۱۰ پاسخ

خدا بهتون صبر بده عزیزم و از همه مهمتر آرامش بده🤲🤲🤲

با خوندن داستانت اشکام بند نمیاد منم بابام سال ۹۶ از دست دادم و الان همه حسرتم اینه چرا بابام نیست بچه م ببینه

‌روحش شاد

آخ الهی بمیرم واسه دلت چقد روزای سختی رو گذروندی😭😭😭روح پدرتون شاد

الهی عزیزم روح‌پدرت شاد خدا صبر بده خیلی سخته پدر بزرگ منم سرطان کبد داشت دیر فهمیدن

ای خدا برای هیچکی بد نیار،قلبم آتیش گرفت برا بابات ،انشالله اون دنیا جاش تو بهشت باشه و ب آرامش ابدی رسیده باشه
شما و بچهاتونم غم‌نبینید

هی خواهرررر دست رو دلم گذاشتی😭😭😭😭😭

منم پدرم امسال۳سال ک تحت درمان سرطان غدد لنفاوی
اول زیر بغلش توده در اومد ۱۶جلسه شیمی کرد بعد دورتادور گردن ۲۰جلسه پرتو خیلی عذاب کشید ی بار کنارگوشش غده در اومد. رفت نمونه برداری ک پدرم ب هوش نیومد ب مادرم خبر دادن ک فقط دعا کن هرکاری میکنن بر نمیگدره بأذن خدا مادرم دعا ماهمه دعا پدرم برگشت نمونه برداریش بی نتیجه تمام سینه پاره فقط۲۰روز خون بالا میورد پدرم تمام رگ هاش سوخت پورت بهش وصل کردن خیلی سخت بود خیلی
الحمدالله رب العارمین هزار مرتبه شکر الان سالم و تحت درمان چکاب داد ۴شنبه ببر دکتر نشون بده دعاکن برای تمام مریض ها از جمله پدر من سایه آشون بالاسرمون باشه
ازاون طرف مادر منم ب پدرم خیلی وابسته ازغصه پدرم مادرم بیماری اعصاب گرفت تشنج پشت تشنج جوری ک بیمارستان اعصاب روان بستری کردیم خارج از کنترل شده بود خداروشکر هم الان بهتر بادارو ولی بازم خدارو شکر خداروشکر

خیلی سخته واقعا خیلی
خداحفظ کنه مادرتو و خواهراتو بچه هاتو

فوت پدر خییییلی سخته من سیزده سالگی تجربش کردم😭😭😭😭😭
ولی شرایط و وضعیت شما خیلی بد وسخت بود 😞😞

