۵ پاسخ

ادامش چیشد پس

😔😔😔😔

واایی خدا برا هیچ کس نیاره.ادم عزیزش که مریض میشه انگار خودش مریضه یه تیکه از وجود ادم درد میگیره

دقیقا همین اتفاق برای پدر من افتاد دیروز اولین سالگردش بود وقتی داشتم داستان شمارو می‌خوندم تمام لحظات زندگی خودمون اومد جلو چشام همینجور اشک ریختم

عزیزم درخواستمو قبول کن

سوال های مرتبط

مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت هفتم
دوباره بابا اینا اومدن شمال بابا رفت اسکن دوهفته خونه ی ما بودن بهترین روزهای زندگیم بود
بابا اینا رفتن تهران قرار شد که جواب اسکن رو ما بگیریم
جواب آماده شد پر از استرس بودم تا جواب ب دستم‌برسه
جواب اومد
پرتو درمانی علاوه براینکه تاثیری نداشت متاستاز شده به کبد
ای‌وای از این غم
شوهرم و عموم جواب رو بردن پیش دکتر
دکتر کلا بابا رو‌جواب کرد 😔
گفت اوضاع خرابه انقد مریضی وسیعه
بابا گفت دیگه نه شیمی میرم نه پرتو نه هیچی هرچی شد
این وسط شکمش آب آورد تو شکمش شلنگ گذاشتن
بابت تخلیه آب
دیگه‌کم کم خبر بارداری منو همه میدونستن
عید شد مامان‌اینا اومده بودن شمال
تهران به بابا ی مایع پروتئین رو تزریق کردن
کلی حالش بهتر شده بود
عید تموم شد
بابا اینا رفتن
جنسیت دوقلوها مشخص شد
ی دختر ی پسر
من داداش ندارم مامانم خییییییلی خوشحال شد که ی قل پسره
اما بابا براش فرقی نداشت بهم زنگ زد گفت تبریک بمن تبریک به تو خیلی مواظب خودت باش🥹
اردیبهشت شد رفتم تهران خرید سیسمونی
بعداز برگشت من بابا حالش بد شد دوهفته بیمارستان بستری بود ریه هاش آب آورده بود😔
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت ششم
خوشحالی های لازم رو کردیم 😀
پرتو درمانی باعث شده بود بابا خیلی بد حال بشه
با دکترش صحبت کردیم گفت میتونه ی هفته نیاد استراحت کنه از اونجایی که مامان بابا خیلی به من وابسته بودن اومدن شمال من دیگه نزاشتم برن خونه ی خودشون پیش خودم نگه داشتمشون
حالا روم نمیشد بهشون بگم من حامله ام
با کلی خجالت گفتم من میخوام ی چیزی بگم
چند بار سرمو انداختم پایین خجالت میکشیدم بگم
همش میگفتن چیشده ابجی کوچیکم یدفعه گفت حامله ای ؟گفتم اره
باورشون نمیشد بابا گفت از شکمش معلومه 😂
انقد خوشحال شد ک حد نداشت مامان دیگه نمیزاشت من از جام‌تکون بخورم البته ویار شدید هم داشتم
خلاصه ی هفته گذشت مامان اینا رفتن
دیگه آخرای پرتوی بابا
خوشحال بودم ک تموم میشه جراحی میکنه راحت میشیم
رفتم سونو برای قلب دکتر میدونی دوقلو داری گفتم واقعا دوتاس گفت بله
خلاصه دیگه خوشحالی مامان اینا و شوهرم هزار برابر شد
پرتو بابا تموم شد اما توی سفیدی چشماش زرد شده بود‌
دکتر گفت از کل بدنش اسکن بده ببینم اوضاع چه جورهد
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت دوازدهم
ساعت پنج صبح گوشی مامانم زنگ خورد خواهرم بود
گفت مامان کارت ملی بابا رو‌بده بابا حالش بد شده ما باید دارو براش بگیریم
خواهرم و شوهرش اومدن بیمارستان مامانم رفت پایین
دیر کرد خواهر کوچیکم رفت نیومد
حالا من ن میتونستم بلند شم گوشی رو بگیرم زنگ بزنم دوتا بچه پیشم خدایا پس چیشدن. اینا
خلاصه ب همراه تخت روبه رویی گفتم میشه گوشی منو بدید گوشیو داد زنگ زدم‌مامانم پس کجا موندی گفت الان میام
گفتم چیشد گفت هیچی کارت ملی بابا رو‌میخواستن
