#پارت یک
دیدم همه خاطره روز زایمانشونو تعریف کردند
گفتم منم بیام بنویسم جا نیوفتم🫠
ساعت۶صبح ۹فروردین با دل درد جزئی از خواب بیدار شدم
رفتم سرویس بهداشتی دیدم(گلاب ب صورتتون)اب زیادی ازم خارج شد با تیکه هایی قهوه ای توش
فهمیدم کیسه ابم پاره شده
رفتم بالاسر شوهرم و بیدارش کردم و بهش گفتم ک چیشده دیگه شوهرمم بیدار شد و زنگ زدیم اورژانس گفت باید سریع خودتونو برسونید ب بیمارستان
زنگ زدم مادرشوهرم گفت الان اماده میشم میام بالا
تا اون بیاد من رفتم حمام یه دوش سرپایی گرفتم و اماده شدم
وسایل بچه رو از قبل اماده کردم،خلاصه مادرشوهرم اومد بالا و من از زیر قران رد شدم و سه تایی رفتیم بیمارستان تو راه بیمارستان زنگ زدم به مامانم و بهش گفتم مامان نترسیا ولی من دارم میرم بیمارستان هر وقت تونستی بیا
وقتی ک رسیدیم بیمارستان گفتن باید یکم پیاده‌روی کنی و بعدش بیای لباس بگیری و بستری بشی
در اون حین به پرستارا گفتم زنگ زدم به دکترم که دکترم گفتن من مسافرتم نمی‌تونم بیام اما به همکارم میگم خیلی حواسش بهت باشه
من با همسرم مادر شوهرم رفتم تو حیاط بیمارستان پیاده‌روی بعد از نیم ساعت دوباره رفتم که معاینم کنن
ساعت ۱۰ بود که من آماده شدم و بستری شدم
اولین مامایی که اومد منو معاینه کرد گفت اوه اوه تو از این خوش زاهایی،تا یک ساعت دیگه زایمان می‌کنی و منم خوشحال گفتم خدایا شکرت
اونجا به ما یه اتاق دادن که مامانم اومد کنارم
مادر شوهرمم میومد پیشم و میرفت
اولش درد نداشتم اما کم کم نزدیکای ظهر دردام شروع شد جوری که صلاً نمی‌تونستم تحمل کنم تو اون لحظه مامانم دستامو می‌گرفت ،ماساژ می‌داد و بهم قوت قلب می‌داد 🥹♥️

تصویر
۳ پاسخ

باز خوشبحالت مامان ومادر شوهرت بودن کنارت کن شبش که با درد بستری شدم تا ساعت۹که زایمان کردم تنها بودم بعدش جاریم‌ اومد...حس میکردم تو زندونم

قدمش مبارک باشه....واقعا خوشبحالت همه ی این مراحل رو بدون درد طی کردی من علائم نداشتم رفتم بیمارستان بخاطر ورم زیاد و فشار بالا بستری شدم از ساعت ۹ ونیم آمپول فشار زدن تا ساعت ۱ ونیم نصف شب زایمان کردم تو این ۱۵ ساعت فقط درد کشیدم

وااای من یادم میفته گریم میگیره وقتی اولین بارهمدیگرودیدیم همون لحظه که بدنیااومددیدمش همه دردایی که حین زایمان کشیدم فراموش کردم یه دخترخوشگل باموهای پرکلاغی پرپشت باورم نمیشدتاصبح فقط نگاش کردم یه لحظه چشم روچشم نزاشتم بهترین لحظه عمرم بود