سوال های مرتبط

مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت دوازدهم
ساعت پنج صبح گوشی مامانم زنگ خورد خواهرم بود
گفت مامان کارت ملی بابا رو‌بده بابا حالش بد شده ما باید دارو براش بگیریم
خواهرم و شوهرش اومدن بیمارستان مامانم رفت پایین
دیر کرد خواهر کوچیکم رفت نیومد
حالا من ن میتونستم بلند شم گوشی رو بگیرم زنگ بزنم دوتا بچه پیشم خدایا پس چیشدن. اینا
خلاصه ب همراه تخت روبه رویی گفتم میشه گوشی منو بدید گوشیو داد زنگ زدم‌مامانم پس کجا موندی گفت الان میام
گفتم چیشد گفت هیچی کارت ملی بابا رو‌میخواستن
ساعت ۶شد(صبح) مامانم گفت من خسته شدم میخوام برم استراحت خونه ی زهرا (زهرا دختر خالمه خونشون نزدیک بیمارستان بود)گفت میگم زهرا بیاد پیشت گفتم‌مامان زشته ۶صبحه بزار یکم بگذره زنگ بزن بیاد بعد تو برو بخواب
گفت نه من خیلی خسته ام
خلاصه زنگ زد دختر خالم اومد پیشم
مامان رفت خواهر کوچیکم گفت منم میرم استراحت خلاصه دختر خاله های دیگم اومدن پیشم خانوم دوست همسرم‌اومد
خواهرشوهرم اومد
هی با من شوخی میکردن من اصلا شک نکردم ک چیزی شده
اینم بگم یکم قبل ترش پدرشوهرم و شوهرم اومدن
به شوهرم گفتم چی شده گفت هیچی بابا حالش خوب نیست ما باید بریم بیمارستان یا رضایت بدیم اینتوبه بشه یا دستگاه هارو جدا کنن
ب نظر تو چیکار کنیم
ک من گفتم واقعا تو این شرایط چه انتظاری داری ک من نظر بدم اما دستگاه جدا نشه
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت هشتم
خرداد عروسی دعوت بودیم
بالاخره بابا مرخص شد رفتیم عروسی
۲۳خرداد مامان و خواهرکوچیکم تهران بودن
خواهر بزرگم آشپزی میکرد
من نشسته بودم بابا تو اتاق استراحت میکرد
یک لحظه در اتاق باز شد دیدم بابا فکش کج شده
اشاره میزنه بیا حدود هفت ماه باردار بودم
شاید باورتون نشه یعنی حجم استرسی ک بهم وارد شد یعنی فقط میگم خدا بچه ها رو نگه داشت یعنی اگه تو‌حالت عادی این استرس بهم وارد می‌شد بخدا بچه ها ی چیزیشون می‌شد
انقد ترسیدم ک خدا میدونه فقط جیغ میزدم
خدایا برای هیچ کس نیار
خواهرم اومد بابارو آوردیم بیرون نشست دید من خیلی ترسیدم یکسره میگفت خوبم‌نترس همش نگران من بود
زنگ زدم شوهرم اومد بردنش دکتر ما فکر کردیم سکته کرده دکتر گفت علائم سکته نداره ی سرم‌زد اومدن خونه
بعداز ظهر شد مامان بزرگم و پدرشوهرم اومدن خونه دیدم بابا (پدرشوهرم و مامانبزرگم خواهر برادرن )
من تو اشپزخونه داشتم میوه میاوردم خواهرم حموم بود
دوباره حال بابا بد شد
خیلی بدتر و فجیع تر از ظهر کلا فکش کج شد تمام تنش میلرزید مامان بزرگم و پدرشوهرم آوردنش پایین درازش کردن رو به قبله 🙁
من خودمو میزدم‌جیغ میزدم خواهرم از حموم پرید بیرون
😭😭😭خدایا برای هیچ کی نیار
فقط داد میزدم بابامو ول کنید
شوهرم‌اومد اورژانس اومد بابا رو بردن بیمارستان
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت هفتم
دوباره بابا اینا اومدن شمال بابا رفت اسکن دوهفته خونه ی ما بودن بهترین روزهای زندگیم بود
بابا اینا رفتن تهران قرار شد که جواب اسکن رو ما بگیریم
جواب آماده شد پر از استرس بودم تا جواب ب دستم‌برسه
جواب اومد
پرتو درمانی علاوه براینکه تاثیری نداشت متاستاز شده به کبد
ای‌وای از این غم
شوهرم و عموم جواب رو بردن پیش دکتر
دکتر کلا بابا رو‌جواب کرد 😔
گفت اوضاع خرابه انقد مریضی وسیعه
بابا گفت دیگه نه شیمی میرم نه پرتو نه هیچی هرچی شد
این وسط شکمش آب آورد تو شکمش شلنگ گذاشتن
بابت تخلیه آب
دیگه‌کم کم خبر بارداری منو همه میدونستن
عید شد مامان‌اینا اومده بودن شمال
تهران به بابا ی مایع پروتئین رو تزریق کردن
کلی حالش بهتر شده بود
عید تموم شد
بابا اینا رفتن
جنسیت دوقلوها مشخص شد
ی دختر ی پسر
من داداش ندارم مامانم خییییییلی خوشحال شد که ی قل پسره
اما بابا براش فرقی نداشت بهم زنگ زد گفت تبریک بمن تبریک به تو خیلی مواظب خودت باش🥹
اردیبهشت شد رفتم تهران خرید سیسمونی
بعداز برگشت من بابا حالش بد شد دوهفته بیمارستان بستری بود ریه هاش آب آورده بود😔
