تولدش پیشاپیش مبارک
آخی عزیزم چه استرسی کشیدییییی من اگهجات بودم همون آبان دنیاش میاوردم .... آخرش طبیعی زایمان کردی یا سزارین؟ و چند هفته اوردیش؟؟
عزیزممم😍احساس میکنم تولد یه سالگی مرور خاطراته همش...منم چون قند بارداری داشتم دکتر گف یه هفته زودتر باید ختم بارداری بدیم و با امپول فشار زایمان کنی..انگار اول هفته ۳۹..منم تمام کارامو گذاشتم برای هفته ی اینده..مث اصلاح کردن و تمیزی خونه...ولی اول هفته ۳۸ سوپرایز شدم و مث فردا نصف شب کیسه ابم ترکید و ساعت ۴ صبح رفتم بیمارستان و گف باید بستری شی و ظهرش زایمان کردم🥲
ای جان مبارک باشه تولدش.
منم بارداری سختی داشتم، از 34 هفته هی دکترم گفت وزن جنین نرمال نیست باید ختم بارداری بدیم، دوباره سونو دادم دکتر گفت فعلا خوبه برو هفته ی دیگه، خلاصه تا 38 هفته موند. 38 هفته رفتم دکتر گفت ختم بارداری، شب برو بستری شو آمپول فشار و طبیعی زایمان کن، منو میگی گفتم دکتر پسرم بعداز ظهریه رفته مدرسه، من کلی کار دارم آماده نیستم، گفت خب فردا برو حتما،رفتم خونه ساکمو بستم، ساک نی نیو بستم، کارامو کردم، صبح دوش گرفتم رفتم که بستری شم، بستری نکردن، گفتن زوده، منم از خدا خواسته میخاستم اکستنشن مژه کنم ولی دکتر گفت بستری شو بیخیال شدم، دیگه رفتم اکستنشن مژه کردم، اومدم خونه فرداش باز رفتم بازم بستری نکردن، دوباره دور سینک میخاستم چسب آکواریوم بزنم، اونم زدم با اون شکم گنده، دیگه فرداش رفتم با خواهش و التماس بستری کردن و دخملی با سختی و درد فراوان طبیعی به دنیا اومد
پیشاپیش مبارکه
من ۴٠هفته بودم تکونای پسرم کم میشد هر روز گفتن بیا اکو قلب بگیریم ی روز چهارشنبه بود داشتم میرفتم البته س شنبه شب ی ترشحی ازم اومد ک اولین بار بود چنین چیزی میدیدم با خودم گفتم فردا زایمان میکنم حتی ت ماشینم ک داشتم میرفتم بازم با خودم میگفتم من امروز زایمان میکنم دیگ رفتمو قبل اکو گفتن بیا معاینه رفتم گف س سانت بازی رفتم سرمو زدنو اینا تا ساعت دوازده ک ماما گف مادرم مریضه باید برم سرمو قطع کنین تا شب بیام ایناام عصبی شدن بعد دیگ دیدن نشد ماماعه میگف چرا بستریش کردین دعوا میکرد ایناام میگفتن خب چیکار میکردیم پس خلاصه اومدن کیسه ابو پاره کنن تا خودشون بچه رو بدنیا بیارن تصمیمشون عوض شد و منو اعزام کردن ت امبولانس درد داشتم ولی دیگ از ساعت پنج تا ۱۱نیم شب عرر زدم یکسره بعد اینیم ک پسرمو ب دنیا اورد اولین بچه ای بود ک گرفتتش
وااای از همه اینا این بد بود ک هر پنج دیقه یبار معاینه میکردن پدرمو در میووردن
خلاصه گل پسر منم ساعت ۱۱نیم شب مهر بدنیا اومد
آخی عزیزم تولدش پیشاپیش مبارک ، شبی که قرار بود فرداش زایمان کنم با همسرم و مادر و پدرم شام رفتیم بیرون و بی توجه به توصیه ها که شام رو سبک بخور همیرگر خوردم و قرار بود بریم بیمارستان تشکیل پرونده و رزرو اتاق خصوصی برای فردا صبح ولی یهو گفتن از امشب باید بمونه نفهمیدم چی شد یهو لباس عوض کردم و سونو و ان اس تی و آنژیو کت و تو شوک بودم اصلا آمادگی نداشتم حتی ساک خودم رو هم نبسته بودم تا خود ۶ صبح با همسرم تلفنی حرف زدم و گریه کردم واقعا شب ترسناکی بود برام
ببخش جانشد تویکی بگم🤣
من سنو رودادم بس سنومیدادم به رشد بچم سنوگرافی منو میشناخت گفت وای باخودت چیکارکردی گفتم چرا پیاده رویی پلع گفت دیگه چیکارمیخواستی کنی خودت بچه میخواستی بکشی گفتم چرا گفت تودوروز اخه روز قبلش سنوداده بودم اب بچه رو نصف کردی بنظرم نرو خونه برو بیمارستان ترسیدم به مادرم همسرم که همراهم بودن گفتم بریم خونه وسط راه رسیدیم شوهرم گفت دکتر سنوچی گفت راستش بگو به دلم بد اومده گفتم اینجوریه اب بچه نصف شده رشد نکرده باید زایمان کنم فوری دور زدپنجشنبه بود گفتم بریم شنبه میایم گفت نه میریم بیمارستان میخوابیم اصلا شب من برد بیمارستان چون چند روز قبلش تست کیسه اب داده بودم بارضایت خودم مرخص شده بودم قبولم نکردن شوهرم گفت توبیمارستان میخوابیم تاخودصبح توماشین خواب نرفتم اذیت بودم استرس داشتم خیلی ترسو بودم صبح زود رفتم داخل بستری شدم نامم قبول نکردن چون دکترم رفته بود مرخصی هرچی گفتم بچم به امپول فشار تاقت نمیاره سزارین کنین گوش ندادن تاامپول فشار زدن هم خودم هم بچه افت ضربان قلب کردیم بردن بدون رضایت سزارین کردن انقد گریه میکردم دکترباهام حرف میزد محلش نمیدادم موقعه عمل هم حالم بد بود دکتر بیهوشی قبول نمیکرد بیهوشم کنه اخرتوهم زدم از ترس بیهوشم کرددیگه بچم دنیااومد گذاشتن رو صورتم سینم شیرخورد خیلی حس قشنگی بود باتموم سختی هاش خدا به هرکی که میخواد لایقش بده این حس قشنگ تجربه کنن خوبش تجربه کنن نه سخت❤️
عزیزم چه قشنگ😍😍😍.....من بچم رشدنمیکرد توشکمم ازاونور امپول میزدم دکترگفت باید درش بیاری ولی من ترسیدم اومدم خونه رفتم چند هفته گذشت رفتم سنودیدم نه به شوهرم گفتم بریم پیش دکترم تانامه بده برم زایمان اخه خودم ده ماهم شده بود بچه ۳۴هفته مونده بود باخودم گفتم بزار حالاکه صبح میخوام برم پیش دکترم پله بالاپایین کنم این همه امپول زدم مگه میشه راحت زایمان کنم پیاده رویی کنم رفتم اینکارا کردم صبحش رفتم باهمسرم پیش دکترم چون دوساعت فاصله بود تاشهرما دکترم گفتم حس میکنم کیسه ابم نشتی داره گفت برو سنو بده نامه هم داد برای بستری زایمان و تست کیسه اب ...
من چی بگم چهل هفته رفتم بیمارستان معاینه کردن گفت ۱ سانتی یه هفته دیگه بیا شبش رابطه داشتم و فرداش دردم شروع شد تا روز بعد درد داشتم صبح رفتم بیمارستان بستریم کردن دردم یه جوری قابل تحمل بود و صدام در نمیومد بعد چند ساعت اومدن معاینه کیسه ابو پاره کردن گفتن تو شمکت پی پی کرده اورژانش اتاق عمل هیچکی هم نمیدونست فقط من امضا کردم و رفتم بعد یه ساعت مامانم و مادرشوهرم فهمیدن
اخی اره من میخواستم برم سونوگرافی ، چون فشار خون داشتم باید تند تند چک میشدم، برای خودم ناهار خورشت کرفس گذاشتم یکمی خوردم بعد گفتم میام واسه شام خورشتو گرم میکنم با سالاد شیرازی میخورم، سونو رفتم و پزشک سونوگرافی گفت باید زودتر بچه رو به دنیا بیاری فشارت زیادی بالاس ، بعدش رفتم پیش دکترم اونم گفت اتمام بارداری فردا باید زایمانت انجام بشه ، خلاصه با کلی استرس اومدم خونه، کلی خونه رو تمیز کردم تمامه کارامو انجام دادم با اون شکم گنده😁 بعدشم از استرس نتونستم غذا بخورم اول آذر هم پسرم به دنیا اومد ولی چشمم هنوز دنباله اون خورشت کرفسه که قرارربود بخورم
خدا حفظش کنه زیر سایه پدر مادر بزرگ بشه
منم چند بار سقط داشتم برای همین موقع بارداری باران خیلی استرس کشیدم روزهای آخر هر چی میشد از ترس اینکه چیز خطرناکی باشه بدو بدو میرفتم دکتر و سونو ، و چه حس خوبی بود لحظه تولدش بعد از دو سال انتظار
وایییی یادش بخیر منم زایمانم ۲۲بهمن بود طبیعی هم بودم ۵روزمونده بود به زایمانم من لکه بینی داشتم رفتم حموم حسابی خودموتروتمیزکردم رفتم پیش دکترم تامعاینم کنه 🥴 بعد دکترم گفت باید امشب بستری بشی زایمان کنی منم همون لحظه بغض کردم خیلی میترسیدم باگریه اومدم بیرون بیچاره شوهرمم ترسید گفتم دکترمیگه باید بستری بشی برازایمان شوهرمم خیلی خوشحال شد اومدیم خونه رفتم حموم وسایل هامواماده کردم رفتیم بیمارستان خیلی میترسیدم اززایمان چن ساعتی بستری شدم اصلا درد نداشتم یه دفه بندنافه دخترم پیچیدگردنش و من سزارین شدمممم وخوشحالترین😍😍 خدا واقعادوسم داشته و میدونس من خیلی میترسیدم ازطبیعی..خدایاشکرت
اخی عزیزم منم قراربود۱۲اذربستری بشم یهو ۷اذر شب بودشامموکامل خوردم بعدش درداومدسراغم ازساعت۷تا۱۰تحمل کردم گفتم شایدپیش درده ولی دیگه ده رفتم بیمارستان چون دوهفته قبلش دردداشتم شدیدرفتم بیمارستان انقباض نبودولی دهانه رحمم یه سانت بازبودبهم گفت زوده ۳۶هفته ای یه هفته دیگه مراعات کن ولی هروقت حتی نصفه شبم دردداشتی بیا دیگه خداروشکرتا۳۸هفته فیکس پرشد دیگه رفتم سریع بستری کردن گل پسرم ۷اذزساعت ۲۳و۵۵دقیقه بدنیااومد فک کن بخاطر۵دقیقه شد ۷آذر
ای جان مبارکش باشه پیشاپیش تولدش عزیزم
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.