دخترکِ من هم یکساله شد😘
میگم‌ یه وقت زشت نباشه من خاطره زایمانمو نگم؟
راستش من خیلی غریبانه رفتم برا زایمان🌱

۲۱ آذر ۱۴۰۲ بود ❣
صبح ساعت ۸ رفتم سونو چکاپ؛ ساعت ۱۱ برگشتم سرکار؛ ساعت ۳رفتم تو نوبت دکترم.... ساعت ۵ حدودا نوبتم شد. 🕔
دکتر سونو رو دید گفت خوبه همه چی برو ی هفته دیگه بیا‌‌... 💃
دم در یهو گفت صبر کن برگرد👀
بیا بخواب رو تخت چک کنمت.... ۳۵ هفته و ۶ روزم بود
زمان چک کردن یه خانم باردار نبود 😞
ولی به دل دکتر افتاد و چک کرد ...

هیچ وقت اون لحظه از جلو چشمام رد نمیشه چشماش گرد شد گفت ۲سانت بازی چطور متوجه نشدی 😁
گفتم یه دردایی داشتم این روزا نمیدونستم درد زایمانه.... 🥺
ضربان قلب دخترمو گرفت پایین بود یه ساعتی اونجا بودم و دلم قرص بود میگه مشکلی نیست برو خونه و مراقبت کن😍
اماااااااااااااا
گفت مستقیم برو بیمارستان و nst بگیر و ....
گفتم نرم خونه یه سر؟ گفت نه اصلا😳

و وای از حالِ من❤️
زنِ بارداری که از زایمان طبیعی وحشت داشت😩
ساکِ بیمارستانی دخترشو نبسته بود🥺
صبح همون روز تخت و کمد دخترم رسیده بود و من حتی ندیده بودم🥺
دلش میخواست ورزش های بارداری و این روزا شروع کنه.... 🥴
#ادامه.کپشن

۱۲ پاسخ

اوف منو بگو ک ۳۳ هفته زایمان کرد و منی ک هیییچ تصوری از زایمان زودرس نداشتم حتی نشنیده بودم و فک میکردم الان بچم چ شکلیه .....زایمان طبیعی کردم و بچم سالمو سلامت دنیااومد فداش بشم خوشکلترین بچه تو بخش بود

دختر منم ۲۱ آذر ماهه ۶ ساعت اینا بعد دختر شما بدنيا اومد من سزارین شدم ۳۸ هفته بودم

خداروشکر که صحیح و سالم بغلش کردی گلم.
منم کیسه آب پاره شد و با عجله راهی بیمارستان شدیم

بقیه پس

من صبح ساعت ۱۱ با خونریزی رفتم ولی زهی خیال باطل ۱۲ ساعت درد کشیدم مرگ و جلو چشمم دیدم ماماها قبول نمیکردن سز بشم ، دکترم هرچی بهشون میگفت نمیتونه طبیعی باشه اصلا زیر بار نمیرفتن دلم میخواست خفشون کنم . ۳ تا امپول درد زده بودن واسم فقط ۱ فینگر باز بودم 😰یادش میفتم حالم گرفته میشه ، مثلا بیمارستان خصوصی بودم

و منی که چقدر دلم میخواست طبیعی زایمان کنم کلی ورزش و پیاده روی و امادگی جسمی و روحی ولی در نهایت توی ۳۸ هفته ک اخرین سونومو دادم دکتر گفت اب دور بچه کم شده و باید سزارین بشی🥹🥹 ولی بازم خداروشکر که دخترمو سلامت بغل کردم

منم ی جورایی شبیه ب شما شدم🥰🥰

الهی بگردممم🥺🥺چقدر سخت.
خداروشکر ولی صحیح و سالم بود دختر قشنگ🥹♥️

آخی عزیزم تولدش مبارک ۳/۴۰دیقه بامداد دنیااومد؟

ای دل غافل 😢
خیلی ترسیده بودم

منشی دکتر کلی دلداریم داد؛ گفت خیلی ها ۲سانت بازن ولی تا هفته ۳۸ هم میمونن نگران نباش ....