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت یازدهم
رفتم بیمارستان إن اس تی گرفتن
گفتن حرکات بچه ها ضعیفه
من اصن دوس نداشتم اونجا زایمان کنم
دوست داشتم دکتر خودم باشه بیمارستانی ک خودم‌میخوام باشه
اما چون ۳۶هفته بودم جایی دیگه قبول نمیکردن
از من انکار ک من اینجا زایمان نمیکنم از اونا اصرار ک باید بستری بشه برای ما مسئولیت داره
خلاصه بالاخره قبول کردم تو زایشگاه بستری بشم
لحظه ی آخر گفت بیا معاینت کنم ببینم دهانه رحمت باز شده یانه
معاینه شدم دوسانت بودم 😨
رفتم زایشگاه اونجا دوباره معاینه شدم گفتن سریع اتاق عمل حالا همش میگفتم من آمادگی ندارم
مامانم بیرون مثلا ب عنوان همراه ک تو زایشگاه کاری داشتن موند
شوهرم داشت میرفت خونه
ک صدا زدن منو دارن میبرن اتاق عمل
مامان سریع زنگ زد شوهرم ک برو‌خونه لباساشونو بیار
ساعت حدودا سه شب دوقلوها بدنیا اومدن
پنج صبح رفتم بخش ی قل رو‌اوردن
ی قل ی چند ساعتی رفت آن ای سیو
خلاصه دوقلوها ۳۰مرداد بدنیا اومدن
اون روز همه چی خوب بود
عملم عالی بود از همه چی خیلی راضی بودم
شیر نداشتم شب دوقلوها گشنشون بود خیلی گریه میکردن کلا بیدار بودیم راه میبردیمشون
ساعت شد ۵صبح
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت ششم
خوشحالی های لازم رو کردیم 😀
پرتو درمانی باعث شده بود بابا خیلی بد حال بشه
با دکترش صحبت کردیم گفت میتونه ی هفته نیاد استراحت کنه از اونجایی که مامان بابا خیلی به من وابسته بودن اومدن شمال من دیگه نزاشتم برن خونه ی خودشون پیش خودم نگه داشتمشون
حالا روم نمیشد بهشون بگم من حامله ام
با کلی خجالت گفتم من میخوام ی چیزی بگم
چند بار سرمو انداختم پایین خجالت میکشیدم بگم
همش میگفتن چیشده ابجی کوچیکم یدفعه گفت حامله ای ؟گفتم اره
باورشون نمیشد بابا گفت از شکمش معلومه 😂
انقد خوشحال شد ک حد نداشت مامان دیگه نمیزاشت من از جام‌تکون بخورم البته ویار شدید هم داشتم
خلاصه ی هفته گذشت مامان اینا رفتن
دیگه آخرای پرتوی بابا
خوشحال بودم ک تموم میشه جراحی میکنه راحت میشیم
رفتم سونو برای قلب دکتر میدونی دوقلو داری گفتم واقعا دوتاس گفت بله
خلاصه دیگه خوشحالی مامان اینا و شوهرم هزار برابر شد
پرتو بابا تموم شد اما توی سفیدی چشماش زرد شده بود‌
دکتر گفت از کل بدنش اسکن بده ببینم اوضاع چه جورهد
مامان گندم🌾 مامان گندم🌾 ۱۷ ماهگی
روز تولد بچهامون برای همتون بهترین خاطره س
اما برای من و خونوادم خیلی خاطره ی دردناکیه
میخام اینجا بگم شاید بدرد یک نفر خورد که به دکترا ب همین راحتی اعتماد نکنه
درست پارسال تو همچین روزی فرشته من دنیا اومد
یک تیر ۴۰۲ ساعت هشت و نیم صبح با عمل سزارین گندم کوچولوی من دنیا اومد
ی دختر تپل و سفیددد و ناز دکتر تا گندمو دید گفت وای چقدر تپله
همه چی خوب بود تا شب که تو بغلم خواب بود دیدم بدنش داره تکون میخوره به پرستار گفتم گفت بزار قندش رو چک کنم چک کرد گفت مشکلی نداره
صبح شد و ما مرخص شدیم و همه چی تا فرداش خوب بود
فردا سوار ماشین شدیم ک بریم شنوایی سنجی دیدم تو ماشین خیلی داره بدنش تکون میخوره ازش فیلم گرفتمو همونجا سریع بردیمش دکتر
پیش همون دکتری که تو بیمارستان اومد بالا سرم دکتر مشفق!
خانومای بندری میشناسن این دکترو ب شدت بداخلاق و تنده
من رفتم‌داخل گفت چی شده فیلمو نشون دادم، گفت نمیگم فیلم نشون بده بگو چی شده بغض تو گلوم نمیزاشت حرف بزنم گفت حرف میزنی یا ن گریه هاتو بزار برا تو خونه
گفتم بدنش تکون میخوره خلاصه ی عالمه سوال پرسید و فیلم و تا دید گفت تشنج ببر بستری کن!
اولین بار کلمه تشنج رو از دهن همین‌ دکتر شنیدم و نگو ک این تازه اول راه بود
ی جوری گریه میکردمو از مطب اومدم بیرون ک همه مامانایی ک تو مطب بودن دورم جمع شدن گفتن چی شده
شوهرمم نشسته بود بیرون راهش نمیدادن تو میگفتن فقط یک نفر بره داخل
خلاصه ب شوهرم گفتم دکتر میگ تشنج گفت ببریم ی دکتر دیگ
بردیم دو سه تا دکتر دیگ و همه گفتن تشنج!
آخرین دکتری ک بردیم دکتر رحمتی بود گفت ببر بیمارستان کودکان بستری کن
من شکمم پاره بخیه هام باز بچم همش سه روزش بود!

