یه هفته‌ی دیگه تولد جاناست
امشب داشتم به پارسال این‌موقع ها فکر میکردم ، چقدرررر استرس داشتم ،
کارم شده بود یه روز درمیون سونوگرافی ، سونو میگفت آب دور جنین کمه برو درش بیار ، دکتر میگفت مایعات زیاد بخور ۲روز دیگه اش برو سونو ، شده بودم توپ پینگ‌پنگ ، اصلا دوست نداشتم آبان به دنیا بیاد چون خواهرم و دامادمون آبانی هستن ، دوست داشتم ماهش تک باشه😅 روز اول آذر رفتم سونو آب جنین شده بود ۴ 😥 استرس گرفته بودم دکتر گفت بیا برای بستری ، چون اصلا آمادگی نداشتم دست و پام می‌لرزید ، از شانس بدم توی همون لحظه که رفتم بیمارستان و داشتم فرم پر میکردم یه خانومی داشت زایمان طبیعی میکرد و جییییییغ میزد، منم اینطرف داشتم سکته میکردم، اشک تو چشمام جمع شده بود و از خدا و پیغمبر میخواستم ‌که فقط اون شب به من رحم کنه و از بیمارستان خارج شم😥😅 دیگه دکتر گفت امشب برو خونه تا شنبه ۴آذر حسابی مایعات بخور و برو سونو ، خیلی روزای سختی بود همش داشتم هندوانه و خیار و آب میخوردم ولی شنبه زیاد نشده بود و دکتر سونو با خط درشت و قرمز نوشت ک این خانوم به این دلایل باید امروز زایمان کنه😂 زیرش هم خط پررنگ کشید. بعدازظهر رفتم پیش دکترم و دیگه دید اینجوریه گفت برو شب بیمارستان بخواب. اینبار چون آمادگی رو پیدا کرده بودم رفتم خونه قشنگ همه‌ی کارام رو کردم ، رومیزیای جدیدم رو انداختم ، جارو کردم گردگیری کردم 😅 روتختی عوض کردم و شام همسری رو هم دادم و رفتیم بیمارستان و فرداش ۵آذر زایمان کردم.
شما هم دوست داشتید از حال و هوای روزای آخر حاملگی یا روز زایمانتون بگید

۱۵ پاسخ

تولدش پیشاپیش مبارک

آخی عزیزم چه استرسی کشیدییییی من اگه‌جات بودم همون آبان دنیاش میاوردم .... آخرش طبیعی زایمان کردی یا سزارین؟ و چند هفته اوردیش؟؟

عزیزممم😍احساس میکنم تولد یه سالگی مرور خاطراته همش...منم چون قند بارداری داشتم دکتر گف یه هفته زودتر باید ختم بارداری بدیم و با امپول فشار زایمان کنی..انگار اول هفته ۳۹..منم تمام کارامو گذاشتم برای هفته ی اینده..مث اصلاح کردن و تمیزی خونه...ولی اول هفته ۳۸ سوپرایز شدم و مث فردا نصف شب کیسه ابم ترکید و ساعت ۴ صبح رفتم بیمارستان و گف باید بستری شی و ظهرش زایمان کردم🥲

ای جان مبارک باشه تولدش.
منم بارداری سختی داشتم، از 34 هفته هی دکترم گفت وزن جنین نرمال نیست باید ختم بارداری بدیم، دوباره سونو دادم دکتر گفت فعلا خوبه برو هفته ی دیگه، خلاصه تا 38 هفته موند. 38 هفته رفتم دکتر گفت ختم بارداری، شب برو بستری شو آمپول فشار و طبیعی زایمان کن، منو میگی گفتم دکتر پسرم بعداز ظهریه رفته مدرسه، من کلی کار دارم آماده نیستم، گفت خب فردا برو حتما،رفتم خونه ساکمو بستم، ساک نی نیو بستم، کارامو کردم، صبح دوش گرفتم رفتم که بستری شم، بستری نکردن، گفتن زوده، منم از خدا خواسته میخاستم اکستنشن مژه کنم ولی دکتر گفت بستری شو بیخیال شدم، دیگه رفتم اکستنشن مژه کردم، اومدم خونه فرداش باز رفتم بازم بستری نکردن، دوباره دور سینک میخاستم چسب آکواریوم بزنم، اونم زدم با اون شکم گنده، دیگه فرداش رفتم با خواهش و التماس بستری کردن و دخملی با سختی و درد فراوان طبیعی به دنیا اومد