من مطمئن بودم فعلا زایمان نمیکنم؛😄 اومدم خونه؛ دوش گرفتم؛ به مامان بابام سپردم من شب برمیگردم خونه هااااا 🥴و با خواهرم رفتیم بیمارستانم
Nst گرفتن🌱
۲باره گرفتن و دلم خوش بود ضربان درست میشه😁
ضربان قلب دخترم همچنان پایین بود و بستری شدم

دکتر اومد بیمارستان ساعت ۹ بود 🕘
چک کرد
به پرستار گفت به به خدا براش خواسته😍
ولی من گریه میکردممممم و از پرستار میپرسیدم یعنی چی خدا براش خواسته😢
پرستار گفت یعنی رحم ات داره خودش باز میشه 😍

خواهرم بود، مامانم اومد پیشم مدام دعامیخوند❤️ تماس گرفتیم همسرم از شیفت اومد ساعت ۱۲شب رسید مثل تو فیلما😄 همش نگران بودم بچه بدنیا بیاد و باباش سرکار باشه

ماما همراه اومد ورزش داد و اپیدورال زدن و .... ساعت ۳:۴۰ دخترکم چشم به جهان گشود👧

بنظرم میشه گفت مامانایی که زایمان اول رو زودرس میگیرن؛ غریبانه ترین حالِ زایمان رو دارن💚

الهی عزیز دلم فاطمه جان
خداروشکر راحت برات گذشت❤️
منم مثل شما بودم با این تفاوت که وقتی رفتم پیش دکترم گفت شش سانت باز شدی😂بدو تا زایمان نکردی تو ماشین برو بیمارستان
ولی رسیدم بیمارستان ترسیدم از طبیعی به دکترم گفتم سزارین کن
قبول کرد خداروشکر🤕😇

وای دقیقا مثل من اصلا درد نداشتم دکتر گفت ۳سانت رحم باز شده برو بیمارستان اصلا آمادگیش نداشتم هیچی
۳۶هفته بودم

