۴ پاسخ

من یه مدت با آی وی افی ها بودم..کاملا درک میکنم چی میگی..چققققد سخته....خدا 😢

واااای خدااااااا خیلی سختههههههههههههههههههه

وای خدا نیاره بميرم براش🥹

وای خدایا 😭😭😭😭😭
الهی بگردم واسه دلش 🥲

سوال های مرتبط

مامان ریحانه مامان ریحانه ۱۳ ماهگی
دخترکِ من هم یکساله شد😘
میگم‌ یه وقت زشت نباشه من خاطره زایمانمو نگم؟
راستش من خیلی غریبانه رفتم برا زایمان🌱

۲۱ آذر ۱۴۰۲ بود ❣
صبح ساعت ۸ رفتم سونو چکاپ؛ ساعت ۱۱ برگشتم سرکار؛ ساعت ۳رفتم تو نوبت دکترم.... ساعت ۵ حدودا نوبتم شد. 🕔
دکتر سونو رو دید گفت خوبه همه چی برو ی هفته دیگه بیا‌‌... 💃
دم در یهو گفت صبر کن برگرد👀
بیا بخواب رو تخت چک کنمت.... ۳۵ هفته و ۶ روزم بود
زمان چک کردن یه خانم باردار نبود 😞
ولی به دل دکتر افتاد و چک کرد ...

هیچ وقت اون لحظه از جلو چشمام رد نمیشه چشماش گرد شد گفت ۲سانت بازی چطور متوجه نشدی 😁
گفتم یه دردایی داشتم این روزا نمیدونستم درد زایمانه.... 🥺
ضربان قلب دخترمو گرفت پایین بود یه ساعتی اونجا بودم و دلم قرص بود میگه مشکلی نیست برو خونه و مراقبت کن😍
اماااااااااااااا
گفت مستقیم برو بیمارستان و nst بگیر و ....
گفتم نرم خونه یه سر؟ گفت نه اصلا😳

و وای از حالِ من❤️
زنِ بارداری که از زایمان طبیعی وحشت داشت😩
ساکِ بیمارستانی دخترشو نبسته بود🥺
صبح همون روز تخت و کمد دخترم رسیده بود و من حتی ندیده بودم🥺
دلش میخواست ورزش های بارداری و این روزا شروع کنه.... 🥴
#ادامه.کپشن
مامان جانا مامان جانا ۱۳ ماهگی
یه هفته‌ی دیگه تولد جاناست
امشب داشتم به پارسال این‌موقع ها فکر میکردم ، چقدرررر استرس داشتم ،
کارم شده بود یه روز درمیون سونوگرافی ، سونو میگفت آب دور جنین کمه برو درش بیار ، دکتر میگفت مایعات زیاد بخور ۲روز دیگه اش برو سونو ، شده بودم توپ پینگ‌پنگ ، اصلا دوست نداشتم آبان به دنیا بیاد چون خواهرم و دامادمون آبانی هستن ، دوست داشتم ماهش تک باشه😅 روز اول آذر رفتم سونو آب جنین شده بود ۴ 😥 استرس گرفته بودم دکتر گفت بیا برای بستری ، چون اصلا آمادگی نداشتم دست و پام می‌لرزید ، از شانس بدم توی همون لحظه که رفتم بیمارستان و داشتم فرم پر میکردم یه خانومی داشت زایمان طبیعی میکرد و جییییییغ میزد، منم اینطرف داشتم سکته میکردم، اشک تو چشمام جمع شده بود و از خدا و پیغمبر میخواستم ‌که فقط اون شب به من رحم کنه و از بیمارستان خارج شم😥😅 دیگه دکتر گفت امشب برو خونه تا شنبه ۴آذر حسابی مایعات بخور و برو سونو ، خیلی روزای سختی بود همش داشتم هندوانه و خیار و آب میخوردم ولی شنبه زیاد نشده بود و دکتر سونو با خط درشت و قرمز نوشت ک این خانوم به این دلایل باید امروز زایمان کنه😂 زیرش هم خط پررنگ کشید. بعدازظهر رفتم پیش دکترم و دیگه دید اینجوریه گفت برو شب بیمارستان بخواب. اینبار چون آمادگی رو پیدا کرده بودم رفتم خونه قشنگ همه‌ی کارام رو کردم ، رومیزیای جدیدم رو انداختم ، جارو کردم گردگیری کردم 😅 روتختی عوض کردم و شام همسری رو هم دادم و رفتیم بیمارستان و فرداش ۵آذر زایمان کردم.
شما هم دوست داشتید از حال و هوای روزای آخر حاملگی یا روز زایمانتون بگید
مامان لیام کوچولو مامان لیام کوچولو ۱۵ ماهگی
ای خدا فردا تولده پسرمه چ زود یه سال گذشت🥲 انگار همین دیروز بود داشتم آماده میشدم برا زایمان ،قراربود چهارصب برم بستری شم من انقد شوق و ذوق دیدن پسرمو داشتم شبش کلا نخوابیدمو همسرمم بدترازمن از سه صب رفته بودیم بیمارستان بستری شم 🥺😅 هنوزم تو تاپیکام هستو دوباره رفتم دیدمو بغض کردم چ حس عجیبیه 🥲
یادش بخیر اون شب بعد بستری شدنم احساس میکردم ساعت اصلا نمیگذره شوهرمم همش تو اتاق قدم میزد انقد استرسی شده بود انگار قراربود اون زایمان کنه یه جا بند نمیشد🤣
.خلاصه ک اون شبم گذشتو ب دنیا اومد عزیزدل ما 🥲❤️
تو این یه سالی ک گذشت روزبروز بزرگ شدن پسرمو دیدم همش بغض کردم ک چرا روزا انقدر زودزود میگذره و بزرگ میشه 🥹هنوزم عکسای بیمارستان تو گوشیم هستو بااینکه گوشیم دیگه جانداره داره میترکه 😆ولی بازم دلم نمیاد اون عکسارو پاک کنم همش دوس دارم جلو چشمم باشن🥲
چیه این حس مادری ک الانم بانوشتن چنتا جمله دلتنگ اون روزا شدمو گریم گرف 🥲🥹
این حس نصیب همه چشم انتظارا ❤️
آرزوم اینه هیشکی تو دنیا تو حسرت حس مادری نمونه🥲❤️


۱۴۰۳/۷/۱۶❤️