به شوهرم گفتم دیدی بخاطر زردی نیست بیشتر برای اینکه مجبورم چشمای خوشگلشو بپوشونم اشکم در میاد ، 😭
شبش گفتم ساعت ۳ بیای شیر بدین ک سیر بشن قراره ازمایش بگیریم ازشون بازم دستاشو سوراخ سوراخ کرده بودن دو ساعت موندم پیشش تا اروم شد و خوابید خودم رفتم اتاق مادران بخوابم ولی خوابم نبرد دوباره پاشدم رفتم پیشش پرستار بهم میگفت دختر تو خواب نداری همیشه اینجایی ، گفت البته حق داری سن کم بچه دار شدی 🤨 گفتم ۲۹ سالمه گفت ن بابا پس چرا مثل مامانای کم سن رفتار میکنی برو استراحت کن هی اینجا نباش 😐😐
اخه توnicu اتاق مخصوص زردی اخرین اتاق بود تا برسم اونجا بقیه اتاق ها هم دیده میشد ک بچه ها تو دستکاه با کلی لوله و سرم بودم جیگرم بدتر کباب میشد ... گریه ام بیشتر 😭😭
صبح ج ازمایش اومد زردیش شده بود ۹ دکتر مرخص کردش ، انقدر خوشحال بودم ک روز بدنیا اومدنش همچین حسی نداشتم 🤩🤩🤩
ایشالا که هیچ بچه ای مریض نباشه و تن همشون سالم باشه خیلی سخته

تصویر
۹ پاسخ

ای جانم خداروشکرعزیزم😍😍

سلام درک میکنم بیمارستان خیلی سخته منم پسرم پارسال تیربدنیااومدقراربود۳۱مرداددنیابیاد زود بدنیااومدنارس بود و ریه اش تشکیل نشده بود وعفونت شدیدریه هم داش کلی دستگاه بهش وصل بود دکترامیگفتن بدحال ترین مریضمون همینه چندباراحیاشد باشوک برگشت خدابرای هیچ کسی همچین امتحانایی نیاره خیلی سخت بود خداروشکر ک الان حال خانوادمون بخاطر خوب بودن حال پسرمون خوبه

عزیزم دقیقا دختر من چون زود دنیا اومد وحالش زیاد خوب نبود انقد لوله ودم دستگاه بهش وصل بود وقتی رفتمnicuتحمل نداشتم زیاد بمونم با گریه برگشتم فقط شوهرم رفت پیش دخترم و کنارش موندو باهاش حرف زد😭😢اخ که چه روزای بدی بود خدا کنه برا کسی پیش نیاد خداروشکر الان دخترم صحیح وسلامته

دخترمنم زردی داشت بستری شد خیلی روزای سختی بود

مال پسر من ۷ بود
دکتر یه قرض داد گف سوراخ کنید بریزید دهنش
ولی مامان من خیلی شیر خشک میداد
میگف بذار زیاد دسشویی کنه
یکی ام روزی یکبار ترنجبین دادیم
خودمم می‌خوردم
خدا روشکر بعد دو روز دوباره بردم دکترش گف نداره
دیگ

تو چطور نویسنده نشدی
اخه خیلی خوب مینویسی

کدوم بیمارستان؟ خواهر من ۲۳روز بچه هام بستری بودن چون زود بدنیا اومدن ۱هفته آخرم خودم رفتم

آخی عزیزم.
منم بچم زردی داشت ولی تو خونه بود.
اصلا هم لازم نیست که هی آزمایش خون بگیری که.
با یه دستگاهیه بصورت سطحی میرفتم میگرفتم.
ولی خیلی سخت بود، بچم زرد و لاغر شده بود، وزنش کم. لپهاش آب شده بود