بارداری و زایمان
مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
مامان آیهان بالام🤱 مامان آیهان بالام🤱 ۱۵ ماهگی
وای دقیقاااا ی سال پیش همین روز تا خود صبححح تو دستشویی بودم هعی میرفتم و میومدم..شوهرم میگف تو اس.هال شدی ... ۳۶ هفته و ۳ روز بودم🥲🥲 ک صبح ساعت ۸ با مادرشوهرم رفتم بیمارستان کلییی ترس و استرس داشتم آخه من وقتم مونده بود قرار بود سزارین بشممم🥺
ماما بزور منو معاینه کرد خیلیییی میترسیدم از معاینه گف دوسانت هستی من گفتم یااااخدااااا دوسانت پس چرا اینهمه درد دارم گفت برو خونه دردات منتظم سد بیاااا تو دلم آشوب داشتم گریه میکردم تن و بدنم میلرزید گفتم من قراره سز بشم من نمیام دکتر ببرین منو ک دکتر گف دیگ باز شدی عمل نمیشی
گفتن برو خونه برو زیر دوش آب گرم آمدم و با گریه رفتم زیر دوش کمرم زیر دوش گرفتم اومدم بیرون رو پله ها بودم ک دیدی آب زیادی ازم ریخت و شلوارم خیس شد گفتم خاله ازم آب رفت خالم (مادرشوهرم) باگریه رفت بیابون تاکسی پیدا کرد منم زنگ زدم شوهرم هر جی از دهنم اومد گفتم درد دارم خودتو برسون خلاصه اومد رفتیم بیمارستان بازم معاینه کردن ۴ سانت شده بودم ... با اصرار مادرشوهرم بهم آمپول فشار زدن.. داشتم بهشون التماااس میکردم توروخدا نزنین من میترسم من میمیرم😢😭 ولی بحرفم گوش ندادن زدن و رفتن وقتی درد میومد سراغم کللییی جیغ میکشیدم میترسیدم میگفتم مامان من دیگ زنده نمیمونم من میمیرم میگفتن زور بده از درد زیاااد نمیتونستم آخر ساعت ۹ شب اومدن معاینه گفتن فول شده ببرین اتاق منو با گریه بردن روتخت ک جلوم اینه بزرگ بود کلی ماما و پرستار کنارم بود درد میومد و ول میکرد گفتن ی بار زور بدی بچه اومده و راحت شدی گفتم یاشه باشه دیگ خسته شدم ک با آخرین جیغ و قیچی و شکمم فشار دادن دنیا اومد😢🥺🫀 خیلیییی خیلی روز سختی بود بچم سیاه و کبود شده بود بمیرم براش😢
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت نهم
بعداز سی تی اسکن مشخص شد که تومور تو سر بابا هم‌هست و‌ اون باعث تشنج میشه
بابا ی دستش کامل لمس شد و حرف زدن براش سخت شد
روز های سخت تر و پر استرس تر شروع شد
بابا این‌موضوع خیلی روش تاثیر گذاشته بود انگار افسرده شده بود دیگه نمیخندید
روزا میگذشت بابا اگه قرص تشنجش دیر می‌شد تشنج میکرد همشم استرس منو داشت‌میگفت من حالم بد میشه تو‌کنارم نباش من اختیار ندارم ی موقع دستو پام میخوره بهت
کم کم بابا پای چپشم از کار افتاد و لمس شد
استخون درد شدید داشت
سردرد های شدید
دیگه کنترل خودشم نداشتم
مامانم و خواهرام‌عین پروانه دورش میچرخیدن
آرزوم بود نوکریشو کنم اما نمیتونستم
ی روزی منو مامان و بابا خونه بودیم
(مامان اینا اومده بودن شمال منم پیششون بودم)
بابا نتونست خودشو کنترل کنه مامان تنها زورش نمیرسید
بامامان بابارو بلند کردیم بردیم حموم من خونه رو تمیز کردم شب دیدم درد دارم ۳۳هفته بودم
رفتم دکتر شیاف داد و استراحت مطلق