ساعت ۶شد(صبح) مامانم گفت من خسته شدم میخوام برم استراحت خونه ی زهرا (زهرا دختر خالمه خونشون نزدیک بیمارستان بود)گفت میگم زهرا بیاد پیشت گفتم‌مامان زشته ۶صبحه بزار یکم بگذره زنگ بزن بیاد بعد تو برو بخواب
گفت نه من خیلی خسته ام
خلاصه زنگ زد دختر خالم اومد پیشم
مامان رفت خواهر کوچیکم گفت منم میرم استراحت خلاصه دختر خاله های دیگم اومدن پیشم خانوم دوست همسرم‌اومد
خواهرشوهرم اومد
هی با من شوخی میکردن من اصلا شک نکردم ک چیزی شده
اینم بگم یکم قبل ترش پدرشوهرم و شوهرم اومدن
به شوهرم گفتم چی شده گفت هیچی بابا حالش خوب نیست ما باید بریم بیمارستان یا رضایت بدیم اینتوبه بشه یا دستگاه هارو جدا کنن
ب نظر تو چیکار کنیم
ک من گفتم واقعا تو این شرایط چه انتظاری داری ک من نظر بدم اما دستگاه جدا نشه
مامان کاوه جانم مامان کاوه جانم ۱۳ ماهگی
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت هشتم
خرداد عروسی دعوت بودیم
بالاخره بابا مرخص شد رفتیم عروسی
۲۳خرداد مامان و خواهرکوچیکم تهران بودن
خواهر بزرگم آشپزی میکرد
من نشسته بودم بابا تو اتاق استراحت میکرد
یک لحظه در اتاق باز شد دیدم بابا فکش کج شده
اشاره میزنه بیا حدود هفت ماه باردار بودم
شاید باورتون نشه یعنی حجم استرسی ک بهم وارد شد یعنی فقط میگم خدا بچه ها رو نگه داشت یعنی اگه تو‌حالت عادی این استرس بهم وارد می‌شد بخدا بچه ها ی چیزیشون می‌شد
انقد ترسیدم ک خدا میدونه فقط جیغ میزدم
خدایا برای هیچ کس نیار
خواهرم اومد بابارو آوردیم بیرون نشست دید من خیلی ترسیدم یکسره میگفت خوبم‌نترس همش نگران من بود
زنگ زدم شوهرم اومد بردنش دکتر ما فکر کردیم سکته کرده دکتر گفت علائم سکته نداره ی سرم‌زد اومدن خونه
بعداز ظهر شد مامان بزرگم و پدرشوهرم اومدن خونه دیدم بابا (پدرشوهرم و مامانبزرگم خواهر برادرن )
من تو اشپزخونه داشتم میوه میاوردم خواهرم حموم بود
دوباره حال بابا بد شد
خیلی بدتر و فجیع تر از ظهر کلا فکش کج شد تمام تنش میلرزید مامان بزرگم و پدرشوهرم آوردنش پایین درازش کردن رو به قبله 🙁
من خودمو میزدم‌جیغ میزدم خواهرم از حموم پرید بیرون
😭😭😭خدایا برای هیچ کی نیار
فقط داد میزدم بابامو ول کنید
شوهرم‌اومد اورژانس اومد بابا رو بردن بیمارستان
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت نهم
بعداز سی تی اسکن مشخص شد که تومور تو سر بابا هم‌هست و‌ اون باعث تشنج میشه
بابا ی دستش کامل لمس شد و حرف زدن براش سخت شد
روز های سخت تر و پر استرس تر شروع شد
بابا این‌موضوع خیلی روش تاثیر گذاشته بود انگار افسرده شده بود دیگه نمیخندید
روزا میگذشت بابا اگه قرص تشنجش دیر می‌شد تشنج میکرد همشم استرس منو داشت‌میگفت من حالم بد میشه تو‌کنارم نباش من اختیار ندارم ی موقع دستو پام میخوره بهت
کم کم بابا پای چپشم از کار افتاد و لمس شد
استخون درد شدید داشت
سردرد های شدید
دیگه کنترل خودشم نداشتم
مامانم و خواهرام‌عین پروانه دورش میچرخیدن
آرزوم بود نوکریشو کنم اما نمیتونستم
ی روزی منو مامان و بابا خونه بودیم
(مامان اینا اومده بودن شمال منم پیششون بودم)
بابا نتونست خودشو کنترل کنه مامان تنها زورش نمیرسید
بامامان بابارو بلند کردیم بردیم حموم من خونه رو تمیز کردم شب دیدم درد دارم ۳۳هفته بودم
رفتم دکتر شیاف داد و استراحت مطلق

