۸ پاسخ

یکی بیاد بگه چکار کنم از کجا بفهمم راست میگه یا دروغ

چرابیمارستانی

کسی که بخاد بره دستشویی گوشی باخودش نمیبره که

اخه قبلش رو تخت دراز کشیده بود بیدارشدم دیدم باگوشی بازی میکنه نیش خند میزنه هواسش نبود که من دارم نگاش میکنم بعد ی چرتی زدم بیدارشدم دیدم نیس گوشیاشو هم باخودش برده

استباه تو اینجا بود ک بدون اینک مدرک داشته باشی متهم کردی،اول ببین تحقیق کن یچیزی پیدا کردی بعد بگو الکی یارو. رو نه هوشیار کن نه اینکه اگرم نبود زندگی رو بکامتون تلخ و مسعله بعدی فردام نیاد بگع ت شکاکی

امیدوارم که حست اشتباه باشه

مگ چیزی دیدی ازش
کسی بخواد کاری کنه وقتی هستی نمیکنه ک

اخه بخواد همراه تو باشه ک دیگ ول نمیکنه بره تابلو نمیشه اینجوزی ؟

سوال های مرتبط

مامان پرنسس👑 مامان پرنسس👑 ۱ سالگی
#پارت یک
دیدم همه خاطره روز زایمانشونو تعریف کردند
گفتم منم بیام بنویسم جا نیوفتم🫠
ساعت۶صبح ۹فروردین با دل درد جزئی از خواب بیدار شدم
رفتم سرویس بهداشتی دیدم(گلاب ب صورتتون)اب زیادی ازم خارج شد با تیکه هایی قهوه ای توش
فهمیدم کیسه ابم پاره شده
رفتم بالاسر شوهرم و بیدارش کردم و بهش گفتم ک چیشده دیگه شوهرمم بیدار شد و زنگ زدیم اورژانس گفت باید سریع خودتونو برسونید ب بیمارستان
زنگ زدم مادرشوهرم گفت الان اماده میشم میام بالا
تا اون بیاد من رفتم حمام یه دوش سرپایی گرفتم و اماده شدم
وسایل بچه رو از قبل اماده کردم،خلاصه مادرشوهرم اومد بالا و من از زیر قران رد شدم و سه تایی رفتیم بیمارستان تو راه بیمارستان زنگ زدم به مامانم و بهش گفتم مامان نترسیا ولی من دارم میرم بیمارستان هر وقت تونستی بیا
وقتی ک رسیدیم بیمارستان گفتن باید یکم پیاده‌روی کنی و بعدش بیای لباس بگیری و بستری بشی
در اون حین به پرستارا گفتم زنگ زدم به دکترم که دکترم گفتن من مسافرتم نمی‌تونم بیام اما به همکارم میگم خیلی حواسش بهت باشه
من با همسرم مادر شوهرم رفتم تو حیاط بیمارستان پیاده‌روی بعد از نیم ساعت دوباره رفتم که معاینم کنن
ساعت ۱۰ بود که من آماده شدم و بستری شدم
اولین مامایی که اومد منو معاینه کرد گفت اوه اوه تو از این خوش زاهایی،تا یک ساعت دیگه زایمان می‌کنی و منم خوشحال گفتم خدایا شکرت
اونجا به ما یه اتاق دادن که مامانم اومد کنارم
مادر شوهرمم میومد پیشم و میرفت
اولش درد نداشتم اما کم کم نزدیکای ظهر دردام شروع شد جوری که صلاً نمی‌تونستم تحمل کنم تو اون لحظه مامانم دستامو می‌گرفت ،ماساژ می‌داد و بهم قوت قلب می‌داد 🥹♥️
مامان گندم مامان گندم ۱۳ ماهگی
سر یه سری مسائل اعصابم خورده .
خانواده همسرم خیلی خیلی دخترم رو دوس دارن
این دوس داشتن بیش از حدشون باعث میشه بعدها بچم بد بشه یا لوس بشه
برای مثال امشب رفتیم اونجا دخترم رو مبل وایساده بود مادرشوهرم چراغ رو روشن کرد به دخترم گفت خاموش روشن کن دخترم چندبار تکرار کرد بعد گفت بسه
خب این بچست نمیفهمه بسه یعنی چی گفتم مامان خودتون یادش میدین خودتون میگید بسه حالا مگه ول میکنه گندم
دخترمم گریه که دست بزنم
یا مثلا ماست تک نفره رو اومد دخترم بگیره گفتم نه مامان یواش اومدم بگیرم مادرشوهرم اشاره داد ولش کن کار باهاش نداشته باش
منم چیزی نگفتم گفتم همیشه میگم نه اینسری بذار نگه عروسم گوش نداد بهم
دخترم با دندونش فویل روی ماست رو کند من و همسرم فکر کردیم خورده سریع دست کردیم تو دهنش دیدم مامانش میگه ولش کن نخورده چیزی نشده
منم عصبی شدم گفتم یعنی چی ولش کن اگر خورده باشه چی مگه میتونه بدنش اونو دفع کنه شب تا صبح اونوقت میخواد گریه کنه. دیدم میگه چیزی نمیشه بیشتر لجم گرفت .
گفتم اون سری شکلات دادین دستش پوستش رو خورد شب تا صبح گریه کرد تا صبح تو پی پیش در اومد
گفت نه گریه اش از اون نبوده
حتما دلش درد میکرد
منم گفتم حتما من دروغ میگم
دیدم فقط نگام کرد
انقدر دخترم رو لوس میکنن
هرچیزی میدن دستش
یا مثلا میگه از مبل برو بالا
یا کارای خطرناک اینجوری یادش میدن
بعد من میام خونه بچم اسیرم میکنه
هرچی میگم نکنید اینکارو اصلا مهم نیست براشون