(دکترم در جریان مریضی بابا بود خدا حفظش کنه همش بهم‌میگفت نگران نباش هر وقت ک نشد بچه ها رو بدنیا میاریم )
مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
امروز به رایان داشتم البومشو نشون میدادم که اوایلش عکس بارداری بعد عکس های رایان که شیطون تازگیا خودشو و مارا میشناسه رو عکس خودش میگه من ، من 😍😍😍 و میگی بابا کدومه دست میذاره رو باباش میگه بابا 😅
و یادم اومدم پارسال این موقع تو شکمم بود و من دکتر خودم میگفت باید طبیعی بدنیا بیاری ، خودمم اوایل میگفتم من طبیعی میارم حتی از ۷ ماهگیم رفتم باشگاه یوگا کار میکردم ، ول هر لحظه که به زایمان نزدیک میشد و تجربه و خاطرات کسایی که زایمان طبیعی میکردم رو میشنیدم استرسم ببشتر میشد ، شبا نمیتونستم بخوابم شوهرم میگفت بابا من یه دکتر دیگه پیدا میکنم چرا انقدر نگرانی گفتم نه بذار اینسری باهاش حرف میزنم شاید راضی شد ، اخه این دومین دکتری بود که عوض میکردم دلم نمیخواست هی دکتر عوض کنم ، هفته ی ۳۹ بود رفتم پیشش ک لگنمو معاینه کنم گفت خوبه برا زایمان ولی رحمت باز نشده باید صبر کنی ، اقا من تو اتاق دکتر اشکم درومد نمیتونستم حرف بزنم هی گریه میکنم دکتر ترسیده بود میگفت چی شده گفتم خانم دکتر من طبیعی نمیتونم از استرس دو هفته اس ارامش ندادم خر روز گریه 🥲🙃🥲 گفت اخه اللن دستور اومده سزارین ممنوعه دست من نیست حتی ازاد هم نمیشه ، 😵‍💫 گفتم بخدا من اینجوری دق میکنم گفت بذار با دوستم حرف بزنم اون تو بیمارستان خصوصی عمل میکنه اگه قبول کرد برو اون انجام بده ، سه شنبه رفتیم پیشش گفت چرا میخوای سزارین گفتم استرس دارم نمیتونم انقدر عوارص شنیدم که بچه اینجوری میشه اونجوری. میشه میترسم خندید گفت اتفاقا سزارین عوارص دادم گفتم دوتاشم میدونم ولی سز میخوام ، گفت اخه برا بیمارستان چه دلیلی بنویسم که قبول کنن چون وقت سزارینت هم گذشته گفتم بنویس لگنش کوچیکه 😅🤣