش..کنارم فقط مامانم بود و شوهرم دیگه هیچکس

من برای همه نعمت بودم تنهای برا مادر شوهرم فرش میشوستم خونشو اینه دسته گل میکردم مادر خودمم همینطور زن داداشم رفت شهره دیگری زایمان کرد منم با هزار زحمت براش غذا درست کردم بردم زایمان کرد هی پیشش بودم زایمان کردم تو بیمارستان زنگم بهم نزد من بخیه نکشیده بودم خودم خونمو جارو میکشیدم الانم جای بخیم خوب نشده بچم بعد پازده روزگی خودم عمومش کردم همش شوهرم کمکم میکرد بخیامو میشست سشوار میزد هم مادر بو برام هم پدر همه کسم بود من فقط ۱۸سالمه تنهای تنها بودم همش همسرم پیشم بود بعد مادر شوهرمو خواهر شوهرم میگفتن این زن چشه افسردس خیال داشتن مثل قبلا براشون خر بشم سوارم بشن بخدا الان باید شوهرتو محکم بگیری همرو ول کنی چون فقط اونه درداتو دوا میکنه

عزیزم همین که حمایت و دلسوزی شوهرت روداری بسه دیگه این بهتر چی میخای من تو این بارداریم خیلی حرص خوردم خیلی اذیتم کرد حرفای بد بهم بزد شاید چند بار کوچیک کمکم کرد ولی از چشام در آورد الان ماشین لباسشویی ندارم با دست لباس میشورم امکانات زندگیم کمه ماشین نداریم دکتر یا سونو برم تنهایی جرات رفتن ندارم به خونوادم بگم دعوام میکنه خونواده خودشم دلسوز نیستن تو این بارداریم وزن خاصی زیاد نکردم چون همش زحمت و حرص بوده واقعا دلسوز ندارم فقط خداست که کم‌کم کن من فقط اونو دارم چه شبها که با گریه خوابیدم و حسرت خوردم. وقتی آدم شوهرش دلسوز و محرمش نباشه دلش به هیچی خوش نیست. من الان فقط دلخوشیم بچه اولم و این تو راهیه که از خدا میخام دشمن شادم نکنه وگرنه دیگه رفتارهای بد واسم عادی شده طعم عشقو هیچ وقت نفهمیدم ولی چاره ای جز موندن و ساختن ندارم.

منم تو شرایط توام‌گلم خونوادم دورن ازم ولی همسرم جای همه رو پر میکنه واسم

عزیزم مادرت اینا بنده خدا ها ک میگی دورن از خانواده شوهرم مگه آدم انتظاری داره؟ خانواده شوهر من نزدیک ماهن من بچم داره بدنیا میاد هنوزم خونه منو ندیدن کجاست یکبار زنگ نزدن تبریک بگن ک تو بارداری چه برسه ک بخوان یبار قابلمه دستشون بگیرن نه عزیزم ولشون کن خیلی خوشبحالته ک شوهرت کنارته منکه شوهرمم بنده خدا یه شهر دیگه کار میکنه البته ننش مریض شده بود اون آبجی های افریتش زنگ زدن ک باید سوار هواپیما شی سریع بیای پیش مامان ولی من دو هفته دیگه زایمانه اونم بچه اول هنوز نیومده

آره بقیه همه چرتن همه اینجورین ،😑💔بعد میان هزارتا زر هم میزنن

باز خوبه شوهرت هواتو داره .خانواده شوهر منم همینن باورت میشه حتی چند بارم من غذا پختم بردم خونشون دور هم باشیم .
تو بارداری حساسی از کسی توقع نداشته باش بزار کمتر ناراحت بشی از این به بعد همینه متکی باش ب خودت

حالا اینکه بیان رو کاری ندارم
ولی هرکسی خواست نظر بده ک چجوری بزرگش کن و اینا اون موقع خیلی محترمانه بگو اون موقع ک سختترین شرایط رو داشتم کسی حواسش بهم نبود جز شوهرم الان دیگه خودم میتونم کارای خودمو بکنم و بلدم چجوری بچه ام رو بزرگ کنم

