امروز به رایان داشتم البومشو نشون میدادم که اوایلش عکس بارداری بعد عکس های رایان که شیطون تازگیا خودشو و مارا میشناسه رو عکس خودش میگه من ، من 😍😍😍 و میگی بابا کدومه دست میذاره رو باباش میگه بابا 😅
و یادم اومدم پارسال این موقع تو شکمم بود و من دکتر خودم میگفت باید طبیعی بدنیا بیاری ، خودمم اوایل میگفتم من طبیعی میارم حتی از ۷ ماهگیم رفتم باشگاه یوگا کار میکردم ، ول هر لحظه که به زایمان نزدیک میشد و تجربه و خاطرات کسایی که زایمان طبیعی میکردم رو میشنیدم استرسم ببشتر میشد ، شبا نمیتونستم بخوابم شوهرم میگفت بابا من یه دکتر دیگه پیدا میکنم چرا انقدر نگرانی گفتم نه بذار اینسری باهاش حرف میزنم شاید راضی شد ، اخه این دومین دکتری بود که عوض میکردم دلم نمیخواست هی دکتر عوض کنم ، هفته ی ۳۹ بود رفتم پیشش ک لگنمو معاینه کنم گفت خوبه برا زایمان ولی رحمت باز نشده باید صبر کنی ، اقا من تو اتاق دکتر اشکم درومد نمیتونستم حرف بزنم هی گریه میکنم دکتر ترسیده بود میگفت چی شده گفتم خانم دکتر من طبیعی نمیتونم از استرس دو هفته اس ارامش ندادم خر روز گریه 🥲🙃🥲 گفت اخه اللن دستور اومده سزارین ممنوعه دست من نیست حتی ازاد هم نمیشه ، 😵‍💫 گفتم بخدا من اینجوری دق میکنم گفت بذار با دوستم حرف بزنم اون تو بیمارستان خصوصی عمل میکنه اگه قبول کرد برو اون انجام بده ، سه شنبه رفتیم پیشش گفت چرا میخوای سزارین گفتم استرس دارم نمیتونم انقدر عوارص شنیدم که بچه اینجوری میشه اونجوری. میشه میترسم خندید گفت اتفاقا سزارین عوارص دادم گفتم دوتاشم میدونم ولی سز میخوام ، گفت اخه برا بیمارستان چه دلیلی بنویسم که قبول کنن چون وقت سزارینت هم گذشته گفتم بنویس لگنش کوچیکه 😅🤣

تصویر
۵ پاسخ

وای چقدر خوبه باور میکنی من هنوز عکسام‌همینجوری تو پاکت مونده آنقدر تنبلیم نرفتیم ی آلبوم بخریم یاید برم بخرم‌دیگه

دقیقا منم ب دکترم اول گفتم طبیعی اونم گفت باشه بعد رفتم ۳۸ هفته بودم گفتم سزارین میخوام گفت دیر شده ولی خداخیرش بده معاینمم کرد گفت لنگت برای زایمان خوبه ۱ سانتم باز شده بود ولی نوشت سزارین علتم نوشت تنگی لگن گفت رفتی بیمارستان نزار معاینه کنن تا خودم بیام حالا منم رفتم بیمارستان با اینکه کاملا شخصی بود بیمارستانم ولی هرجا منو میبردن میترسیدم معاینم کنن خداروشکر نکردن

ایجونم عکسشونو ببین😍😍😍
بهترین کار واسه یه زن قطعا سزارین بدون شک
هرکس میگه طبیعی خوبه با کمال احترام چرت میگه 🤧👍
من خودم دردشو کشیدم تازه یک سانتم نشده بودم مجبور شدم ۳ هفته استراحت مطلق بشم با کلی دارو استفاده کنم که به وقت عملم برسم و بچه دیرتر دربیاد که اونم نرسیدم باز یک هفته زودتر گفت بیا عمل دیگه نمیشه ادامه داد

خیلی کاره خوبی کردی عزیزم سز کردی،طبیعی میری اون دنیا و برمیگردی و زن ۱۰سال پیرمیشه،🥺

خلاصه جمعه ۳۰ تیر ۶ صبح رفتیم بیمارستان امید و بستری شدم ، ولی خیلی راضیم که سز شدم ، حتی شب اولش با کمک رفتم دستشویی ولی بعدا دیگه بدون کمک میرفتم خونه هم اومدم اکی بودم و کلا دو روز شیاف استفاده کردم ،