پیشاپیش مبارکه

من ۴٠هفته بودم تکونای پسرم کم میشد هر روز گفتن بیا اکو قلب بگیریم ی روز چهارشنبه بود داشتم میرفتم البته س شنبه شب ی ترشحی ازم اومد ک اولین بار بود چنین چیزی میدیدم با خودم گفتم فردا زایمان میکنم حتی ت ماشینم ک داشتم میرفتم بازم با خودم میگفتم من امروز زایمان میکنم دیگ رفتمو قبل اکو گفتن بیا معاینه رفتم گف س سانت بازی رفتم سرمو زدنو اینا تا ساعت دوازده ک ماما گف مادرم مریضه باید برم سرمو قطع کنین تا شب بیام ایناام عصبی شدن بعد دیگ دیدن نشد ماماعه میگف چرا بستریش کردین دعوا میکرد ایناام میگفتن خب چیکار میکردیم پس خلاصه اومدن کیسه ابو پاره کنن تا خودشون بچه رو بدنیا بیارن تصمیمشون عوض شد و منو اعزام کردن ت امبولانس درد داشتم ولی دیگ از ساعت پنج تا ۱۱نیم شب عرر زدم یکسره بعد اینیم ک پسرمو ب دنیا اورد اولین بچه ای بود ک گرفتتش

وااای از همه اینا این بد بود ک هر پنج دیقه یبار معاینه میکردن پدرمو در میووردن
خلاصه گل پسر منم ساعت ۱۱نیم شب مهر بدنیا اومد

آخی عزیزم تولدش پیشاپیش مبارک ، شبی که قرار بود فرداش زایمان کنم با همسرم و مادر و پدرم شام رفتیم بیرون و بی توجه به توصیه ها که شام رو سبک بخور همیرگر خوردم و قرار بود بریم بیمارستان تشکیل پرونده و رزرو اتاق خصوصی برای فردا صبح ولی یهو گفتن از امشب باید بمونه نفهمیدم چی شد یهو لباس عوض کردم و سونو و ان اس تی و آنژیو کت و تو شوک بودم اصلا آمادگی نداشتم حتی ساک خودم رو هم نبسته بودم تا خود ۶ صبح با همسرم تلفنی حرف زدم و گریه کردم واقعا شب ترسناکی بود برام

ببخش جانشد تویکی بگم🤣

من سنو رودادم بس سنومیدادم به رشد بچم سنوگرافی منو میشناخت گفت وای باخودت چیکارکردی گفتم چرا پیاده رویی پلع گفت دیگه چیکارمیخواستی کنی خودت بچه میخواستی بکشی گفتم چرا گفت تودوروز اخه روز قبلش سنوداده بودم اب بچه رو نصف کردی بنظرم نرو خونه برو بیمارستان ترسیدم به مادرم همسرم که همراهم بودن گفتم بریم خونه وسط راه رسیدیم شوهرم گفت دکتر سنوچی گفت راستش بگو به دلم بد اومده گفتم اینجوریه اب بچه نصف شده رشد نکرده باید زایمان کنم فوری دور زدپنجشنبه بود گفتم بریم شنبه میایم گفت نه میریم بیمارستان میخوابیم اصلا شب من برد بیمارستان چون چند روز قبلش تست کیسه اب داده بودم بارضایت خودم مرخص شده بودم قبولم نکردن شوهرم گفت توبیمارستان میخوابیم تاخودصبح توماشین خواب نرفتم اذیت بودم استرس داشتم خیلی ترسو بودم صبح زود رفتم داخل بستری شدم نامم قبول نکردن چون دکترم رفته بود مرخصی هرچی گفتم بچم به امپول فشار تاقت نمیاره سزارین کنین گوش ندادن تاامپول فشار زدن هم خودم هم بچه افت ضربان قلب کردیم بردن بدون رضایت سزارین کردن انقد گریه میکردم دکترباهام حرف میزد محلش نمیدادم موقعه عمل هم حالم بد بود دکتر بیهوشی قبول نمیکرد بیهوشم کنه اخرتوهم زدم از ترس بیهوشم کرددیگه بچم دنیااومد گذاشتن رو صورتم سینم شیرخورد خیلی حس قشنگی بود باتموم سختی هاش خدا به هرکی که میخواد لایقش بده این حس قشنگ تجربه کنن خوبش تجربه کنن نه سخت❤️

