۳ پاسخ

عه چه جالب دخترم مهدیس هم ۲۰ مرداد به دنیا اومد منم ۴ صبح کیسه آبم پاره شد

ای جانم🩷🩷🩷

منم کیسه ابم پاره شد

سوال های مرتبط

مامان پرنسس👑 مامان پرنسس👑 ۱ سالگی
#پارت یک
دیدم همه خاطره روز زایمانشونو تعریف کردند
گفتم منم بیام بنویسم جا نیوفتم🫠
ساعت۶صبح ۹فروردین با دل درد جزئی از خواب بیدار شدم
رفتم سرویس بهداشتی دیدم(گلاب ب صورتتون)اب زیادی ازم خارج شد با تیکه هایی قهوه ای توش
فهمیدم کیسه ابم پاره شده
رفتم بالاسر شوهرم و بیدارش کردم و بهش گفتم ک چیشده دیگه شوهرمم بیدار شد و زنگ زدیم اورژانس گفت باید سریع خودتونو برسونید ب بیمارستان
زنگ زدم مادرشوهرم گفت الان اماده میشم میام بالا
تا اون بیاد من رفتم حمام یه دوش سرپایی گرفتم و اماده شدم
وسایل بچه رو از قبل اماده کردم،خلاصه مادرشوهرم اومد بالا و من از زیر قران رد شدم و سه تایی رفتیم بیمارستان تو راه بیمارستان زنگ زدم به مامانم و بهش گفتم مامان نترسیا ولی من دارم میرم بیمارستان هر وقت تونستی بیا
وقتی ک رسیدیم بیمارستان گفتن باید یکم پیاده‌روی کنی و بعدش بیای لباس بگیری و بستری بشی
در اون حین به پرستارا گفتم زنگ زدم به دکترم که دکترم گفتن من مسافرتم نمی‌تونم بیام اما به همکارم میگم خیلی حواسش بهت باشه
من با همسرم مادر شوهرم رفتم تو حیاط بیمارستان پیاده‌روی بعد از نیم ساعت دوباره رفتم که معاینم کنن
ساعت ۱۰ بود که من آماده شدم و بستری شدم
اولین مامایی که اومد منو معاینه کرد گفت اوه اوه تو از این خوش زاهایی،تا یک ساعت دیگه زایمان می‌کنی و منم خوشحال گفتم خدایا شکرت
اونجا به ما یه اتاق دادن که مامانم اومد کنارم
مادر شوهرمم میومد پیشم و میرفت
اولش درد نداشتم اما کم کم نزدیکای ظهر دردام شروع شد جوری که صلاً نمی‌تونستم تحمل کنم تو اون لحظه مامانم دستامو می‌گرفت ،ماساژ می‌داد و بهم قوت قلب می‌داد 🥹♥️
مامان علی مامان علی ۱۲ ماهگی
پارسال ی‌همچین روزایی بود که خیلی درد داشتم حس میکردم هر لحظه قراره تو خونه زایمان کنم همه میگفتن این دردا طبیعیه و ماه درده ولی خدایی خیلی درد وحشتناکی بود تکونای علی خیلی کم‌شده بود و هر روز تو راه بیمارستان و نوار‌قلب بودم🥲تاریخ زایمان رو تو سونوم زده بود ۱۵ آبان....ولی‌من قرار بود سزارین اختیاری کنم و‌دکتر‌هنوز‌نامه رو نداده بود بهم کلی ترس و استرس داشتم ک‌نکنه زود دردم بگیره و بخام‌طبیعی زایمان کنم 😅روز ب روز دردام بیشتر می‌شد تا اینکه ۲۳ مهرصبح با درد وحشتناک از خاب بیدار شدم ب دکترم زنگ زدم گفت برو سونو و عصر بیا مطب پیشم عصر رفتم و معاینه کرد و گفت سر بچه خیلی اومده پایین و الان باید بستری شی😷وفردا سزارین‌کنمت‌ و من فردا وقت آتلیه گرفته بودم‌ک‌عکاسی کنیم نه ساک بیمارستان بسته بودم ن‌آمادگی داشتم
با کلی‌ترس‌و‌استرس‌ بیخیال آتلیه شدیم و رفتیم ساک‌جمع کردیم‌و‌ی ساعت بعدرفتم‌بستری شدم‌ خیلی شب سختی بود
ولی‌گذشت و‌خدارو‌شکر علی با هزار داستان و ماجراهای اون‌۹ ماه ب سلامتی دنیا اومد🥰
انگار‌همین دیروز‌بود🥲
مامان باربد مامان باربد ۱۴ ماهگی
پارسال این موقع دقیقا رفتم پیاده روی و کیسه ابم پاره شد
سه روز بود مامانم میگفت صورتت معلومه زایمان میکنی
دردای کاذبم زیاد داشتم میگفت بیا خونمون نرفته بودم اون اومد خونه ما
میگفت زنی که وقت زایمانشه نباید تنها بمونه
شوهر منم معدن کار میکنه بهش زنگ میزدم دوساعت حداقل طول میکشید تا بمن برسه
خلاصه پارسال اینموقع روز سوم بود میخواستم برم بیمارستان برای معاینه
مامانم گفت اگه دهانه رحمت باز تر نشده بود من میرم خونمون دوروز دیگه دوباره میام
رفتیم و گفت تغییری نکردی ۳۹ هفته بودم یکسانت باز بود
اومدیم مامانمو بزاریم خونشون با ما هم فاصلش زیاده
دیدیم مامانم کلید نداره کسیم خونه نبود سر ظهر به ناچار برگشت خونه ما.من خیلی خسته بودم هی مامانم گفت نهار بخور گفتم میخوام بخوابم.یکم خوابیدم گیر دادم برم پیاده روی
مامانم خداروشکر باهام اومد.حر۱م گرفته بود چرا زایمان نمیکنم.تو برق افتاب رفتیم پارک پیاده روی نیم ساعتی راه رفتم که کیسه ابم وسط پارک پاره شد😱😱😱
خداروشکر میکنم فقط نرفت خونشون مامانم
اگه میرفت من سکته میکردم تنهایی از استرس.
ساعت ۱۲/۵ شبم اقا باربد بدنیا اومد و بخاطر نیم ساعت بجای ۲۱ مرداد شد متولد ۲۲ مرداد
😍😍😍😍
مامان محمد مهدی مامان محمد مهدی ۱۴ ماهگی
پارسال همچین شبی تا دیر وقت کارامو انجام دادم
که فرداش برم بیمارستان ولی مطمئن نبودم بستری بشم
یانه ، چون بیمارستان ۲۹ بهمن میخواستم برم سه شنبه و پنج شنبه دکتراش خوب بودن ،اگه سه شنبه بستری نمیکردن میموندم پنج شنبه
بلاخره صبح ساعت ۸ صبح با همسرم رفتیم بیمارستان، ناشتا رفتم که یه وقت بستریم کردن گیر ندن،که اونم رفتم اورژانس مامایی خانم دکتر طرزمنی متخصص زنان گفت آره ۳۸ هفته ات کامله بیا بنویسم برو بستری شو،هم دوست داشتم بستری بشم زودتر بچه مو ببینم
هم میترسیدم با اینکه بچه ی سومم بود🥲
بعد که گفتن برین پک زایمان تهیه کنید به همسرم گفتم یه کم بشینیم حیاط بعدا میرم،تا اون موقع هم مامانم و مادرشوهرم اومدن
منم رفتم اتاق انتظار تا کارامو ردیف کردن،که آماده بشم برم
اتاق عمل ،موقع رفتن به اتاق عمل که با همسرمو مامانم و مادرشوهرم