سوال های مرتبط

مامان 🩵طا❣️ها🩵 مامان 🩵طا❣️ها🩵 ۱ سالگی
سلام خاطره زایمانم افتاد یادم گفتم درمیان بزارم من همش منتظر بودم سزارین کنم بچمو چطوری میارن دنیا زیباترین لحظه تصور میکردم کی اون لحظه میاد نگو رفتم بیمارستان آخه چرا با من اینجوری کردن روزهایی آخر بارداری بودم انقباض داشتم رفتم بیمارستان ماما با لحن بد گفت چرا اومدی بروز پیش دکتر خودت معاینت کنه منم گفتم آخه همش شکمم صفت میشه تیر می‌کشه به زور راه میرم گفت برو منم آمدم بیرون همسرم گفت بگو وضعت چطوره منم دوباره رفتم ماما گفت الکی هی اومد همش به دروق میگن درد داریم یه دکتری اونجا بود گفت اشکال نداره حالا یه معاینش بکن معاینه کرد یه چیز خارجی به دکتر گفت تو فکرم میگم کاش بدونم چی گفت دکتر گفت آمادش کنید برا سزارین فشارمم گرفت گفت 13هست گفت چون بارداری قبلیت دچار فشار خون بالایی مسمومیت بارداری خطم بارداری شدی العانم یا می‌میری یا فکر کن فشارت از 20میره بالا منم خیلی خیلی ترسیدم تا بردنم اتاق عمل دکتر نگاه دستگاه فشار میکرد همش استرس واردم میکرد می‌گفت فشارت 16 رفته بالا میری آیسیو منم بیشتر بیشتر ترسم می‌رفت بالا اومد شکمم پاره کنه گفت چسبندگیشم خیلی بالاست منم تپش قلبم بیشتر بیشتر میشد میگفتم العان میمیرم
مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
اگه نی نی هاتون خوابن بیاین خاطره ی بارداری هاتو بگین اینکه وقتی فهمیدین چه حسی داشتین 😍😍😍😍
من خودم تابستان ۱۴۰۱ رفتم دکتر و ازمایش برا چکاپ ، چون از اول پریودیم نا منظم بود قرص میخوردم تا مرتب بشه ، ازمایش سونو پاپ اسمیر دادم ، دکتر گفت همه چیز اکی میخوای بچه دار شی دارو بنویسم برا تنبلی تخمدانت چون احتمال داره دیر باردار بشی 😑 گفتم ن دکتر فعلا نمیخوایم 😆🙄🙄😆
اومدم ب شوهرم گفتم گفت یا خدا پس فک کنم اگه ما الان اقدام کنیم شاید یکی دو سالی طول بکشه ، گفتم قسمت هر چی خدا بخواد فعلا که الان نمیخوایم ،
یکی دو ماه گذشت پاییز بود همسرم گفت میخوایم بعضی وقتا جلو گیری نکنیم ببینیم چی میشه ، تو که حالا حالا بارداری نمیشی پس بعضی وقت ها جلو گیری نکنیم گفتم اکی 😵‍💫😵‍💫 آقا اوایل آذر بود من پریود نشدم خیلیم درد پریود داشتم اخه میشد دو ماه ی بار پریود بشم گفتم دردام شروع شده فردا پس فردا میشم ، تو سالن کار میکردم دوستم میگفت نکنه حامله باشی گفتم نه بابا چه زود اخه با ی بار جلوگیری نکردن من حامله بشم به این زودی 😀🤣🤣🤣
مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
پارسال این موقع پسرم بی حال بود شیر نمیخورد اصلا ، سه روز بود باید برا ازمایش غربالگری و شنوایی سنجی میبردیمش از صبح رفتین بهداشت و دکتر ، و بخاطر بی حالیش گفتم ببرمش چکاپ ک دکتر گفت زردی داری ببرین ازمایش بده تا بدونیم چقدره ، کلا از دکتر ک اومدم بیرون دیگه اشکام دست خودم نبود 😭 خون گرفتنی از طفلکی صد بار مردم و زنده شدم نتونستم برم تو اتاق به مامانم گفتم تو ببرش منم بیرون