عزیزم چه قشنگ😍😍😍.....من بچم رشدنمیکرد توشکمم ازاونور امپول میزدم دکترگفت باید درش بیاری ولی من ترسیدم اومدم خونه رفتم چند هفته گذشت رفتم سنودیدم نه به شوهرم گفتم بریم پیش دکترم تانامه بده برم زایمان اخه خودم ده ماهم شده بود بچه ۳۴هفته مونده بود باخودم گفتم بزار حالاکه صبح میخوام برم پیش دکترم پله بالاپایین کنم این همه امپول زدم مگه میشه راحت زایمان کنم پیاده رویی کنم رفتم اینکارا کردم صبحش رفتم باهمسرم پیش دکترم چون دوساعت فاصله بود تاشهرما دکترم گفتم حس میکنم کیسه ابم نشتی داره گفت برو سنو بده نامه هم داد برای بستری زایمان و تست کیسه اب ...

من چی بگم چهل هفته رفتم بیمارستان معاینه کردن گفت ۱ سانتی یه هفته دیگه بیا شبش رابطه داشتم و فرداش دردم شروع شد تا روز بعد درد داشتم صبح رفتم بیمارستان بستریم کردن دردم یه جوری قابل تحمل بود و صدام در نمیومد بعد چند ساعت اومدن معاینه کیسه ابو پاره کردن گفتن تو شمکت پی پی کرده اورژانش اتاق عمل هیچکی هم نمیدونست فقط من امضا کردم و رفتم بعد یه ساعت مامانم و مادرشوهرم فهمیدن

اخی اره من میخواستم برم سونوگرافی ، چون فشار خون داشتم باید تند تند چک میشدم، برای خودم ناهار خورشت کرفس گذاشتم یکمی خوردم بعد گفتم میام واسه شام خورشتو گرم میکنم با سالاد شیرازی میخورم، سونو رفتم و پزشک سونوگرافی گفت باید زودتر بچه رو به دنیا بیاری فشارت زیادی بالاس ، بعدش رفتم پیش دکترم اونم گفت اتمام بارداری فردا باید زایمانت انجام بشه ، خلاصه با کلی استرس اومدم خونه، کلی خونه رو تمیز کردم تمامه کارامو انجام دادم با اون شکم گنده😁 بعدشم از استرس نتونستم غذا بخورم اول آذر هم پسرم به دنیا اومد ولی چشمم هنوز دنباله اون خورشت کرفسه که قرارربود بخورم

خدا حفظش کنه زیر سایه پدر مادر بزرگ بشه
منم چند بار سقط داشتم برای همین موقع بارداری باران خیلی استرس کشیدم روزهای آخر هر چی میشد از ترس اینکه چیز خطرناکی باشه بدو بدو میرفتم دکتر و سونو ، و چه حس خوبی بود لحظه تولدش بعد از دو سال انتظار

وایییی یادش بخیر منم زایمانم ۲۲بهمن بود طبیعی هم بودم ۵روزمونده بود به زایمانم من لکه بینی داشتم رفتم حموم حسابی خودموتروتمیزکردم رفتم پیش دکترم تامعاینم کنه 🥴 بعد دکترم گفت باید امشب بستری بشی زایمان کنی منم همون لحظه بغض کردم خیلی میترسیدم باگریه اومدم بیرون بیچاره شوهرمم ترسید گفتم دکترمیگه باید بستری بشی برازایمان شوهرمم خیلی خوشحال شد اومدیم خونه رفتم حموم وسایل هامواماده کردم رفتیم بیمارستان خیلی میترسیدم اززایمان چن ساعتی بستری شدم اصلا درد نداشتم یه دفه بندنافه دخترم پیچیدگردنش و من سزارین شدمممم وخوشحالترین😍😍 خدا واقعادوسم داشته و می‌دونس من خیلی میترسیدم ازطبیعی..خدایاشکرت