العان راجب کی بود این خاطره؟

سوال های مرتبط

مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
پارسال این موقع پسرم بی حال بود شیر نمیخورد اصلا ، سه روز بود باید برا ازمایش غربالگری و شنوایی سنجی میبردیمش از صبح رفتین بهداشت و دکتر ، و بخاطر بی حالیش گفتم ببرمش چکاپ ک دکتر گفت زردی داری ببرین ازمایش بده تا بدونیم چقدره ، کلا از دکتر ک اومدم بیرون دیگه اشکام دست خودم نبود 😭 خون گرفتنی از طفلکی صد بار مردم و زنده شدم نتونستم برم تو اتاق به مامانم گفتم تو ببرش منم بیرون تو بغل شوهرم فقط گریه میکردم شوهرمم بدتر از من اصلا طاقت نداره اونم نتونست بره ، فقط صدای چیغ و گریه اش قلبمو تیکه تیکه میکرد ، خلاصه ج ازمایش اومد ۱۱ بود دکتر گفت بستری لازم نیست ولی شوهرم گفت نه دکتر تو خونه نمیتونی دستگاه رو کنترل کنیم بنویس ک بستری بشه ، با چشم گریون رفتم وسایلای بچه و خودمو جمع کردم رفتیم بیمارستان میلاد 😔😔 بستریش کردن منن کلا خودمو بخیه هامو همه چیزو فراموش کرده بودم فقط گریه میکردم شوهرم هی میگفت تورو خدا گریه نکن چیز خاصی نیست اینجا مواظبشن زود میاد پایین زردیش ولی اشکام دست خودم نبود ، تو اون سه روزی ک بیمارستان بودم فقط گریه میکردم 😔😔 لباس رایان رو در اوردم گذاشتمش تو دستگاه گفتن خودتم برو اتاق مادران استراحت کن هر دو ساعت بیا شیر بده ولی مگه میتونستم ولش کنم با اون بخیه ها هر نیم ساعت میرفتم سر میزدم میومدم ، مامانم میگفت تو عمل کردی به خودت برس ولی حتی شیاف هم نمیزدم اصلا درد و گرسنگی احساس نمیکردم فقط رایان و گریه بود ، 😔😔 دوباره اونجا ازش ازمایش گرفته بودن شده بود ۱۳ زردیش ، فرداش که شوهرم برا ملاقات اومد لباس مخصوص پوشید اومد رایان رو با چشم بند دید اشک اونم در اومد...
مامان آیهان بالام🤱 مامان آیهان بالام🤱 ۱۵ ماهگی
وای دقیقاااا ی سال پیش همین روز تا خود صبححح تو دستشویی بودم هعی میرفتم و میومدم..شوهرم میگف تو اس.هال شدی ... ۳۶ هفته و ۳ روز بودم🥲🥲 ک صبح ساعت ۸ با مادرشوهرم رفتم بیمارستان کلییی ترس و استرس داشتم آخه من وقتم مونده بود قرار بود سزارین بشممم🥺
ماما بزور منو معاینه کرد خیلیییی میترسیدم از معاینه گف دوسانت هستی من گفتم یااااخدااااا دوسانت پس چرا اینهمه درد دارم گفت برو خونه دردات منتظم سد بیاااا تو دلم آشوب داشتم گریه میکردم تن و بدنم میلرزید گفتم من قراره سز بشم من نمیام دکتر ببرین منو ک دکتر گف دیگ باز شدی عمل نمیشی