سوال های مرتبط

مامان جانا مامان جانا ۱۳ ماهگی
یه هفته‌ی دیگه تولد جاناست
امشب داشتم به پارسال این‌موقع ها فکر میکردم ، چقدرررر استرس داشتم ،
کارم شده بود یه روز درمیون سونوگرافی ، سونو میگفت آب دور جنین کمه برو درش بیار ، دکتر میگفت مایعات زیاد بخور ۲روز دیگه اش برو سونو ، شده بودم توپ پینگ‌پنگ ، اصلا دوست نداشتم آبان به دنیا بیاد چون خواهرم و دامادمون آبانی هستن ، دوست داشتم ماهش تک باشه😅 روز اول آذر رفتم سونو آب جنین شده بود ۴ 😥 استرس گرفته بودم دکتر گفت بیا برای بستری ، چون اصلا آمادگی نداشتم دست و پام می‌لرزید ، از شانس بدم توی همون لحظه که رفتم بیمارستان و داشتم فرم پر میکردم یه خانومی داشت زایمان طبیعی میکرد و جییییییغ میزد، منم اینطرف داشتم سکته میکردم، اشک تو چشمام جمع شده بود و از خدا و پیغمبر میخواستم ‌که فقط اون شب به من رحم کنه و از بیمارستان خارج شم😥😅 دیگه دکتر گفت امشب برو خونه تا شنبه ۴آذر حسابی مایعات بخور و برو سونو ، خیلی روزای سختی بود همش داشتم هندوانه و خیار و آب میخوردم ولی شنبه زیاد نشده بود و دکتر سونو با خط درشت و قرمز نوشت ک این خانوم به این دلایل باید امروز زایمان کنه😂 زیرش هم خط پررنگ کشید. بعدازظهر رفتم پیش دکترم و دیگه دید اینجوریه گفت برو شب بیمارستان بخواب. اینبار چون آمادگی رو پیدا کرده بودم رفتم خونه قشنگ همه‌ی کارام رو کردم ، رومیزیای جدیدم رو انداختم ، جارو کردم گردگیری کردم 😅 روتختی عوض کردم و شام همسری رو هم دادم و رفتیم بیمارستان و فرداش ۵آذر زایمان کردم.
شما هم دوست داشتید از حال و هوای روزای آخر حاملگی یا روز زایمانتون بگید
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۶ ماهگی
پارت پنجم
برگشتم‌خونه عاشق کباب کوبیده با گوجه ی کبابی شده بودم
همش خسته بودم چمدون چند روز همون جور وسط اتاق بود
همش میگفتم‌خستگی سفرِ
اواخر دی ماه بود دختر خالم زنگ زد پاشو بیا خونمون
یکم حال و‌هوات عوض شه
داشتم‌میرفتم‌بی بی چک گرفتم رفتم
کل اون تایمی که اونجا بودم بی حوصله و خسته بودم
اصن ی حالاتی داشتم که برای خودمم عجیب بود
اصلا شک‌نکردم که حامله ام گفتم دیگه از سونو بالاتر ک نیست
برگشتم خونه گفتم بزار بی بی رو بزنم ببینم چی میشه
بی بی چک درجا مثبت شد باورم نمیشد
اون یکی رو زدم اونم درجا مثبت شد
همزمان انواع احساسات هجوم آوردن سمتم
ترس استرس پشیمونی خوشحالی
به شوهرم‌گفتم فک‌کنم حامله ام
اما باید ازمایش بدم مطمئن بشم
فردا رفتم آزمایشگاه و آزمایشی که مثبت شد
رفتم پیش دکتر باورم‌نمیشد همون ماه اون با تنبلی شدید
کلا با دوسه بار رابطه با کارهای سنگینی که من کرده بودم
دکتر برام سونو انجام داد گفت احتمالا دوقلو باشه
گفت یکیش خیلی کوچیکه
گفتم‌حتما اشتباهه
گفت برو سونو قلب مشخص میشه
مامان علی مامان علی ۱۴ ماهگی
