پارسال همین ساعت مامانم اومده بود خونه تکونیم و من روزای اخرم بود بعداز خوردن ماکارونی بچه یک لگد محمکم زد و من قربون صدقش میرفتم ک غزا رو پسندیده نوش جونت ضمن بلندشدنم از رو مبل کیسه اب پاره شد و خیس شدم ب همسرم زتگ زدم و رفتیم زایشگاه من درد ندتشتم باامپول فشار زایمان طبیعی کردم ساعت ۲نصفه شب نفسم ب دنیااومد
خدایا شکرت

۴ پاسخ

اخییی عزیزم خدا حفظش کنه بزات

خدا حفظش کنههه

خدا حفظش کنه برات. یه سوالی داشتم اگر کسی زایمان اولش باشه و قصد داشته باشه سزارین شده بعد کیسه آب جلوتر پاره شی چی چکار باید کنه طبیعی یاید زایمان کنه؟ قبول نمیکنن سزارین شه؟

خدا حفظش کنه
منم 11مرداد بود خونه مامانم بودم شام خوردم آب دوغ خیار بود با بابامو مامانم شوخی میکردیم یهو انگار یه تشت آب ازم خالی شد و با گریه رفتم بیمارستان آخه هنوز یک ماه مونده بود
13مرداد با آمپول فشار ساعت 12موقع اذان ظهر زایمان کردم

مقالات مرتبط

عوارض واکسن ب ث ژ
عوارض واکسن ب ث ژ (BCG) بعد از تزریق در کودکان
استحمام نوزاد بعد واکسن
استحمام نوزاد بعد از واکسن چند روز بعد مجاز است؟| خطرات آب...
کودکان سندرم داون
سندرم داون از چند ماهگی قابل تشخیص است؟علائم و مشکلات آن
گریه نوزاد در شب
گریه نوزاد در شب | علل و درمان گریه شبانه کودک

سوال های مرتبط

مامان ایلیا مامان ایلیا ۱۲ ماهگی
پارسال همچین موقعی ،دراز کشیده بودم که یهو حس کردم یه آب داغ از وسط پاهام رد شد
اپلش‌فکر کردم ترشحه،ولی وقتی زیاد شد فهمیدم کیسه آبم پاره شده
با استرس لباس پوشیدم و رفتیم بیمارستان ، تا برسیم کاااامل لباسام خیس بود و کیسه آبم کامل ترکیده بود
تا صبح هزار بار مردم و زنده شدم از بس استرس از دست دادنش رو داشتم
تا اینکه ساعت 8 و نیم صبح عمل شدم و پسرکم رو دادن بغلم 🥲🥲
حالا آروم خوابیده و من با فکر به اون شب چقدرررر دلم گرفته🥲
مشاهده ۱۲ پاسخ دیگر
مامان مهراد مامان مهراد ۱۵ ماهگی
پارسال این موقع من بیمارستان بودم درد داشتم از ساعت ۱۰ صب ک امپول فشار زدن دردم شروع شد ساعت ۱و۲۰ ظهر زایمان کردم و پسر کوچولوم دنیا اومد و امروز پسرم ۱ ساله شد و من خوشحال ترینم 😍😍😍🥺
مشاهده ۵ پاسخ دیگر
مامان رهام مامان رهام ۱۵ ماهگی
پارسال همین موقع من دردام شروع شده بود ساعت ده شب رفتم بیمارستان و پسرم یک شب بدنیا اومد چقد زود گذشت🥺🥺😍😍😍
مشاهده ۲ پاسخ دیگر
مامان اریا مامان اریا ۱۴ ماهگی
پارسال ساعت ۶ صبح همسر سرکار بود تنها و پیاده با حال بد رفتم بیمارستان گفتن شرایطت اوژانسیه باید بستری شی که بچه رو دنیا بیاریم زنگ مامانم و همسر زدم ولی قبول نکردم بستریم کنن بازم پیاده برگشتم خونمون البته مامانم خودشو رسوند بیمارستان🥹


خیلی میترسیدم ک بستری بشم حالمم خیلی بد بود همش میگفتم وقت بدنیا اومدنش نیست اینقد مقاومت کردم تا ساعت۲ ظهر ،،،

ک ساکمو اماده کردم به مامانم و همسر میگفتم امروزم بدنیا نمیاد،،، الکی چرا وسایل ببریم رفتیم بیمارستان همین ک وارد شدم کیسه آب جنین ترکید و بستری شدم همون لحظه سوپرایز شدم البته خیلیم ترسیدم و استرس و...

