۳ پاسخ

۰۰۰۰۰۰۰۰۰

عزیزم😢😢پدر منم سه ساله درگیرشه اون روز بستری شد تو بیمارستان بودم چقد حالم بد شد
ولی شکر خدا پدرم روحیش خیلی خوبه دکترا میگن خیلی بهتر شد.هزاران هزار بار شکر🤲🤲

🥺🥺🥺

سوال های مرتبط

مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت هفتم
دوباره بابا اینا اومدن شمال بابا رفت اسکن دوهفته خونه ی ما بودن بهترین روزهای زندگیم بود
بابا اینا رفتن تهران قرار شد که جواب اسکن رو ما بگیریم
جواب آماده شد پر از استرس بودم تا جواب ب دستم‌برسه
جواب اومد
پرتو درمانی علاوه براینکه تاثیری نداشت متاستاز شده به کبد
ای‌وای از این غم
شوهرم و عموم جواب رو بردن پیش دکتر
دکتر کلا بابا رو‌جواب کرد 😔
گفت اوضاع خرابه انقد مریضی وسیعه
بابا گفت دیگه نه شیمی میرم نه پرتو نه هیچی هرچی شد
این وسط شکمش آب آورد تو شکمش شلنگ گذاشتن
بابت تخلیه آب
دیگه‌کم کم خبر بارداری منو همه میدونستن
عید شد مامان‌اینا اومده بودن شمال
تهران به بابا ی مایع پروتئین رو تزریق کردن
کلی حالش بهتر شده بود
عید تموم شد
بابا اینا رفتن
جنسیت دوقلوها مشخص شد
ی دختر ی پسر
من داداش ندارم مامانم خییییییلی خوشحال شد که ی قل پسره
اما بابا براش فرقی نداشت بهم زنگ زد گفت تبریک بمن تبریک به تو خیلی مواظب خودت باش🥹
اردیبهشت شد رفتم تهران خرید سیسمونی
بعداز برگشت من بابا حالش بد شد دوهفته بیمارستان بستری بود ریه هاش آب آورده بود😔
مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
امروز به رایان داشتم البومشو نشون میدادم که اوایلش عکس بارداری بعد عکس های رایان که شیطون تازگیا خودشو و مارا میشناسه رو عکس خودش میگه من ، من 😍😍😍 و میگی بابا کدومه دست میذاره رو باباش میگه بابا 😅
و یادم اومدم پارسال این موقع تو شکمم بود و من دکتر خودم میگفت باید طبیعی بدنیا بیاری ، خودمم اوایل میگفتم من طبیعی میارم حتی از ۷ ماهگیم رفتم باشگاه یوگا کار میکردم ، ول هر لحظه که به زایمان نزدیک میشد و تجربه و خاطرات کسایی که زایمان طبیعی میکردم رو میشنیدم استرسم ببشتر میشد ، شبا نمیتونستم بخوابم شوهرم میگفت بابا من یه دکتر دیگه پیدا میکنم چرا انقدر نگرانی گفتم نه بذار اینسری باهاش حرف میزنم شاید راضی شد ، اخه این دومین دکتری بود که عوض میکردم دلم نمیخواست هی دکتر عوض کنم ، هفته ی ۳۹ بود رفتم پیشش ک لگنمو معاینه کنم گفت خوبه برا زایمان ولی رحمت باز نشده باید صبر کنی ، اقا من تو اتاق دکتر اشکم درومد نمیتونستم حرف بزنم