سوال های مرتبط

مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۴ ماهگی
مامان محمد مهدی مامان محمد مهدی ۱۵ ماهگی
پارسال همچین شبی تا دیر وقت کارامو انجام دادم
که فرداش برم بیمارستان ولی مطمئن نبودم بستری بشم
یانه ، چون بیمارستان ۲۹ بهمن میخواستم برم سه شنبه و پنج شنبه دکتراش خوب بودن ،اگه سه شنبه بستری نمیکردن میموندم پنج شنبه
بلاخره صبح ساعت ۸ صبح با همسرم رفتیم بیمارستان، ناشتا رفتم که یه وقت بستریم کردن گیر ندن،که اونم رفتم اورژانس مامایی خانم دکتر طرزمنی متخصص زنان گفت آره ۳۸ هفته ات کامله بیا بنویسم برو بستری شو،هم دوست داشتم بستری بشم زودتر بچه مو ببینم
هم میترسیدم با اینکه بچه ی سومم بود🥲
بعد که گفتن برین پک زایمان تهیه کنید به همسرم گفتم یه کم بشینیم حیاط بعدا میرم،تا اون موقع هم مامانم و مادرشوهرم اومدن
منم رفتم اتاق انتظار تا کارامو ردیف کردن،که آماده بشم برم
اتاق عمل ،موقع رفتن به اتاق عمل که با همسرمو مامانم و مادرشوهرم
خداحافظی میکردم بازم گریه ام گرفت چون واقعا میترسیدم
که شاید دیگه اونارو نبینم
بعد رفتم اتاق عمل خانم دکتر پریسا حبیب الله زاده که
دکترم بود اومد و پسرمو گذاشتن رو سینه ام ،ترس و استرس
رفت پی کارش ،قربونش بشم من گریه میکرد تا گذاشتنش رو سینه ام
ساکت شد،تو پک بیمارستان یه پارچه کشی سوتین مانندی بود
اولین بارم بود دیدم قبلا گفتن بنداز رو سینه ات نگو واسه بچه اس
برای برقراری ارتباط بین مادر و فرزند خیلی جالب بود،مثل کانگورو گذاشتن
رو سینه ام تا بخش که اومدن بردن لباسهاشو پوشوندن🥰
خلاصه خیلی زود گذشت در حد یه چشم بهم زدن
هر چقدر مدت بارداری طولانیه بزرگ شدنشون خیلی سریع پیش میره
پارسال سه شنبه ۱۴۰۲/۵/۲۴ بود رفتم بستری شدم ولی امسال تولدش افتاده چهارشنبه ۱۴۰۳/۵/۲۴ 😍😍😍
پسرم عزیز دلم خوش اومدی به دنیای ما
عزیزم بهترینهارو برات آرزو میکنم 🥲😘😘😘
مامان پرنسس👑 مامان پرنسس👑 ۱ سالگی
پارت دوم:
دیگه داشتم خیلی اذیت می‌شدم ولی اصلاً جیغ نمی‌زدم انقدر مامانم نگران شده بود ک بهم می‌گفت طوری نیست داد بزن جیغ بزن اشکالی نداره انقدر تو خودت نریز ولی من خجالت می‌کشیدم نمی‌تونستم داد بزنم
کم کم غروب شد پرستارا هر یک ساعت یه بار میومدن معاینه می‌کردن و می‌رفتن میگفتند دهانه رحمت هنوز باز نشده فقط ۳ ،۴سانت باز شده
التماس می‌کردم می‌گفتم دارم می‌میرم نمی‌تونم تحمل کنم منو ببرین سزارین کنم اما اونا می‌گفتن نه باید حتماً طبیعی زایمان کنی
ساعت ۱۱ شب پرستار اومد معاینه کرد و گفت وقتشه
خلاصه به مامانم گفتم برو بیرون از اتاق و منتظر باش
یه مامای اصلی و دو تا پرستار اومدن تو اتاق
بهم می‌گفتند که چیکار کنم و من باید تمام زورمو می‌زدم
دیگه نای زور زدن نداشتم داشتم می‌مردم که ماما داد زد سر بچه گیر کرده داره خفه میشه زور بزن و من اون لحظه هرچی تونستم زور زدم و بچه اومد بیرون
اما متاسفانه...
هانای من دور از جونش مرده به دنیا اومد اون لحظه انگار همه دارند دور سرم میچرخن
تمام دکترا و پرستارا ریختند تو اتاقم بالا سر هانا و آقای دکتر فلانی را پیج می‌کردند
بعد از کلی التماس به خدا حدود یک الی دو دقیقه هانای من نفس کشید و صدای گریه‌اش پیچید تو اتاق و بدون اینکه من بغلش کنم بردنش ان آی سی یو
و من متوجه شدم یک بار دیگه اونجا نفسش قطع شده بود و دوباره با دستگاه احیاش کردن
یه جورایی میشه گفت هانا معجزه منه از سمت خدا
چون خدا خودش می‌دونه چقدر التماسش کردم
اون لحظه مامانم و همسرم و مادر شوهرم که پشت در اتاق بودن متوجه شدن که یه اتفاقی برای من بچه افتاده اما کسی بهشون توضیح نمیداد و بعد از کلی استرس و نگرانی مامانم اومد تو اتاق پیشم 🥹