پسرم با سختی و اذییت خیلی زیاد ساعت ۱۹:۵۷ به دنیا اومد و تمام دنیای من شد لحظه بدنیا اومدن پسر من بهترین لحظه زندگیم بود و دوباره متولد شدم 🤎
مشاهده ۵ پاسخ دیگر
مامان اریا مامان اریا ۱۴ ماهگی
پارسال ساعت ۶ صبح همسر سرکار بود تنها و پیاده با حال بد رفتم بیمارستان گفتن شرایطت اوژانسیه باید بستری شی که بچه رو دنیا بیاریم زنگ مامانم و همسر زدم ولی قبول نکردم بستریم کنن بازم پیاده برگشتم خونمون البته مامانم خودشو رسوند بیمارستان🥹


خیلی میترسیدم ک بستری بشم حالمم خیلی بد بود همش میگفتم وقت بدنیا اومدنش نیست اینقد مقاومت کردم تا ساعت۲ ظهر ،،،

ک ساکمو اماده کردم به مامانم و همسر میگفتم امروزم بدنیا نمیاد،،، الکی چرا وسایل ببریم رفتیم بیمارستان همین ک وارد شدم کیسه آب جنین ترکید و بستری شدم همون لحظه سوپرایز شدم البته خیلیم ترسیدم و استرس ،،،



پسرم با سختی و اذییت خیلی زیاد ساعت ۱۹:۵۷ به دنیا اومد و تمام دنیای من شد لحظه بدنیا اومدن پسر من بهترین لحظه زندگیم بود و دوباره متولد شدم 🤎
مشاهده ۳ پاسخ دیگر
مامان کوثر‌‌ خانم 💚 مامان کوثر‌‌ خانم 💚 ۱۵ ماهگی
پارسال دقیقا همین حوالی ساعت ۱٠ شب بود خونه مامانم روی کاناپه دراز کشیده بودم که یهویی فشار شدیدی به زیر دلم اومد و قشنگ حس کردم کیسه آبم ترکید...

همسرم نسبتاً راهش دور بود و تا میخواست بیاد دنبالم دیر میشد، برای همین زنگ زدیم خواهرم ساعت ۱٠.۱۵ اومد دنبال‌مون با مامانم حاضر شدیم رفتیم بیمارستان بنت‌الهدی، توی راه به شوهرم زنگ زدم گفتم خودت رو برسون بیمارستان

دیگه رسیدیم و کارهای بستری رو انجام دادیم و چون دخترم بریچ بود برای اتاق عمل آماده‌ام کردند...

و کوثر خانوم قصه ما ۳۵ دقیقه بامداد به عنوان اولین نوزاد ۶.۶ بیمارستان بنت‌الهدی بدنیا اومد 😍 یادش بخیر چه شبی بود 🥰

اینم بگم دکتر برای صبح ۷ شهریور بهم نوبت عمل داده بود ولی دخترکم عجله داشت 😂
مشاهده ۱۶ پاسخ دیگر
مامان نازنین و ماهان مامان نازنین و ماهان ۱۳ ماهگی
یادش بخیر پارسال این موقع دردام شروع شده بود میرفتم زیر دوش ورزش میکردم مرتب ب دکتر پیام میدادم خونه رو کرده بودم عین دسته گل ساک آماده چقد استرس داشتم تونستم فقط ی ساعت بخابم اونم کاملا هوشیار بودم از ترس ساعت چهار تقریبا دردا منظم بود ب دکتر پیام دادم گف دوش بگیر اگ دردت قط شد برو بیمارستان دوش گرفتم دیدم قط نشد و دردم داره بیشتر میشه هر یک دقیقه درد داشتم تا ساعت پنج همسرمو بیدار کردم رفتیم بیمارستان....ساعت هفت و بیست دقیقه زایمان کردم🧡
از خدا میخام هر کی چشم انتظار همچین روزیه خدا دامنشو سبز کنه و اینکه هیچ بچه ای مریض نباشه
مشاهده ۱ پاسخ دیگر
مامان هیراد 💙 مامان هیراد 💙 ۱ سالگی
پارسال همین ساعتا بود ک دردم گرفت
زمین و زمان و بهم زدم از درد
تا اینکه مامانمو شوهرم بیدار کردم راهی بیمارستان شدیم
بعد از کلی معاینه و اذیت کردن
بلاخره فندق کوچولو من ساعت ۱۱ و نیم ظهر ب دنیا اومد
چقد قشنگه داشتنت جان مادر
چقد ممنونم ازت ک منو مادر کردی
هیچوقت اولین دیدارمون رو یادم نمیره
ی پسر بچه اخمو ک گریه میکرد
تا سرشو گذاشتن رو سینم آروم گرفت
قربون بودنت پسر مامان
پایان یک سالگیت مبارک ❤️❤️
مشاهده ۱۲ پاسخ دیگر
مامان یکی یدونم مامان یکی یدونم ۱۶ ماهگی
ساعت یک شب دوباره یاد روز زایمانم افتادم
لرز بعداز عمل درد پاشدن،آخ پسرم ک اصا ندیده بردنش از پیشم
بیمارستانی ک ب ناچار زایمان کردم
آخ پدرجونی ک چندساعت بعد از زایمانم رفتنش جیگرمو خون کرد
توی چندساعت چیاروباهم تحمل کردم
مشاهده ۷ پاسخ دیگر
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت دهم
حال بابا جوری شده بود ک دیگه کلا باید از ویلچر استفاده میکرد
خیلی خیلی خیلی روزای سختی بود دقیقا پارسال همین موقعه ها بود
یعنی ی چشممون خون ی چشممون اشک بود
تاریخ زایمان من ۱۱شهریور بود
متاسفانه تیر آخر وقتی بودک بابا ریه هاش درگیر شد
با اکسیژن نفس میکشید
هیچی نمیتونست بخوره
یعنی هر شب اورژانس میومد
۲۶مرداد بابا حالش خیلی بد شد ب حدی ک از کمبود اکسیژن کبود شده بود بابا رفت بیمارستان ای سیو بستری شد
۲۸مرداد رفتم بیمارستان دیدنش خیلی بد خیلی😭
با خودم گفتم دوشنبه برم پیش دکتر بگم بابا حالش خوب نیست زودتر نامه بده من برم زایمان
یکشنبه ۲۹مرداد ساعت ۱۱شب ب شدت دل پیچه گرفتم
اصن آروم نمیشدم
زنگ زدم ماما گفت برو ی چک شو
من فقط ی پرونده برداشتم رفتیم بیمارستان
مشاهده ۴ پاسخ دیگر
مامان سوگند و حسین🥰 مامان سوگند و حسین🥰 ۱۴ ماهگی
مهر ماه پارسال بود همین ساعت حسینم به دنیا اومد خدایا شکرت برای لحظه لحظه زندگیم منو لایق مادر شدن دونستی بزرگترین آرزوی من خوشبختی و عاقبت بخیری بچه هامه بماند ب یادگار تولد گل پسریم ۱۴۰۲/۷/۴
مشاهده ۱۴ پاسخ دیگر
مامان نفس جونم مامان نفس جونم ۱۳ ماهگی
خانوما اگ میتونید کمکم کنید
دیشب حدودا ساعت ۳ صبح خواب بودم و توی خواب متوجه شدم ک معدم درد میکنه و حالم بهم میخوره(حامله هم نیستم تست و اینا زدم)تازه از فشار معده درد بیدار شدم نشستم رو مبل یهو آوردم بالا باز خداروشکر لباسی پیشم بود گرفتم جلو دهنم انقد آوردم بالا ک کل لباس تنم خیس شده بود همش هم آب بود
گلوم میسوزه از شدت اون
تا حالا همچین تجربه ای داشتین؟از چی میتونه باصه؟
مشاهده ۴ پاسخ دیگر
مامان Ad_r_in مامان Ad_r_in ۱۴ ماهگی
سلام خوبین خوشین
این چندروز انقدتاپیک گذاشتم از بیحوصلگی حالا خیلی هم کار دارم اماکون گشاد ودل غمگینم یاریم نمیکنن....