تو بغل شوهرم فقط گریه میکردم شوهرمم بدتر از من اصلا طاقت نداره اونم نتونست بره ، فقط صدای چیغ و گریه اش قلبمو تیکه تیکه میکرد ، خلاصه ج ازمایش اومد ۱۱ بود دکتر گفت بستری لازم نیست ولی شوهرم گفت نه دکتر تو خونه نمیتونی دستگاه رو کنترل کنیم بنویس ک بستری بشه ، با چشم گریون رفتم وسایلای بچه و خودمو جمع کردم رفتیم بیمارستان میلاد 😔😔 بستریش کردن منن کلا خودمو بخیه هامو همه چیزو فراموش کرده بودم فقط گریه میکردم شوهرم هی میگفت تورو خدا گریه نکن چیز خاصی نیست اینجا مواظبشن زود میاد پایین زردیش ولی اشکام دست خودم نبود ، تو اون سه روزی ک بیمارستان بودم فقط گریه میکردم 😔😔 لباس رایان رو در اوردم گذاشتمش تو دستگاه گفتن خودتم برو اتاق مادران استراحت کن هر دو ساعت بیا شیر بده ولی مگه میتونستم ولش کنم با اون بخیه ها هر نیم ساعت میرفتم سر میزدم میومدم ، مامانم میگفت تو عمل کردی به خودت برس ولی حتی شیاف هم نمیزدم اصلا درد و گرسنگی احساس نمیکردم فقط رایان و گریه بود ، 😔😔 دوباره اونجا ازش ازمایش گرفته بودن شده بود ۱۳ زردیش ، فرداش که شوهرم برا ملاقات اومد لباس مخصوص پوشید اومد رایان رو با چشم بند دید اشک اونم در اومد...
مامان گندم🌾 مامان گندم🌾 ۱۷ ماهگی
روز تولد بچهامون برای همتون بهترین خاطره س
اما برای من و خونوادم خیلی خاطره ی دردناکیه
میخام اینجا بگم شاید بدرد یک نفر خورد که به دکترا ب همین راحتی اعتماد نکنه
درست پارسال تو همچین روزی فرشته من دنیا اومد
یک تیر ۴۰۲ ساعت هشت و نیم صبح با عمل سزارین گندم کوچولوی من دنیا اومد
ی دختر تپل و سفیددد و ناز دکتر تا گندمو دید گفت وای چقدر تپله
همه چی خوب بود تا شب که تو بغلم خواب بود دیدم بدنش داره تکون میخوره به پرستار گفتم گفت بزار قندش رو چک کنم چک کرد گفت مشکلی نداره
صبح شد و ما مرخص شدیم و همه چی تا فرداش خوب بود
فردا سوار ماشین شدیم ک بریم شنوایی سنجی دیدم تو ماشین خیلی داره بدنش تکون میخوره ازش فیلم گرفتمو همونجا سریع بردیمش دکتر
پیش همون دکتری که تو بیمارستان اومد بالا سرم دکتر مشفق!
خانومای بندری میشناسن این دکترو ب شدت بداخلاق و تنده
من رفتم‌داخل گفت چی شده فیلمو نشون دادم، گفت نمیگم فیلم نشون بده بگو چی شده بغض تو گلوم نمیزاشت حرف بزنم گفت حرف میزنی یا ن گریه هاتو بزار برا تو خونه
گفتم بدنش تکون میخوره خلاصه ی عالمه سوال پرسید و فیلم و تا دید گفت تشنج ببر بستری کن!
اولین بار کلمه تشنج رو از دهن همین‌ دکتر شنیدم و نگو ک این تازه اول راه بود
ی جوری گریه میکردمو از مطب اومدم بیرون ک همه مامانایی ک تو مطب بودن دورم جمع شدن گفتن چی شده
شوهرمم نشسته بود بیرون راهش نمیدادن تو میگفتن فقط یک نفر بره داخل
خلاصه ب شوهرم گفتم دکتر میگ تشنج گفت ببریم ی دکتر دیگ
بردیم دو سه تا دکتر دیگ و همه گفتن تشنج!
آخرین دکتری ک بردیم دکتر رحمتی بود گفت ببر بیمارستان کودکان بستری کن
من شکمم پاره بخیه هام باز بچم همش سه روزش بود!