(دکترم در جریان مریضی بابا بود خدا حفظش کنه همش بهم‌میگفت نگران نباش هر وقت ک نشد بچه ها رو بدنیا میاریم )
مامان علی مامان علی ۱۳ ماهگی
پارسال ی‌همچین روزایی بود که خیلی درد داشتم حس میکردم هر لحظه قراره تو خونه زایمان کنم همه میگفتن این دردا طبیعیه و ماه درده ولی خدایی خیلی درد وحشتناکی بود تکونای علی خیلی کم‌شده بود و هر روز تو راه بیمارستان و نوار‌قلب بودم🥲تاریخ زایمان رو تو سونوم زده بود ۱۵ آبان....ولی‌من قرار بود سزارین اختیاری کنم و‌دکتر‌هنوز‌نامه رو نداده بود بهم کلی ترس و استرس داشتم ک‌نکنه زود دردم بگیره و بخام‌طبیعی زایمان کنم 😅روز ب روز دردام بیشتر می‌شد تا اینکه ۲۳ مهرصبح با درد وحشتناک از خاب بیدار شدم ب دکترم زنگ زدم گفت برو سونو و عصر بیا مطب پیشم عصر رفتم و معاینه کرد و گفت سر بچه خیلی اومده پایین و الان باید بستری شی😷وفردا سزارین‌کنمت‌ و من فردا وقت آتلیه گرفته بودم‌ک‌عکاسی کنیم نه ساک بیمارستان بسته بودم ن‌آمادگی داشتم
با کلی‌ترس‌و‌استرس‌ بیخیال آتلیه شدیم و رفتیم ساک‌جمع کردیم‌و‌ی ساعت بعدرفتم‌بستری شدم‌ خیلی شب سختی بود
ولی‌گذشت و‌خدارو‌شکر علی با هزار داستان و ماجراهای اون‌۹ ماه ب سلامتی دنیا اومد🥰
انگار‌همین دیروز‌بود🥲
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت یازدهم
رفتم بیمارستان إن اس تی گرفتن
گفتن حرکات بچه ها ضعیفه
من اصن دوس نداشتم اونجا زایمان کنم
دوست داشتم دکتر خودم باشه بیمارستانی ک خودم‌میخوام باشه
اما چون ۳۶هفته بودم جایی دیگه قبول نمیکردن
از من انکار ک من اینجا زایمان نمیکنم از اونا اصرار ک باید بستری بشه برای ما مسئولیت داره
خلاصه بالاخره قبول کردم تو زایشگاه بستری بشم
لحظه ی آخر گفت بیا معاینت کنم ببینم دهانه رحمت باز شده یانه
معاینه شدم دوسانت بودم 😨
رفتم زایشگاه اونجا دوباره معاینه شدم گفتن سریع اتاق عمل حالا همش میگفتم من آمادگی ندارم
مامانم بیرون مثلا ب عنوان همراه ک تو زایشگاه کاری داشتن موند
شوهرم داشت میرفت خونه
ک صدا زدن منو دارن میبرن اتاق عمل
مامان سریع زنگ زد شوهرم ک برو‌خونه لباساشونو بیار
ساعت حدودا سه شب دوقلوها بدنیا اومدن
پنج صبح رفتم بخش ی قل رو‌اوردن
ی قل ی چند ساعتی رفت آن ای سیو
خلاصه دوقلوها ۳۰مرداد بدنیا اومدن
اون روز همه چی خوب بود
عملم عالی بود از همه چی خیلی راضی بودم
شیر نداشتم شب دوقلوها گشنشون بود خیلی گریه میکردن کلا بیدار بودیم راه میبردیمشون
ساعت شد ۵صبح