بیاین بگین روز زایمانتون چجوری بود واز تجربه ونوع زایمانتون بگید؟؟☺️
من خودم طبیعی بودم،ان تی گفته بود ۳۱،اما من۱۸شهریور بچمو بدنیااوردم
شب قبلش خیلی دردداشتم خونه خودمونم نبودم هر چی به شوهرم میگفتم میگفت توکه فعلا مونده بچت بیاد نترس فرداصبحش رفتم حموم وزنگ زدم بیا که دارم میمیرم ،رفتم بخش زایمان ۶سانت باز شده بودم یازده بستری شدم ساعت یک بود کیسه ابمو پاره کردن و ساعت سه بچم بدنیااومد بنظرم خوب بوددردداشتم انقد جیغ جیغ کردم😂😂
فقط خون ریزی بعدش زیاد بود بقدری ک دوتانوار وشلوار اینام خیس میشد کسیم پیشم نبود ک بگه پرستارا اومدن معاینه فهمیدن ک بله بقایا جاگذاشتن منو کشتن انگار باز بچه آوردم تب ولرز کردم بقدری سخت بود ک باامپول اینابهترشدم....
حالاشما هم بگید🥲
مشاهده ۷ پاسخ دیگر
مامان الوین مامان الوین ۱ سالگی
وای چقدر زود گذشت ، یادش بخیر پارسال شب ۲۳رمضون بود من ۳۹هفته و ۴روز بودم از شب درد داشتم تا این موقع ها ، بعدشم گرفتم خوابیدم!!!!😴😴 فکر کردم مال شله زرد نذریه که خوردم و زعفرون توش بوده!!! 😅ساعت ۸صبح تو خواب کیسه آبم باز شد😱
مشاهده ۳ پاسخ دیگر
مامان آنیا🐣 مامان آنیا🐣 ۱۴ ماهگی
پارسال همین موقع بستری شدم ورفتم بلوک زایمان وکارا انجام شد،حس هیجان وترس واسترس وغصه وخوشحالی رو باهم داشتم یه حس خاصی بود کل شب ازشدت هیجان واسترس نتونستم بخوابم صبحم ساعت ۷.۵۰ نوچشمم بدنیااومد روزای به شدت سختی رو هم توبارداری وهم بعدزایمان گذروندم سخت گذشت اما گذشت باوجودفرشته کوچولوم،خدایا شکرت🙏
این عکسم اولین عکسیه که خودم ت بیمارستان ازدخملی گرفتم😍
مشاهده ۳ پاسخ دیگر