پارسال ی‌همچین روزایی بود که خیلی درد داشتم حس میکردم هر لحظه قراره تو خونه زایمان کنم همه میگفتن این دردا طبیعیه و ماه درده ولی خدایی خیلی درد وحشتناکی بود تکونای علی خیلی کم‌شده بود و هر روز تو راه بیمارستان و نوار‌قلب بودم🥲تاریخ زایمان رو تو سونوم زده بود ۱۵ آبان....ولی‌من قرار بود سزارین اختیاری کنم و‌دکتر‌هنوز‌نامه رو نداده بود بهم کلی ترس و استرس داشتم ک‌نکنه زود دردم بگیره و بخام‌طبیعی زایمان کنم 😅روز ب روز دردام بیشتر می‌شد تا اینکه ۲۳ مهرصبح با درد وحشتناک از خاب بیدار شدم ب دکترم زنگ زدم گفت برو سونو و عصر بیا مطب پیشم عصر رفتم و معاینه کرد و گفت سر بچه خیلی اومده پایین و الان باید بستری شی😷وفردا سزارین‌کنمت‌ و من فردا وقت آتلیه گرفته بودم‌ک‌عکاسی کنیم نه ساک بیمارستان بسته بودم ن‌آمادگی داشتم
با کلی‌ترس‌و‌استرس‌ بیخیال آتلیه شدیم و رفتیم ساک‌جمع کردیم‌و‌ی ساعت بعدرفتم‌بستری شدم‌ خیلی شب سختی بود
ولی‌گذشت و‌خدارو‌شکر علی با هزار داستان و ماجراهای اون‌۹ ماه ب سلامتی دنیا اومد🥰
انگار‌همین دیروز‌بود🥲
مامان رایان مامان رایان ۱۷ ماهگی
امروز به رایان داشتم البومشو نشون میدادم که اوایلش عکس بارداری بعد عکس های رایان که شیطون تازگیا خودشو و مارا میشناسه رو عکس خودش میگه من ، من 😍😍😍 و میگی بابا کدومه دست میذاره رو باباش میگه بابا 😅
و یادم اومدم پارسال این موقع تو شکمم بود و من دکتر خودم میگفت باید طبیعی بدنیا بیاری ، خودمم اوایل میگفتم من طبیعی میارم حتی از ۷ ماهگیم رفتم باشگاه یوگا کار میکردم ، ول هر لحظه که به زایمان نزدیک میشد و تجربه و خاطرات کسایی که زایمان طبیعی میکردم رو میشنیدم استرسم ببشتر میشد ، شبا نمیتونستم بخوابم شوهرم میگفت بابا من یه دکتر دیگه پیدا میکنم چرا انقدر نگرانی گفتم نه بذار اینسری باهاش حرف میزنم شاید راضی شد ، اخه این دومین دکتری بود که عوض میکردم دلم نمیخواست هی دکتر عوض کنم ، هفته ی ۳۹ بود رفتم پیشش ک لگنمو معاینه کنم گفت خوبه برا زایمان ولی رحمت باز نشده باید صبر کنی ، اقا من تو اتاق دکتر اشکم درومد نمیتونستم حرف بزنم هی گریه میکنم دکتر ترسیده بود میگفت چی شده گفتم خانم دکتر من طبیعی نمیتونم از استرس دو هفته اس ارامش ندادم خر روز گریه 🥲🙃🥲 گفت اخه اللن دستور اومده سزارین ممنوعه دست من نیست حتی ازاد هم نمیشه ، 😵‍💫 گفتم بخدا من اینجوری دق میکنم گفت بذار با دوستم حرف بزنم اون تو بیمارستان خصوصی عمل میکنه اگه قبول کرد برو اون انجام بده ، سه شنبه رفتیم پیشش گفت چرا میخوای سزارین گفتم استرس دارم نمیتونم انقدر عوارص شنیدم که بچه اینجوری میشه اونجوری. میشه میترسم خندید گفت اتفاقا سزارین عوارص دادم گفتم دوتاشم میدونم ولی سز میخوام ، گفت اخه برا بیمارستان چه دلیلی بنویسم که قبول کنن چون وقت سزارینت هم گذشته گفتم بنویس لگنش کوچیکه 😅🤣
مامان آیهان💙🫀 مامان آیهان💙🫀 ۱۶ ماهگی
یادش بخیر 🥲😍
پارسال از صبح زود تا عصر این دکتر و اون دکتر میکردم و میرفتم بلوک زایمان دقیق ۳۸ هفته بودم 🤭🤰( به خاطر خارش شدیدی که یه هفته بود گرفتارش شده بودم)
نوار قلب اینا گرفتن و گفتن این خارش هیچ درمانی نداره به جز زایمان حتما باید زایمان کنی چون هم برای خودت هم برای جنین خطره...
برگشتم خونه زیاد جدی نگرفتم حرفاشونو از شدت خستگی منو شوهرم خوابمون برد تا ۸ شب😅😂