هی گریه میکنم دکتر ترسیده بود میگفت چی شده گفتم خانم دکتر من طبیعی نمیتونم از استرس دو هفته اس ارامش ندادم خر روز گریه 🥲🙃🥲 گفت اخه اللن دستور اومده سزارین ممنوعه دست من نیست حتی ازاد هم نمیشه ، 😵‍💫 گفتم بخدا من اینجوری دق میکنم گفت بذار با دوستم حرف بزنم اون تو بیمارستان خصوصی عمل میکنه اگه قبول کرد برو اون انجام بده ، سه شنبه رفتیم پیشش گفت چرا میخوای سزارین گفتم استرس دارم نمیتونم انقدر عوارص شنیدم که بچه اینجوری میشه اونجوری. میشه میترسم خندید گفت اتفاقا سزارین عوارص دادم گفتم دوتاشم میدونم ولی سز میخوام ، گفت اخه برا بیمارستان چه دلیلی بنویسم که قبول کنن چون وقت سزارینت هم گذشته گفتم بنویس لگنش کوچیکه 😅🤣
مامان گندم🌾 مامان گندم🌾 ۱۷ ماهگی
روز تولد بچهامون برای همتون بهترین خاطره س
اما برای من و خونوادم خیلی خاطره ی دردناکیه
میخام اینجا بگم شاید بدرد یک نفر خورد که به دکترا ب همین راحتی اعتماد نکنه
درست پارسال تو همچین روزی فرشته من دنیا اومد
یک تیر ۴۰۲ ساعت هشت و نیم صبح با عمل سزارین گندم کوچولوی من دنیا اومد
ی دختر تپل و سفیددد و ناز دکتر تا گندمو دید گفت وای چقدر تپله
همه چی خوب بود تا شب که تو بغلم خواب بود دیدم بدنش داره تکون میخوره به پرستار گفتم گفت بزار قندش رو چک کنم چک کرد گفت مشکلی نداره
صبح شد و ما مرخص شدیم و همه چی تا فرداش خوب بود
فردا سوار ماشین شدیم ک بریم شنوایی سنجی دیدم تو ماشین خیلی داره بدنش تکون میخوره ازش فیلم گرفتمو همونجا سریع بردیمش دکتر
پیش همون دکتری که تو بیمارستان اومد بالا سرم دکتر مشفق!
خانومای بندری میشناسن این دکترو ب شدت بداخلاق و تنده
من رفتم‌داخل گفت چی شده فیلمو نشون دادم، گفت نمیگم فیلم نشون بده بگو چی شده بغض تو گلوم نمیزاشت حرف بزنم گفت حرف میزنی یا ن گریه هاتو بزار برا تو خونه
گفتم بدنش تکون میخوره خلاصه ی عالمه سوال پرسید و فیلم و تا دید گفت تشنج ببر بستری کن!
اولین بار کلمه تشنج رو از دهن همین‌ دکتر شنیدم و نگو ک این تازه اول راه بود
ی جوری گریه میکردمو از مطب اومدم بیرون ک همه مامانایی ک تو مطب بودن دورم جمع شدن گفتن چی شده
شوهرمم نشسته بود بیرون راهش نمیدادن تو میگفتن فقط یک نفر بره داخل
خلاصه ب شوهرم گفتم دکتر میگ تشنج گفت ببریم ی دکتر دیگ
بردیم دو سه تا دکتر دیگ و همه گفتن تشنج!
آخرین دکتری ک بردیم دکتر رحمتی بود گفت ببر بیمارستان کودکان بستری کن
من شکمم پاره بخیه هام باز بچم همش سه روزش بود!