بارداری و زایمان
مامان ژیهات مامان ژیهات ۱۵ ماهگی
مامانا طبق تایپک های قبلم امروز من به همه جای بدنش دست زدن گریه نکرد فقط خواستم پوشک کنم دراز کشوندمش جیغ زد میخواست پاشه البته جدیدا نمیزارع پوشک کنم اما امروز خیلی گریه کرد بعد دست میزدم به پشت سرش گریه میکرد بردمش بیمارستان گفت ۷۰۰پول ویزیت میشه با ۵۰۰نمیدونم میخواست چیربگیره ازسرش منم گفتم چه خبره ۷۰۹ویزیت بعد پرستار اونجابود ازش پرسیدم گفتم میشه برم بیرون ازسرش بگیرم گفت آره گفتم پس میرم درمانگاه میگم بنویس بیرون انجام میدم آخه ۷۰۰یه دکتر مفت خور خواست بگیره بی انصافی بود خلاصه اومدم درمانگاه ازم ویزیت نگرفت گفت اول ببر داخل شاید بفرسته بیمارستان رفتیم داخل دکتر تعریف کردم سرش دست زد پسرم گریه کردم البته همیشه میبرم دکتر دست میزنه بهش گریه میکنه گفت کی اتفاق افتاده گفتم دیشب ساعت ۱۲گفت ۸ساعت گذشته اگه خدایی نکرده کاری میشد نشون خداروشکر اصلا بالا هم نیاورده گفت لازم نیست کاری انجام بدی گفتم خیالم جمع باشه گفته اره دکتر جوون بود گفت ماهمه اینا توبیمارستان دیدیم اونجاهم خواسته ازت زیاد پول بگیره چون تاپولرلباس وبستری حساب میکنن دیگه رفتم واسش این ماشین خریدم توخونه بلکه یادش بره دیشب فراموش کنه الانم داشتم شیر میدادمش سرش دست میزنم عکس العملی نشون نداد همه میگن ترسیده واسه ترسش بازهم حواسم بهش هست ببینم خیلی بی قرار میرم عکس میگیرم دلم میسوزه آخه بخواد عکس بگیره گریه میکنه اما دیکه لازم باشه انجام میدم
مامان جانا مامان جانا ۱۲ ماهگی
یه هفته‌ی دیگه تولد جاناست
امشب داشتم به پارسال این‌موقع ها فکر میکردم ، چقدرررر استرس داشتم ،
کارم شده بود یه روز درمیون سونوگرافی ، سونو میگفت آب دور جنین کمه برو درش بیار ، دکتر میگفت مایعات زیاد بخور ۲روز دیگه اش برو سونو ، شده بودم توپ پینگ‌پنگ ، اصلا دوست نداشتم آبان به دنیا بیاد چون خواهرم و دامادمون آبانی هستن ، دوست داشتم ماهش تک باشه😅 روز اول آذر رفتم سونو آب جنین شده بود ۴ 😥 استرس گرفته بودم دکتر گفت بیا برای بستری ، چون اصلا آمادگی نداشتم دست و پام می‌لرزید ، از شانس بدم توی همون لحظه که رفتم بیمارستان و داشتم فرم پر میکردم یه خانومی داشت زایمان طبیعی میکرد و جییییییغ میزد، منم اینطرف داشتم سکته میکردم، اشک تو چشمام جمع شده بود و از خدا و پیغمبر میخواستم ‌که فقط اون شب به من رحم کنه و از بیمارستان خارج شم😥😅 دیگه دکتر گفت امشب برو خونه تا شنبه ۴آذر حسابی مایعات بخور و برو سونو ، خیلی روزای سختی بود همش داشتم هندوانه و خیار و آب میخوردم ولی شنبه زیاد نشده بود و دکتر سونو با خط درشت و قرمز نوشت ک این خانوم به این دلایل باید امروز زایمان کنه😂 زیرش هم خط پررنگ کشید. بعدازظهر رفتم پیش دکترم و دیگه دید اینجوریه گفت برو شب بیمارستان بخواب. اینبار چون آمادگی رو پیدا کرده بودم رفتم خونه قشنگ همه‌ی کارام رو کردم ، رومیزیای جدیدم رو انداختم ، جارو کردم گردگیری کردم 😅 روتختی عوض کردم و شام همسری رو هم دادم و رفتیم بیمارستان و فرداش ۵آذر زایمان کردم.