اخی عزیزم منم قراربود۱۲اذربستری بشم یهو ۷اذر شب بودشامموکامل خوردم بعدش درداومدسراغم ازساعت۷تا۱۰تحمل کردم گفتم شایدپیش درده ولی دیگه ده رفتم بیمارستان چون دوهفته قبلش دردداشتم شدیدرفتم بیمارستان انقباض نبودولی دهانه رحمم یه سانت بازبودبهم گفت زوده ۳۶هفته ای یه هفته دیگه مراعات کن ولی هروقت حتی نصفه شبم دردداشتی بیا دیگه خداروشکرتا۳۸هفته فیکس پرشد دیگه رفتم سریع بستری کردن گل پسرم ۷اذزساعت ۲۳و۵۵دقیقه بدنیااومد فک کن بخاطر۵دقیقه شد ۷آذر

ای جان مبارکش باشه پیشاپیش تولدش عزیزم

سوال های مرتبط

مامان فسقلی جون🧒💜 مامان فسقلی جون🧒💜 ۱۲ ماهگی
۱۰ام اسفند مامان گلی با یه شکم گندهههه رفت پیش دکتر تا نوار قلب طفلکش رو بگیره و چکاپ بشه، دکتر فرستادش سونو واسه تعیین زایمان سز یا طبیعی! سونو گفت سر بچه بزرگه (۹سانت و ۷ میل) و وزنشم بالاست(۴کیلو). دکتر گفت اگه سر ۱۰سانت باشه سز میشی الان همچنان طبیعیه و بخوام حقیقتشو بگم هم درد طبیعی رو میکشی هم سز😑 برو هفته آینده دوباره سونو ببین سر بچه رشد میکنه یا نه! مامان گلی که از زایمان وحشت داشت خیلی ترسیده بود. با هزار ترس و دعا که دردش نگیره تو این یه هفته، هفته آینده با یه شکم خیلی گنده تر😂 دوباره رفت سونو. دکترسونو گفت تو که دوباره اومدی، داستانو تعریف کرد و دکتر سونو گفت بسپارش به من😂 تو برگه سونو سر بچه رو ۱۱۳ میل و وزنش رو ۴ونیم نوشت.( اینقد نبودا) چهارشنبه سونوگرافی بودیم و پنجشنبه صبحش رفتیم پیش دکتر خودم. مامان گلی به امید اینکه میگه جمعه بخواب واسه زایمان، صبح یه صبحانه ی خفن خورده بود. که دکتر بازهم سورپرایز کرد و گفت همین الان برو دوش بگیر و برو بخواب بیمارستان😑 گفتم نههه من صبحونه خوردم گفت اشکال نداره برو بخواب که دیگه خیلی دیره. (۴۰ هفته و یک روز بودم) رفتم خوابیدم بیمارستان و حتی فرصت نکردم یکم استرس بکشم😂😂 ساعت ۱ خوابیدم ساعت ۳ دلبرک خان دنیا اومده بود و ساعت ۵ گذاشتنش تو بغلم🫠 یه پسر تپلی و لپ لپی و خوابالوی بامزه که تا بوسش کردم پرستار گفت بوس نمیخواد که شیر بده😂
و شیر نخورد و نخورد و نخورد... چرا؟ چون خواب بود!!
حتی بعد از ختنه هم بیدار نشده بود و ترجیح داده بود همچنان بخوابه😂😂😂
و اینگونه یه خوابالوی تپلی بامزه، خانواده ی ما رو سه نفره کرد😍✌🏼

دیروز تولدش بود ولی الان وقت کردم بنویسم تا به یادگار بمونه😍❤️
مامان ریحانه مامان ریحانه ۱۵ ماهگی
دخترکِ من هم یکساله شد😘
میگم‌ یه وقت زشت نباشه من خاطره زایمانمو نگم؟
راستش من خیلی غریبانه رفتم برا زایمان🌱

۲۱ آذر ۱۴۰۲ بود ❣
صبح ساعت ۸ رفتم سونو چکاپ؛ ساعت ۱۱ برگشتم سرکار؛ ساعت ۳رفتم تو نوبت دکترم.... ساعت ۵ حدودا نوبتم شد. 🕔
دکتر سونو رو دید گفت خوبه همه چی برو ی هفته دیگه بیا‌‌... 💃
دم در یهو گفت صبر کن برگرد👀
بیا بخواب رو تخت چک کنمت.... ۳۵ هفته و ۶ روزم بود
زمان چک کردن یه خانم باردار نبود 😞
ولی به دل دکتر افتاد و چک کرد ...

هیچ وقت اون لحظه از جلو چشمام رد نمیشه چشماش گرد شد گفت ۲سانت بازی چطور متوجه نشدی 😁
گفتم یه دردایی داشتم این روزا نمیدونستم درد زایمانه.... 🥺
ضربان قلب دخترمو گرفت پایین بود یه ساعتی اونجا بودم و دلم قرص بود میگه مشکلی نیست برو خونه و مراقبت کن😍
اماااااااااااااا
گفت مستقیم برو بیمارستان و nst بگیر و ....
گفتم نرم خونه یه سر؟ گفت نه اصلا😳

و وای از حالِ من❤️
زنِ بارداری که از زایمان طبیعی وحشت داشت😩
ساکِ بیمارستانی دخترشو نبسته بود🥺
صبح همون روز تخت و کمد دخترم رسیده بود و من حتی ندیده بودم🥺
دلش میخواست ورزش های بارداری و این روزا شروع کنه.... 🥴
#ادامه.کپشن
مامان ریحانه جانم مامان ریحانه جانم ۱۲ ماهگی
364 روز پیش دقیقا همین شب، همین ساعتها بود دلم درد میکرد، گفتم به شماها، بعضیا گفتن بچه سردش شده خودشو جمع میکنه، پهلو هامو گرم نگهداشتم. ترشحات عجیبی ازم میومد که تاحالا ندیده بودم. یکمی ترسیده بودم واقعیتش.. داشتم به این فکر میکردم هنوز ساک بیمارستان نبستم، هنوز لباسای ریحانه رو که شستم از توی پلاستیک بیرون نچیدم که بوی خوب‌ش حفظ بشه... دلو به دریا زدم، رفتم حموم، به دوش سرعتی گرفتم، یکمی پاهامو شیو کردم.. اومدم بیرون.. بازم دردم آروم نشده بود.. مامای بهداشت میگفت برو بیمارستان ان اس تی بده.. رفتم و گفتن ماه درده..
اون شب، من تا خود صبح راه رفتم... به قدرت خدا که فکر میکنم تعجب می‌کنم....99 درصد درد زایمان رو یه زن توی خونه تحمل کرده و اون زن من بودم... فقط با نفس عمیق کشیدن... فقط نفس عمیق
دم دمای صبح بود، پنجمین روز ماه رمضون، سحری برای شوهرم گرم کردم، بیدار شد گفت تو اصلا خوابیدی؟ با نق نق بهش گفتم دریغ از 5 دقیقه... چشمم مدام به ساعت بود که چقد فاصله ی درد ها داشت کمتر میشد و بجاش ترس و استرس من بیشتر..
ادامه در کامنت
مامان ماهلین 👧🏻🍼 مامان ماهلین 👧🏻🍼 ۱۴ ماهگی
پارسال ده دی روز مادر بود من شبش رفتم بیمارستان بستری شدم ودیگه نیومدم خونه تا ده روز بعدش زایمان کردم و سه روز بعد زایمان مرخص شدم بخاطر دیابتم سه ماه بیمارستان بستری میشدم و انسولین میزدم زمان چقدر زود میگذره....حالا ده روز دیگه تولد دخترمه و میشه ی سالش🥹🥹خیلی روزای سختی رو گذروندم هرشبه بیمارستان برام اندازه یه سال می‌گذشت هردوساعت تست قند میگرفتن و آنقدر ازم خون میگرفتن دستمام کبود بود دیگ رگی پیدا نبود... دردای انسولین....یه بار یادمه روزای آخر انسولین بهم چند واحد بیشتر زدن و قندم شده بود 47دکتر گفته بود می‌رفتی کما خطره خیلی روزای سخت و دردناکی بود شبا تو بیمارستان گریه میکردم ک دلم برا خونمون تنگ شده من از بچگی خیلی لوس بودم تا چیزی میگفتن میزدم زیر گریه الآنم همینم اما دخترم باعث شد پوست کلفت بشم یه جورایی ب خودم افتخار میکنم ک میتونم تنهایی کاراشو کنم و بهش برسم خدایا شکرت الهی همه بچها عاقبت ب خیر بشن 🥲🥲🥹🥹🥹🩷🤍
مامان مهدیار مامان مهدیار ۱۵ ماهگی
مهدیار من یکساله شد🥺
پارسال یکی دو روز اخر ورم کرده بودم و تکوناش کم شده بود طبق معمولم شوهرم فکر میکرد ک من الکی حساسم و لازم نیس حساسیت ب خرج بدیم ولی من همش فکر عمم ک چند ساعت قبل سزارین کاهش حرکات داشت و شوهرش نبرده بودش بیمارستان ب هوای اینکه دو سه ساعت دیگه میری زایمان و همون باعث شد بچه از دست بره ولم نمیکرد در نتیجه خودم ماشینو برداشتم راه افتادم سونو و ان اس تی و مطب دکتر و باز ان اس تی و باز ان اس تی دکترم گف برو خونه من ۴ میرم بیمارستان بیا اونجا خودم از یه سونو و ان اس تی بگیرم ببینم چرا تکون نمیخوره
اومدم خونه بازم شوهرم میگف الکی حساس شدی
دوباره خودم ماشینو برداشتم رفتم بیمارستان و بله فشارم ۱۸ بود ضربان قلب بچه افت شدید داشت
و اورژانسی سزارین شدم فقط تونستم یه زنگ بزنم به شوهرم بگم منو بردن اتاق عمل ساک بچه رو بیار😐
با خنده میگم ولی خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است
کی میدونه یساله چقدر عذاب کشیدم
تنهایی برای زایمان رفتن سخته برای همه با خنده تعریف کردم ولی پشتش غم بود یه روزی که مهدیار یه پسر بزرگ شد کاش بتونم بهش بگم ک من جونشو نجات دادم نه یبار بلکه چندبار
باقی تو کامنت👇
مامان رضا و رستا مامان رضا و رستا ۱۴ ماهگی
یادش بخیر پارسال همین روز بارووون خیلی شدید میبارید منم حالم خراب ترشح قهوه ای داشتم زنگ زدم بهداشت ماماگفت باید بری زایشگاه ازمایش بگیرن و معاینه کنن احتمال پارگی جفت هس ومن خیلی استرس گرفتم پسرمم میخاست بره مدرسه بیشترنگران پسرم بودم اونم خیلی گریه میکرد میگفت مامان اگ بری خدانکرده مشکلی پیش بیاد چی سفت کمرمو گرفته بود ک منم میام بیمارستان با کلی گریه و بوس بلاخره فرستادمش مدرسه و زنگ زدم ابجیم اومد رفتیم بیمارستان ..ازم ان اس تی گرفتن همه چی خوب بود ازمایش ادرار هم گرفتن خوب بود گفت ساعت ۶ جوابش میاد باید بمونی تا دکتربیاد جوابشو ببینه منم که استرس کل وجودمو گرفته بود گفتم وای نکنه امروز زایمان کنم خدایا خودت کمکم کن اخه من تازه وارد ۳۶ هفته شده بودم همون روز ..کلی نشستم تا ساعت ۵ بعد گفتن برو روتخت یه معاینه هم بشی رفتم کاراموز اومد ناخناش بلند بود خیرندیده جوری معاینه کرد منی ک ترسی ازمعاینه ندارم یهو بدنم ازداخل سوخت و جیغ زدم همون لحظه گفتم امروز زایمان میکنم این درد و سوزش مطمعنم کیسه ابم پاره میشه امروز ..و دقیقا حدسم درست بود نشستم تا دکتربیاد ساعت ۷ دکتراومد گفت خداروشکر همه چی خوبه هفتت هم پایین بچه هم تولگن نیومده برو خونه درد داشتی بیا ..منم اومدم پذیرش هزینه لوازم معاینه حساب کنم یهو حس کردم کل بدنم داغ شد بوی وایتکس گرفتم واااای کیسه ابم پاره شده بود یهوویی ...حالا هرچی میگم بهشون قبول نمیکنن میگن ترشح داری چون هفتت پایینه و بچه هم هنوز بالاس نیومده تو لگن ..شوهرمو اومده بود پشته در زایشگاه بود درو زدم بازشد گفتم زود برو برام شورت و پوشک بزرگ بخربیار اونم رفت خرید انقد گفتم بهشون فرستادنم طبقه پایین سونوگرافی رفتم گفتن مشکلی نداری برو خونه