گفتن برو خونه برو زیر دوش آب گرم آمدم و با گریه رفتم زیر دوش کمرم زیر دوش گرفتم اومدم بیرون رو پله ها بودم ک دیدی آب زیادی ازم ریخت و شلوارم خیس شد گفتم خاله ازم آب رفت خالم (مادرشوهرم) باگریه رفت بیابون تاکسی پیدا کرد منم زنگ زدم شوهرم هر جی از دهنم اومد گفتم درد دارم خودتو برسون خلاصه اومد رفتیم بیمارستان بازم معاینه کردن ۴ سانت شده بودم ... با اصرار مادرشوهرم بهم آمپول فشار زدن.. داشتم بهشون التماااس میکردم توروخدا نزنین من میترسم من میمیرم😢😭 ولی بحرفم گوش ندادن زدن و رفتن وقتی درد میومد سراغم کللییی جیغ میکشیدم میترسیدم میگفتم مامان من دیگ زنده نمیمونم من میمیرم میگفتن زور بده از درد زیاااد نمیتونستم آخر ساعت ۹ شب اومدن معاینه گفتن فول شده ببرین اتاق منو با گریه بردن روتخت ک جلوم اینه بزرگ بود کلی ماما و پرستار کنارم بود درد میومد و ول میکرد گفتن ی بار زور بدی بچه اومده و راحت شدی گفتم یاشه باشه دیگ خسته شدم ک با آخرین جیغ و قیچی و شکمم فشار دادن دنیا اومد😢🥺🫀 خیلیییی خیلی روز سختی بود بچم سیاه و کبود شده بود بمیرم براش😢
مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
امروز به رایان داشتم البومشو نشون میدادم که اوایلش عکس بارداری بعد عکس های رایان که شیطون تازگیا خودشو و مارا میشناسه رو عکس خودش میگه من ، من 😍😍😍 و میگی بابا کدومه دست میذاره رو باباش میگه بابا 😅
و یادم اومدم پارسال این موقع تو شکمم بود و من دکتر خودم میگفت باید طبیعی بدنیا بیاری ، خودمم اوایل میگفتم من طبیعی میارم حتی از ۷ ماهگیم رفتم باشگاه یوگا کار میکردم ، ول هر لحظه که به زایمان نزدیک میشد و تجربه و خاطرات کسایی که زایمان طبیعی میکردم رو میشنیدم استرسم ببشتر میشد ، شبا نمیتونستم بخوابم شوهرم میگفت بابا من یه دکتر دیگه پیدا میکنم چرا انقدر نگرانی گفتم نه بذار اینسری باهاش حرف میزنم شاید راضی شد ، اخه این دومین دکتری بود که عوض میکردم دلم نمیخواست هی دکتر عوض کنم ، هفته ی ۳۹ بود رفتم پیشش ک لگنمو معاینه کنم گفت خوبه برا زایمان ولی رحمت باز نشده باید صبر کنی ، اقا من تو اتاق دکتر اشکم درومد نمیتونستم حرف بزنم هی گریه میکنم دکتر ترسیده بود میگفت چی شده گفتم خانم دکتر من طبیعی نمیتونم از استرس دو هفته اس ارامش ندادم خر روز گریه 🥲🙃🥲 گفت اخه اللن دستور اومده سزارین ممنوعه دست من نیست حتی ازاد هم نمیشه ، 😵‍💫 گفتم بخدا من اینجوری دق میکنم گفت بذار با دوستم حرف بزنم اون تو بیمارستان خصوصی عمل میکنه اگه قبول کرد برو اون انجام بده ، سه شنبه رفتیم پیشش گفت چرا میخوای سزارین گفتم استرس دارم نمیتونم انقدر عوارص شنیدم که بچه اینجوری میشه اونجوری. میشه میترسم خندید گفت اتفاقا سزارین عوارص دادم گفتم دوتاشم میدونم ولی سز میخوام ، گفت اخه برا بیمارستان چه دلیلی بنویسم که قبول کنن چون وقت سزارینت هم گذشته گفتم بنویس لگنش کوچیکه 😅🤣