بارداری و زایمان
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت ششم
خوشحالی های لازم رو کردیم 😀
پرتو درمانی باعث شده بود بابا خیلی بد حال بشه
با دکترش صحبت کردیم گفت میتونه ی هفته نیاد استراحت کنه از اونجایی که مامان بابا خیلی به من وابسته بودن اومدن شمال من دیگه نزاشتم برن خونه ی خودشون پیش خودم نگه داشتمشون
حالا روم نمیشد بهشون بگم من حامله ام
با کلی خجالت گفتم من میخوام ی چیزی بگم
چند بار سرمو انداختم پایین خجالت میکشیدم بگم
همش میگفتن چیشده ابجی کوچیکم یدفعه گفت حامله ای ؟گفتم اره
باورشون نمیشد بابا گفت از شکمش معلومه 😂
انقد خوشحال شد ک حد نداشت مامان دیگه نمیزاشت من از جام‌تکون بخورم البته ویار شدید هم داشتم
خلاصه ی هفته گذشت مامان اینا رفتن
دیگه آخرای پرتوی بابا
خوشحال بودم ک تموم میشه جراحی میکنه راحت میشیم
رفتم سونو برای قلب دکتر میدونی دوقلو داری گفتم واقعا دوتاس گفت بله
خلاصه دیگه خوشحالی مامان اینا و شوهرم هزار برابر شد
پرتو بابا تموم شد اما توی سفیدی چشماش زرد شده بود‌
دکتر گفت از کل بدنش اسکن بده ببینم اوضاع چه جورهد
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت پنجم
برگشتم‌خونه عاشق کباب کوبیده با گوجه ی کبابی شده بودم
همش خسته بودم چمدون چند روز همون جور وسط اتاق بود
همش میگفتم‌خستگی سفرِ
اواخر دی ماه بود دختر خالم زنگ زد پاشو بیا خونمون
یکم حال و‌هوات عوض شه
داشتم‌میرفتم‌بی بی چک گرفتم رفتم
کل اون تایمی که اونجا بودم بی حوصله و خسته بودم
اصن ی حالاتی داشتم که برای خودمم عجیب بود
اصلا شک‌نکردم که حامله ام گفتم دیگه از سونو بالاتر ک نیست
برگشتم خونه گفتم بزار بی بی رو بزنم ببینم چی میشه
بی بی چک درجا مثبت شد باورم نمیشد
اون یکی رو زدم اونم درجا مثبت شد
همزمان انواع احساسات هجوم آوردن سمتم
ترس استرس پشیمونی خوشحالی
به شوهرم‌گفتم فک‌کنم حامله ام
اما باید ازمایش بدم مطمئن بشم
فردا رفتم آزمایشگاه و آزمایشی که مثبت شد
رفتم پیش دکتر باورم‌نمیشد همون ماه اون با تنبلی شدید
کلا با دوسه بار رابطه با کارهای سنگینی که من کرده بودم
دکتر برام سونو انجام داد گفت احتمالا دوقلو باشه
گفت یکیش خیلی کوچیکه
گفتم‌حتما اشتباهه
گفت برو سونو قلب مشخص میشه
مامان امیر مامان امیر ۱۵ ماهگی
خانما چقدر به چشم نذر اعتقاد دارید من که با چشم خودم دیدم بچه من وقتی به دنیا اومد ۲ کیلو نیم بوده اصلا نمیشده بغلش کرده من که گفتم میمیره بعد رفتم پیش ی دکتر بنده خدا ادم پیر بوده بهم گفت هرروز بشورش و شیر خودت تقویت کن منم همین کارو کردم و بچه کم کم داشت وزن میگرفت ۴ ماهش شده بردم برای واکشن وزنش بوده ۵ نیم انقدر چاق شده بود که هم پرستار های بهداشت گفتند این همون بچه خلاص همین که اومدم خونه بچه تب کرده حالش خیلی بده شده ۵ شبه بستری شده از همونجا دیگه سعی کردم از خونه کمتر برم بیرون وقتی ۷ ماهش شده رفتم خونه یکی از فامیل ها گفتند ولی چه بچه تپل داری بغلش میکردن بوس اینا دوبار بچه حالش بد شده تا چند روز من کارم بود دکتر رفتند بعد هم گفتم این بچه ش مریضه ی مشکل داره که فقط راه بیمارستان گرفته دیگه از همونجا اصلا بچه رو از خونه بیرون نکردم تا که ۹ ماهش شده بردمش دکتر گفت وزنش خیلی بالا بودم ۱۳ کیلو بوده اینم بگم من بچم از ۴ ماه که بودش شیرخشک رژیم میداد در کنار شیر خودم بعد دکتر گفت شیرت خیلی چرب دیگه به بچه نده که این بچه خیلی چاق شده دیابت میگیره مریضی منم ترسیدم شیر خودمو دیگه ندادم بازم که شیر خشک رژیم میخوره وزنش میره بالا الان بگذریم از این حرف ها دیشب ی بنده خدا اومد خونه من و بچه خودش مینداخت رو سفر خودش غذا میخوره اون از خونه رفته الان بچه هم اسهال به شددت و خون هم هست نمیدونم چیکارکنم 8