مامان آیهان بالام🤱 مامان آیهان بالام🤱 ۱۵ ماهگی
وای دقیقاااا ی سال پیش همین روز تا خود صبححح تو دستشویی بودم هعی میرفتم و میومدم..شوهرم میگف تو اس.هال شدی ... ۳۶ هفته و ۳ روز بودم🥲🥲 ک صبح ساعت ۸ با مادرشوهرم رفتم بیمارستان کلییی ترس و استرس داشتم آخه من وقتم مونده بود قرار بود سزارین بشممم🥺
ماما بزور منو معاینه کرد خیلیییی میترسیدم از معاینه گف دوسانت هستی من گفتم یااااخدااااا دوسانت پس چرا اینهمه درد دارم گفت برو خونه دردات منتظم سد بیاااا تو دلم آشوب داشتم گریه میکردم تن و بدنم میلرزید گفتم من قراره سز بشم من نمیام دکتر ببرین منو ک دکتر گف دیگ باز شدی عمل نمیشی
گفتن برو خونه برو زیر دوش آب گرم آمدم و با گریه رفتم زیر دوش کمرم زیر دوش گرفتم اومدم بیرون رو پله ها بودم ک دیدی آب زیادی ازم ریخت و شلوارم خیس شد گفتم خاله ازم آب رفت خالم (مادرشوهرم) باگریه رفت بیابون تاکسی پیدا کرد منم زنگ زدم شوهرم هر جی از دهنم اومد گفتم درد دارم خودتو برسون خلاصه اومد رفتیم بیمارستان بازم معاینه کردن ۴ سانت شده بودم ... با اصرار مادرشوهرم بهم آمپول فشار زدن.. داشتم بهشون التماااس میکردم توروخدا نزنین من میترسم من میمیرم😢😭 ولی بحرفم گوش ندادن زدن و رفتن وقتی درد میومد سراغم کللییی جیغ میکشیدم میترسیدم میگفتم مامان من دیگ زنده نمیمونم من میمیرم میگفتن زور بده از درد زیاااد نمیتونستم آخر ساعت ۹ شب اومدن معاینه گفتن فول شده ببرین اتاق منو با گریه بردن روتخت ک جلوم اینه بزرگ بود کلی ماما و پرستار کنارم بود درد میومد و ول میکرد گفتن ی بار زور بدی بچه اومده و راحت شدی گفتم یاشه باشه دیگ خسته شدم ک با آخرین جیغ و قیچی و شکمم فشار دادن دنیا اومد😢🥺🫀 خیلیییی خیلی روز سختی بود بچم سیاه و کبود شده بود بمیرم براش😢
مامان کاوه جانم مامان کاوه جانم ۱۳ ماهگی
مامان امیرعباس. هلما مامان امیرعباس. هلما ۱۲ ماهگی
سلام مامانا
امروز دخترمو بردم واکسن ۱۲ ماهگی بزنه خلاصه زد رفتم خونه بعد یک ساعت و نیم دیدم از بهداشت زنگ میزنه ، خلاصه سلام و احوالپرسی کرد گفت بچتون حالش خوبه تب نکرده گفتم فعلا که الحمدلله خوبه بعد گفت میدونین که یه واکسن دیگه هم هست واسه پاش قراره تا یک ساعت دیگه برامون بیارن میام خونتون بزنم براش (ما روستا هستیم و همو می‌شناسیم رابطه ها صمیمیه)
منم گفتم باشه
بعد زنگ زدم به شوهرم گفتم آخه واکسن یک سالگی یکی بوده من که میترسم معلوم نیست واکسن چیه خودت بزنگ به بهداشت سوال کن
خلاصه زنگ میزنه یارو بهش میگه این واکسن ها خیلی خوبه واسه عفونت و سرما خوردگی و ایمنی بدن حتما باید بزنید. منم شک کردم زنگ زدم به رفیقم بهورز خانه بهداشت روستای بغلیمونه گفت زینب اصصصلا نزنی معلوم نیست چیه و بزار من زنگ بزنم به خونه بهداشتتون ببینم چیه خلاصه زنگ زد به بهداشت ما میگه گفته همکارم موقعی که اب مقطر می‌زده با گردا قاطی کنه حواسش نبوده ویال خالی برداشته زده به بچشون ولی چیزی بهشون نگید ما به دروغ گفتیم واکسن جدید می‌خوایم بزنیم
خلاصه رفتم خونه بهداشت نگفتم که خبر دارم چه غلطی کرده گفت میدونین صبح که واکسن زدیم براش نصفش مونده ته سرنگ همکارمون همش تزریق نکرده ماهم عذاب وجدان داشتیم که نصف مواد داخل سرنگ بوده گفتیم بیایم بقیش هم تزریق کنیم

بعد رفتیم مرکز به دکتر گفتم اینجوری کردن گف خودم تماس میگیرم ببینم جریان چیه گفته من سرنگ خالی تزریق کردم بهش بعدش که رفتن دیدم اینکه سرنگی که آماده کردم روی میزه

به نظرتون شکایت کنم ؟؟ آخه سرنگی که اب مقطر ریخته و خالی بوده که مشخصه اون چیه داخلش کشیدس
این چجوری هوا زد به بچه

من می‌گم نکنه اشتباه زده خلاصه ک دخترم دوبار آمپول خورد