شما هم دوست داشتید از حال و هوای روزای آخر حاملگی یا روز زایمانتون بگید
مامان نویان مامان نویان ۱۲ ماهگی
امروز رفتم تو یه فروشگاه چیزی بخرم
یه دختر پنج شش ساله اومد با روی خوش سمت نویان ...بعد هر سمت میرفتم می اومد باهام یهو دیدم دست نویان رو می گیره نویان زد زیر گریه ‌‌..من گفتم شاید چون غریبه س ترسیده
دوباره این کار تکرار شد نویان بیشتر گریه کرد برگشتم گفتم دستش رو نگیر ولی گریه نویان قطع نمیشد مامان دختره اومد نویان رو بغل کرد گفت ببخشید خاله ...
نویان رو بغل کردم دوباره تکرار کرد این سری سرم رو برگردوندم دیدم نگو با ناخوناش داره دست بچه رو فشار میده من خاک برسر اصلا متوجه نشدم فقط گفتم کوچولو چرا اینجوری کردی دستش رو ...مامانش گفت بزنش گفتم من اجازه ندارم بعد فروشنده گفت این همه بچه ها رو می چزونه قبل شما هم صورت یه بچه رو چنگ انداخت ...به مادرش گفتم شما وقتی می دونی بچه تون اسیب میزنه چرا به مادر بچه ها نمی گید که مراقب باشن چرا پسر من گریه میکنه به من گوشزد نمی کنی دخترم داره فلان کار رو میکنه ...
اونقدر گریه کردم که بچه م اینجوری زخم میشد من نمی فهمیدم ...
مامان مسیحا مامان مسیحا ۱۲ ماهگی
پارسال این روز ها تو‌بدو‌بدو‌ بودیم،گیفت های تولد و‌خریده بودیم ،خونه تمیز، سیسمونی و اتاق گل پسرمون آماده از ذوق زیاد کیف بیمارستان آماده و لحظه شماری میکردیم 29 آبان بشه و عمل کنم که تاریخ 10 آبان برای سونو آخر (سونو وزن) و چکاپ 37 هفته رفتم و پزشک خودم به آرامی حرفی بهم زد که من خیلی استرس گرفتم ایشون خودشون هم همزمان با من باردار بودن و گفتن شانزدهم زایمان میکنن و تا آخر برج مرخصی زایمان دارن و بهم گفت میخوای چهاردهم عملت کنم که من موافقت نکردم و گفتم خیلی زوده، بعد گفت میخوای صبر کنی ۲ آذر خودم بیام عملت کنم که پرسیدم تضمین میدین تا اون موقع بچه بدنیا نیاد ایشون خندیدن و گفتن احتمالش کمه منم گفتم دکتر شما که میدونی من از اول فقطططط سزارین میخواستم نهایت گفت پس ارجاعت میدم پیش همکارم که اونم چون نمی دونستم کارشون چجوره می ترسیدم قبول کنم یا نه🥹و نامه معرفی به پزشک همکار را ازشون گرفتم اما نرفتم😁
توی دو راهی بدی افتاده بودیم، این شد که همون روز رفتیم درمانگاه بیمارستان ولیعصر کازرون و از یکی از پرسنل اونجا بنام خانم کاظمی در مورد متخصصان زنان و زایمان که میشناسن و میدونن که بیمارانشون راضی هستن سوال کردیم و ایشون دکتر فریدونی را بهمون معرفی کردن و گفتن کارشون عالیه منم رفتم پیش خانم دکتر فریدونی و با دیدن نتیجه سونو گفت 17 ام میشی ۳۸ هفته و ۱ روز و همون روز میتونم عمل کنم چون فقط چهارشنبه ها میام کازرون و بقیه روزای هفته شیراز هستم،خلاصه من و همسر جان با توکل بخدا قبول کردیم و عصر چهارشنبه 17 آبان ساعت 15/40 شد بهترین و لذت بخش ترین لحظه زندگیمون 🥲
و مسیحا کوچولوی ما با وزن 2/700 بدنیا اومد😍
*راستی کار خانم دکتر فریدونی عااالی بود*
مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی