۱۷ پاسخ

چ‌ قشنگگگگ

دختر تاریخ رُند تولدت مبارک 🥰😍🥳🥳
شهریور ماهی تولدت مبارک
دختر کوچیکه من هم نیم ساعت دیر میشد تاریخ ماه و روزش می‌شد ۹/۹
من خودم ۹ شهریورم

عزیزممم😍😍😍دقیقا منم پارسال اینموقع یهویی مجبور شدم برم سزارین و‌پسرم ۶.۶ ب دنیا اومد

خخخ دختر منم بریچ بود من برا تاریخ 6/6 انتخاب کردم سزارین رو
ولی دخترکم سه روز زودتر ب دنیا اومد

اوخی فسقلی نازنازی🥰

خداحفظش کنه عریزم

مبارک باشه عزیزم‌.پسر من هم قرار بود ۲۲ اسفند بدنیا بیاد ۱۷ اسفند کیسه اب پاره شد بدنیا اومد😁

زایمان بریچ هزینه ش چقد؟؟

تولدش مبارک
دقیقا مثه پسر من😂

ای جونمممم تولدش مبارک

ماشالله

خدا جانم😍😍😍😍😍😘😘😘

چه اسم قشنگی 😍🥰

مبارک باشه عزیزم ان شاالله زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه. فردا هم تولد دختر منه

خدا حفظش کنه تولدش هم بارک

آخی نازی خداحفظش کن یه جوری شدم😢😢

منم دخترم عجله داشت ولی سزارین اختیاری بودم طبیعی زاییدم 😐

سوال های مرتبط

مامان مهرسانا👶ماهان مامان مهرسانا👶ماهان ۱۷ ماهگی
خوب تایپینگ قبلیم جریان قبل عمل و روند درمان... بود. بعد کلی استرس رسید روز جراحی و قلبم داشت از سینم در میومد هربار ماهان نگاه میکردم گریه میکردم شب قبل عمل براش یه غذا مقوی درست کردم بهش دادم و باید از ساعت ۵صبح بهش شیر نمیدادم. من اون شب از استرس نخوابیدم کلا ۱ساعت تونستم یه چرت بزنم و ساعت ۵اومدم به ماهان شیر دادم و دکترش کفت حتما حتما برای بستری صبح اول وقت بیمارستان باشید و من از ساعت پنج که ماهان شیر دادم تا از کنارش بلند شدم که کمی وسیله هارو جمع کنم ماهان هم بیدار شد با من. و من یه فلاکس ابجوش. نبات چای کیسه ای یه قاشق کوچیک و چنتا لیوان و شیشه ابشو برداشتم. و چند دست لباس پوشک... حدودا ساعت ها ۷صبح ما بیمارستان بودیم و کار های بستری ماهان انجام دادیم. و چون محیط براش جدید بود زیاد بهونه شیرو نمیگرفت فقط کمی نق میزد و ما نامه بستری گرفتیم رفتیم تو بخش و تختشو تحویل گرفتیم و لباس های بیمارستان تنش کردم و باهر روشی بود اینو حواسشو از شیر پرت کردیم امام ساعت های ۹که شد دیگه گریه هاش شروع شد برا شیر و ما هنوز منتظر بودیم که دکتر زنگ بزنه به بخش و بگه ماهان ببریم حدودا ساعت های ۱۰بود که اسم ماهان خوندن و ما رفتیم جلو در اتاق عمل و منو باباش قلبمون انگار داشت کنده میشد از استرس ناراحتی. ناگفته نماند که من اجازه ندادم کسی به جز همسرم بیاد بیمارستان چون یه دختر ۱۰ساله هم دارم و اون خونه بود و گفتم فقط حواسشون به اون باشه. و رفتیم اتاق عمل همسرم اومد نامه رضایت امضا کرد و فرستادنش بیرون منم لباس مخصوص تنم کردم و توی اتاق انتظار منتظر موندیم.
مامان باربد مامان باربد ۱۴ ماهگی
پارسال این موقع دقیقا رفتم پیاده روی و کیسه ابم پاره شد
سه روز بود مامانم میگفت صورتت معلومه زایمان میکنی
دردای کاذبم زیاد داشتم میگفت بیا خونمون نرفته بودم اون اومد خونه ما
میگفت زنی که وقت زایمانشه نباید تنها بمونه
شوهر منم معدن کار میکنه بهش زنگ میزدم دوساعت حداقل طول میکشید تا بمن برسه
خلاصه پارسال اینموقع روز سوم بود میخواستم برم بیمارستان برای معاینه
مامانم گفت اگه دهانه رحمت باز تر نشده بود من میرم خونمون دوروز دیگه دوباره میام
رفتیم و گفت تغییری نکردی ۳۹ هفته بودم یکسانت باز بود
اومدیم مامانمو بزاریم خونشون با ما هم فاصلش زیاده
دیدیم مامانم کلید نداره کسیم خونه نبود سر ظهر به ناچار برگشت خونه ما.من خیلی خسته بودم هی مامانم گفت نهار بخور گفتم میخوام بخوابم.یکم خوابیدم گیر دادم برم پیاده روی
مامانم خداروشکر باهام اومد.حر۱م گرفته بود چرا زایمان نمیکنم.تو برق افتاب رفتیم پارک پیاده روی نیم ساعتی راه رفتم که کیسه ابم وسط پارک پاره شد😱😱😱
خداروشکر میکنم فقط نرفت خونشون مامانم
اگه میرفت من سکته میکردم تنهایی از استرس.
ساعت ۱۲/۵ شبم اقا باربد بدنیا اومد و بخاطر نیم ساعت بجای ۲۱ مرداد شد متولد ۲۲ مرداد
😍😍😍😍
مامان پرنسس👑 مامان پرنسس👑 ۱ سالگی
#پارت یک
دیدم همه خاطره روز زایمانشونو تعریف کردند
گفتم منم بیام بنویسم جا نیوفتم🫠
ساعت۶صبح ۹فروردین با دل درد جزئی از خواب بیدار شدم
رفتم سرویس بهداشتی دیدم(گلاب ب صورتتون)اب زیادی ازم خارج شد با تیکه هایی قهوه ای توش
فهمیدم کیسه ابم پاره شده
رفتم بالاسر شوهرم و بیدارش کردم و بهش گفتم ک چیشده دیگه شوهرمم بیدار شد و زنگ زدیم اورژانس گفت باید سریع خودتونو برسونید ب بیمارستان
زنگ زدم مادرشوهرم گفت الان اماده میشم میام بالا
تا اون بیاد من رفتم حمام یه دوش سرپایی گرفتم و اماده شدم
وسایل بچه رو از قبل اماده کردم،خلاصه مادرشوهرم اومد بالا و من از زیر قران رد شدم و سه تایی رفتیم بیمارستان تو راه بیمارستان زنگ زدم به مامانم و بهش گفتم مامان نترسیا ولی من دارم میرم بیمارستان هر وقت تونستی بیا
وقتی ک رسیدیم بیمارستان گفتن باید یکم پیاده‌روی کنی و بعدش بیای لباس بگیری و بستری بشی
در اون حین به پرستارا گفتم زنگ زدم به دکترم که دکترم گفتن من مسافرتم نمی‌تونم بیام اما به همکارم میگم خیلی حواسش بهت باشه
من با همسرم مادر شوهرم رفتم تو حیاط بیمارستان پیاده‌روی بعد از نیم ساعت دوباره رفتم که معاینم کنن
ساعت ۱۰ بود که من آماده شدم و بستری شدم
اولین مامایی که اومد منو معاینه کرد گفت اوه اوه تو از این خوش زاهایی،تا یک ساعت دیگه زایمان می‌کنی و منم خوشحال گفتم خدایا شکرت
اونجا به ما یه اتاق دادن که مامانم اومد کنارم
مادر شوهرمم میومد پیشم و میرفت
اولش درد نداشتم اما کم کم نزدیکای ظهر دردام شروع شد جوری که صلاً نمی‌تونستم تحمل کنم تو اون لحظه مامانم دستامو می‌گرفت ،ماساژ می‌داد و بهم قوت قلب می‌داد 🥹♥️