خداحافظی میکردم بازم گریه ام گرفت چون واقعا میترسیدم
که شاید دیگه اونارو نبینم
بعد رفتم اتاق عمل خانم دکتر پریسا حبیب الله زاده که
دکترم بود اومد و پسرمو گذاشتن رو سینه ام ،ترس و استرس
رفت پی کارش ،قربونش بشم من گریه میکرد تا گذاشتنش رو سینه ام
ساکت شد،تو پک بیمارستان یه پارچه کشی سوتین مانندی بود
اولین بارم بود دیدم قبلا گفتن بنداز رو سینه ات نگو واسه بچه اس
برای برقراری ارتباط بین مادر و فرزند خیلی جالب بود،مثل کانگورو گذاشتن
رو سینه ام تا بخش که اومدن بردن لباسهاشو پوشوندن🥰
خلاصه خیلی زود گذشت در حد یه چشم بهم زدن
هر چقدر مدت بارداری طولانیه بزرگ شدنشون خیلی سریع پیش میره
پارسال سه شنبه ۱۴۰۲/۵/۲۴ بود رفتم بستری شدم ولی امسال تولدش افتاده چهارشنبه ۱۴۰۳/۵/۲۴ 😍😍😍
پسرم عزیز دلم خوش اومدی به دنیای ما
عزیزم بهترینهارو برات آرزو میکنم 🥲😘😘😘
مامان آیهان💙🫀 مامان آیهان💙🫀 ۱۴ ماهگی
یادش بخیر 🥲😍
پارسال از صبح زود تا عصر این دکتر و اون دکتر میکردم و میرفتم بلوک زایمان دقیق ۳۸ هفته بودم 🤭🤰( به خاطر خارش شدیدی که یه هفته بود گرفتارش شده بودم)
نوار قلب اینا گرفتن و گفتن این خارش هیچ درمانی نداره به جز زایمان حتما باید زایمان کنی چون هم برای خودت هم برای جنین خطره...
برگشتم خونه زیاد جدی نگرفتم حرفاشونو از شدت خستگی منو شوهرم خوابمون برد تا ۸ شب😅😂
گوشیمون زنگ خورد بیدار شدیم از خانه بهداشت زنگ زدن گفتن بلوک زایمان گفته بیتا چرا برنگشته برای زایمان ما گفتیم بره وسایل بیاره برگرده...
این دفعه جدی استرس گرفتم و کمی ترس داشتم.
خونمون کامیارانه رفتم بلوک زایمان گفت باید حتما زایمان کنی گفتم خب من میخوام برم کرمانشاه گفت هرجا میری برو فقط زایمان کن...
دیگه برگشتم خونه وسایل هامو جمع کردم و رفتم کرمانشاه رسیدم بیمارستان خصوصی امان حسین
براشون توضیح دادم اونا هم گفتن برو تا معاینه‌ات کنیم معاینه کرد گفت خانوم ۵ سانت رحمت بازه درد اینا نداری🙄😳😳منم گفتم نه والا هیچی (نگو خارش بدن من درد من بوده) بار دوم معاینه کرد کیسه آبم ترکید رفتم اتاق بعدی لباس اینا بهم دادن آمپول فشار بهم زدن ۱۱ دردام شروع شدن یواش یواش🤕🤕
اینم بگم اصلا برام سخت نبود دردش قابل تحمل بود هرچی هم میگفتن گوش میدادم و انجام می‌دادم 😍نزدیک ۱۲ و ۲۰ دیقه شد فول شدم رفتم اتاق زایمان و بخیه ۱۲ و نیم آیهان پسرم نازم به دنیا اومد 😍😍🥺🥺🥺از ذوق داشتم میمردم ولی خدایی خیلی زایمانم راحت بود😍
یادش بخیر خاطره دلنشینی بود الان ساعت ۱۲ و نیم شب آیهان خوشگل من ۱ ساله میشه فداش بشم 😍😍😍🥰🥰🥰🥰
خداروشکر بابت وجودت نفس مامان 😘😘😘