مامان کاوه جانم مامان کاوه جانم ۱۳ ماهگی
ی ماسک آوردن برام گذاشتن ک فک کنم دردو کم کنه ولی من همش خوابم میبرد وسط دردا.خلاصه شد ساعت ۲بعدازظهر شیفت عوض شد ی ماما دیگ اومد ولی معلوم بود خیلی باتجربه ست.دستکش بدست اومد معاینه جانانه ای کرد ی جیغ بنفشی کشیدم و گفت حالا شدی ۳سانت.بعد گفت بیا پایین راه برو.منم همون تو اتاقم راه رفتم ولی کار دیگه ای بلد نبودم کلاس نرفته بودم چهارتا فیلم ندیده بودم ک چی ب چیه.بعد دکترم اومد ب ماما گفت ک من در چ حالم .ماما هم گفت خوبه من امروز اینو میزاوونم.ترس ورم داشت خیلی.همچنان صدای ناله میومد نمیدونستم میخام چ کنم.ساعت۴شد ماما گفت میخای یه استراحتی کنی ی مسکن برام بزنم.وقتی مسکنو زد انگار من پرواز کردم.ی سوپ برام آورد گفت بخور جون بگیری .ی ساعتی همینجوری در حال استراحت بودم ک اومد گفت آماده ای شرو کنیم؟ب ناچار گفتم آره.دپباره آمپول فشار زد و دردا اومدن سراغم.وقتی دردا می‌رفت من قشنگ خابم میبرد خابم می‌دیدم تازه😂دوباره معاینه کرد گفت همون سه سانتی خبر نداشت ک من هیچ ورزشی نکرده بودم هیچ شیافی برا نرمی دهانه رحم استفاده نکرده بودم هیچ کاری نکرده بودم.ساعت هم روب روم بود مگه می‌گذشت.شد ساعت۶غروب .دوباره گفت پاشو راه برو .از اتاق اومدم بیرون رفتم تو سالن اونجا دوسه تا پرستار و ماما بودن ولی بهم نگفتن ک برگرد اتاقت...
مامان ❤️ELMAN❤️ مامان ❤️ELMAN❤️ ۱۶ ماهگی
پارسال این موقع موهامو بافته بودم
ساکمو اماده گذاشته بودم
و نشسته بودم با کلی خوشحالی ک قراره پسر قشنگمو ببینم
ک قراره بیاد و عشق رو ب خونمون بیاره
قراره بیاد و بشه قلب منو باباش
زندگیمون رو غرق در نور و شادی کنه
پسرمم خوشحال بود ک قراره مامان باباشو ببینه
ولی دلم برای بودنش توی وجودم تنگ میشه❤️
صبح ساعت 6 بیدار شدیم ارایش کردم
با همسر و مامانم از زیر قران رد شدیم و حرکت کردیم سمت بیمارستان
خیلی استرس داشتم
خیلی خوشحال بودم
بعد از چک و زدن انژیوکت و..
رفتم اتاق عمل
چقد حس ترس و استرس و خوشحالی باهم قاتی شده بود
دراز کشیدم
امپول زدن بیحس نشدم دوباره امپول زد بازم بیحس نشدم
و بیهوشم کردن
ساعت 10:12 صبح پسرم بدنیا اومد
بهوش ک اومدم
اولین چیزی ک دیدم و حسش کردم پسرم بود
ک داشت شیر میخورد دستاشو گرفتم گفتم قربونت برم مامان چقد تو نرمی 😍❤️
تا توی اتاق فقط میپرسیدم بچه سالمه؟ چندکیلوعه؟
و بالاخره پسرمو بغل کردم
با همون نگاه اول رفت توی قلبم
انشاالله پدرمادر خوبی باشیم براش
انشاالله ک تمام کسایی ک ارروی همچین لحظاتی رو دارن ب ارروشون برسن
و انشاالله ک تمام بچه ها سالم و صالح باشن
مامان گندم🌾 مامان گندم🌾 ۱۷ ماهگی
ادامه تاپیک قبل

یک ماه گذشت و گندم شد ۳۲ روزه شوهرم اومد دنبالم ک بریم بندر خونمون بابام گفت بیارینش کرمان پیش فلان دکتر میگن خوبه
ما ک میدونستم فایده ای نداره برا اینکه بابام ناراحت نشه رفتیم
دکتره اسمش خاطرم نیس ولی بابام خوب یادشه همیشه میگه من دست گندمو میگیرم میرم پیشش میگم این همون بچه ای بود ک میگفتی بچه آدم نمیشه!! تو دکتری حالا!!

رفتیم پیشش و گفت اگ دکتر فلاح گفته تشنجه پس تشنجه من علمش رو ندارم اما آزمایشش نشون میده تیروعید داره فورا ببرین فلان بیمارستان و دوباره آزمایش بگیرین 😭
رفتیم و آزمایش گرفتیم دوباره بچم سوراخ سوراخ شد و نتیجه فردا آماده میشد شوهرم مرخصیش تموم شد و برگشتیم بابام قرار شد فردا بره جواب رو بگیره و نشون دکتر بده
فردا شد و جواب رو نشون دکتر داد و گفت اره تیروعید داره حتما سریع دارو رو شروع کن فردا شروع نکنی و همین امروز شروع کن بابام گفت دکتر خوب مبشه؟ دکتر گفت ن! من ب تو ک پدربزرگشی میگم این بچه بچه نمیشه!
فقط فکر کردن ب حال بابام ک این حرف و شنید داره دیونه ام میکنه 😔
بابام زنگ زد ب شوهرم گفت میگ تیروعید داره همین حالا هم دارو بدین بهش ب صب نکشه ک دیره
ما داشتیم روانی میشدیم همه امیدمونو از دست داده بودیم
شوهرم گفت مژده برم اینجا ب ی دکتر دیگ نشون بدم اگ گفت تیروعیده ک دارو بدیم گفتم باشه

بارداری و زایمان
مامان آقا کارن💙🧿 مامان آقا کارن💙🧿 ۱۴ ماهگی
چقدر دیشب دلم ب حال خودم سوخت🥺. دو شبه بخاطر تب کارن نخوابیدم.
دفعه پیش وقتی کارن مریض شد تب کرد شوهرم تو شب بیداری کمکم کرد. چند ساعت من بیدار میموندم. چند ساعت شوهرم. اما ایندفعه اصلا کمکم نکرد هیچ همش هم غر زد🤧
دیشب ک گیج خواب بودم. اما همونجور بیدار موندمبا گوشی بازی کردم رمان خوندم تا نخوابم. از طرفی خودمم مریضم گلودرد شدید دارم. از طرفی هم 3 روزه پریودم و خون ریزی شدید دارم چون کارن مریضه همش لج میگیره باید بغلش کنم برا همون زیاد خون ریزی دارم. بعد دیشب کارن ساعت 3 و نیم صب پاشد بازیش گرفته بود شوهرم پاشده با من دعوا میگیره ک بخوابونش🤕 بابا بچه نمیخوابه. من چیکار کنم😖 بعد پاشده گوشیمو نگاه میکنه میگه داشتی چیکار میکردی؟ منم گفتم داشتم ب نامزد ننه ات پیام میدادم😐. خیلی بهم برخورد گفتم من دارم ب زور رمان خودمو بیدار نگه میدارم تو نصف شبی ب من شک کردی. کمک ک نمیکنی زخمم نزن😮‍💨. بهش میگم کارنو نگه دار برم دسشویی خودمو عوض کنم بیام بعد برو اتاق بخواب. بهم میگه اول بخوابون بعد برو دسشویس دید دارم گریه میکنم گف باشه برو😔. بخدا گاهی کم میارم. چرا فک میکنن وقتی بچه دنیا میاد فقط وضیفشونه ک نیازای بچه رو تامین کنن. چرا فک میکنن ک بقیه کارای بچه با مادره. مادر مگه از سنگه. بخدا در بدترین حالتم. منی ک مجرد بودم پریود میشدم میرفتم تو اتاق هیچ کاری نمیکردم. الان باید بچه داری کنم غذا بپزم. کار خونه کنم. چرا اینقدر ظلم میکنین. صب بهش میگم امروز زودتر بیا کارن و نگه دار من بخوابم وگرنه امشب نمیتونم بیدتر بمونم گفت باشه اما میدونم بیاد هم میگه غذارو بیار بخورم بخوابم. بعدش میره اتاق😖 میخوابه. تازه امروز با این حالم برای منو کارن سوپ پختم برای شوهرم غذای دیگه.