هیچکی مهم تر از شوهرت نیس خدارو شکر کن اون درکت کرده

هی خواهر دست رو دلمون ندار من زن داداشم نزدیک بیمارستان بود بخداهی نیومدن سر بزنن حالا سوپ پیشکششون ب این چیزا فک نکن مهم شوهرته

مهم همسرته که کنارته عزیزم خداروشکر کن

خداروشکر ک شوهرت پیشت بود
منم مثل شما با این تفاوت ک پدرو مادرم فوت شدن😔😔

اوایل بارداری خیلی حالت تهوع شدید داشتم از خونمون و غذاهایی ک خودم درس میکردم بدم میومد
ب قول شما یکی نگف این غذا براتو ک نمیتونی غذای خودتو بخوری😔
درسته آدم نباید توقع داشته باشه

ولی واقعا اینجور مواقع خیلی سخته
ینی من هرروز با حالت تهوع شدید چش باز میکردم
تا شب دراز کشیده بودم و گریه میکردم
غذام خوب مجبور بودم بپزم و یکسر عوق میزدم

بارداری قبلیامم این حالاتو داشتم ولی میرفتم خونه بابام😢

الان غصه بعد زایمانمم هست
اینکه اونجا باید چکار کنم
خدا همه پدرو مادرارو حفظ کنه
وجودشون ی نعمت بزرگه تو هر شرایطی

حالا تو خوبی شوهرت به فکرته و کنارته من دقیقا همین شرایط تو رو دارم به اضافه این که شوهرم هم به فکرم نیست همش میبینه جلو روش درد میکشم ولی حتی یه کلمه از دهنش در نمیاد که بپرسه چته

ای بابا ،منکه تو بارداری کسی حالمو نپرسید یطرف، بعد از،زایمان هم تک و تنها از روز اول بلند شدم،خواهرم یک شب همراهم بود بیمارستان، مامانم از،هفته دوم اومد ،اونم فقط رو مبل نشست و مثل مهمون باید بهش میرسیدیم و پذیرایی میکردم، هیچ کاری نکرد، همسرم طفلک همه کارای خونه رو صفر تا صد چند ساله داره انجام میده ،تو بارداری و زایمان هم که سنگ تموم گذاشت

باز خوبه شوهرت هواتو داره شوهر من یکروز کار می‌کنه روز بعد منت کار کردنش می‌زاره سرم آنقدر کار کردم این چند وقت که شبا از کمردرد به زور خوایم میبره هیچی هم نمیگم بهش چون اگه بگم کارا رو انجام میده ولی ارزش منت گذاشتن ندارع
از خانوادم دورم خانواده شوهرم که به درد ادم‌نمیخورن
مامانمم دیسک کمر دوبار عمل کرده مجبورم برم چند هفته کارای خونش انجام بدم
بدنم کم‌اورده اما نمیشه به کسی بگم

عزیزم برای منم تا الان کسی یه غذا نداده. مهمونی هم میان خونمون. ولی ساعت کاری شوهرمم زیاده و عملا اونم نیست بتونه کمک کنه. خدا رو شکر کن لااقل همسرت کنارته❤️

بنظرمن فقط شوهر باید ب لکر باشه منم شوهرسر اولی تجربه نداشت هم دلم نبود ولی سر این خداروشکر بدنیست

خداروشکر ک همسرت کنارته عزیزم هیچکس بهتر از همسرت نیست برات قدرش رو بدون 🙂

عزیزم منم دقیقا تو شرایط توام دقیقا دقیقا منم خیلی غصه خوردم ولی ارزش ندارن مهم همسر ادمه
من برا زایمانم میرم دو ماه خونه بابام بمونم اینجوری ارامشمم حفظ میشه

عزیزم کدوم بیمارستان زایمان میکنی

سوال های مرتبط

مامان 💞دوتا دخمل💞 مامان 💞دوتا دخمل💞 روزهای ابتدایی تولد
((خاطره بارداری اول 2))
تو ایام بارداری استرس و مشکلاتی داشتم
و متاسفانه ویار خیلی شدید داشتم حتی آب نمیتونستم
بخورم و تو بارداری ۱۵کیلو کم کرده بودم
خیلی روزهای سختی بود درد و بی خوابی و ویار
که درس خوندن و همه زندگیم مختل شد
هیچکس کمکم نبود و حتی شرایط اینکه برم خونه مامانم و... نداشتم

اول ۷ماهگی بارداریم کرونا شدید گرفتم
اما دستگاه اکسیژن نبود و شرایط خیلی سختی بود
و همسرم با رضایت خودشون منو از بیمارستان ترخیص
کردن
و از اونجا از تو بیمارستان که شرایط سخت بود و کرونا
و ترس و استرس و نگران دخترم بودم که برای اولین
بار دچار حمله پانیک شدم اما دکترا فکر میکردن علتش
کروناست

خیلی خیلی خیلی روزهای سختی بود
چندین و چندبار تو خونه فقط به چشمای همسرم نگاه میکردم و اشک‌میریختم و اشهد میخوندم واقعا مرگ رو
به چشمام دیدم
همون روزا هیچکس هیچکس به دادمون نرسید
ختی ی فرد خیلی خیلی نزدیک به همسرم گفت
اینقدر نگران نباش نمُرده که😔

واقعا روزای خیلی سختی دوتامون تحمل کردیم
تنهای تنهای نه خانواده من نه خانواده همسرم هیچ
کس حتی یک کاسه سوپ دستمون ندادن
فقط یکی از خواهرام دلسوزی میکرد اما یک شهر دیگه
بود و کاری از دستش بر نمیومد

چندین و چندبار بیهوش شدم و بالاخره ۱۵روز لعنتی
فقط و فقط به لطف خدا تموم شد❤️
مامان 💞دوتا دخمل💞 مامان 💞دوتا دخمل💞 روزهای ابتدایی تولد
((خاطرات بارداری اول ۶))
خواهرم که از همه دلسوزتره از یک شهر دیگه اومد که
برای زاچی پیشم باشه تو خونه برام کاچی و غذا درست میکرد همسرم میاورد بیمارستان من میخوردم
واقعا یک دنیا ممنونشم
بعد از گذشت ۶روز که با دختر نازم بیمارستان بودیم
شرایط بهتر شد و ترخیص شد و ...........
خالا جایی نداشتیم که بریم
چون خونه ای که تازه اسباب کشی شده بود گاز نداشت
خونه مامانم نمیتونستم برم چون زاچ داری بلد نیست و نمیتونست رفتم خونه یکی از خواهرام و اون خواهرم که از شهر دیگه اومد بود ۳روز پیشم بود که اونم بچش کرونا گرفت و برگشت شهر خودش

تو این ۱۰ روز آدمای زندگیمو شناختم خانواده همسرم
خیلی در حقش نامردی کردن
خانواده خودم به خاطر مشکلاتی که بود خیلی حرفا زدن
و همه دل منو همسرمو شکستن

روز دهم رفتم خونه مامانم که بچمو خودم بشورم مامانم نمیتونست اما یکی از استاد هام اومد و بچمو شست
و مامانم همون لحظه منو با استادم و بچم تنها گذاشت
رفت خونه داداشم و خیل دلم شکست
کمک که نمیکنی مادر من حداقل پیشم میموندی
و دختر من هنوز هیچ سیسمونی نداشت
حتی حوله نداشت که میخاستم ببرمش حموم
و مامانم درسته شرایط سختی داشت اما دلمو شکست و گفت میخاست حامله نشی من گفتم حامله شی
و ۵ماه بعدش برای بچه داداشم النگو خریدن😏😩
سیسمونی برام مهم نبود همدلی مهم بود
اون ده روز هم با سختی برای من و همسرم گذشت
و رفتیم خونه خودمون و یک ماه بدون گاز رو پیک نیک همسرم غذا درست میکرد