گوشیمون زنگ خورد بیدار شدیم از خانه بهداشت زنگ زدن گفتن بلوک زایمان گفته بیتا چرا برنگشته برای زایمان ما گفتیم بره وسایل بیاره برگرده...
این دفعه جدی استرس گرفتم و کمی ترس داشتم.
خونمون کامیارانه رفتم بلوک زایمان گفت باید حتما زایمان کنی گفتم خب من میخوام برم کرمانشاه گفت هرجا میری برو فقط زایمان کن...
دیگه برگشتم خونه وسایل هامو جمع کردم و رفتم کرمانشاه رسیدم بیمارستان خصوصی امان حسین
براشون توضیح دادم اونا هم گفتن برو تا معاینه‌ات کنیم معاینه کرد گفت خانوم ۵ سانت رحمت بازه درد اینا نداری🙄😳😳منم گفتم نه والا هیچی (نگو خارش بدن من درد من بوده) بار دوم معاینه کرد کیسه آبم ترکید رفتم اتاق بعدی لباس اینا بهم دادن آمپول فشار بهم زدن ۱۱ دردام شروع شدن یواش یواش🤕🤕
اینم بگم اصلا برام سخت نبود دردش قابل تحمل بود هرچی هم میگفتن گوش میدادم و انجام می‌دادم 😍نزدیک ۱۲ و ۲۰ دیقه شد فول شدم رفتم اتاق زایمان و بخیه ۱۲ و نیم آیهان پسرم نازم به دنیا اومد 😍😍🥺🥺🥺از ذوق داشتم میمردم ولی خدایی خیلی زایمانم راحت بود😍
یادش بخیر خاطره دلنشینی بود الان ساعت ۱۲ و نیم شب آیهان خوشگل من ۱ ساله میشه فداش بشم 😍😍😍🥰🥰🥰🥰
خداروشکر بابت وجودت نفس مامان 😘😘😘
مامان نیلا💝 مامان نیلا💝 ۱۲ ماهگی
چقدر زمان زود میگذره باورم نمیشه نیلاشده یک سالش
پارسال مثل امشب و این ساعت دردم گرفت و بستری شدم بیمارستان دکترم گفت صبح میام زایمانت میکنم🥺😍
من خیلییییی از زایمان میترسیدم خیلی استرس داشتم بقدری که سرم دادن دستم تا بریم طبقه بالا تودستم میلرزید مامانم و شوهرم از ترس من میترسیدن مامانم میگفت این الان سکته میکنه از ترس بدنم یخ کرده بود تا صبح نخوابیدم از خوشحالی و استرس و ترس ولی بیشتر از ترس😅🤣🤣🤣
صبح ۹دکترم اومد و بااینکه ۳۸هفته و ۴روز بود امپول ریه زد و گفت امادش کنید برای اتاق عمل واییی من دیگه قلبم نمیدونست چجوری بزنه سفید شدم مثل روح یخ کرده بودم کل بدنم میلرزید دکتر بی حسی میگفت چرا انقدر لرزش داره بدنت گفتم خیلی میترسم دارم سکته میکنم بخدا پرستار ضربان قلب و فشارمو گرفت دیدن بلهههه اوضاع خرابه دکتر گفت یه ارامبخش بهش بزنید نیم ساعت بخوابه 😂😂😂 خیلیییییی حال داد بیدار شدم دیدم بچمو گذاشتن رو صورتم هیچی از زایمان نفهمیدم نه سن زدن نه تکون دادن شکم هیچی
ببخشید حرفام زیاد شد امشب یه حس و حالی دارم گفتم اینجوری یکم خودمو تخلیه کنم🥰🥰🥰
مامان کاوه جانم👑 مامان کاوه جانم👑 ۱۴ ماهگی
ی ماسک آوردن برام گذاشتن ک فک کنم دردو کم کنه ولی من همش خوابم میبرد وسط دردا.خلاصه شد ساعت ۲بعدازظهر شیفت عوض شد ی ماما دیگ اومد ولی معلوم بود خیلی باتجربه ست.دستکش بدست اومد معاینه جانانه ای کرد ی جیغ بنفشی کشیدم و گفت حالا شدی ۳سانت.بعد گفت بیا پایین راه برو.منم همون تو اتاقم راه رفتم ولی کار دیگه ای بلد نبودم کلاس نرفته بودم چهارتا فیلم ندیده بودم ک چی ب چیه.بعد دکترم اومد ب ماما گفت ک من در چ حالم .ماما هم گفت خوبه من امروز اینو میزاوونم.ترس ورم داشت خیلی.همچنان صدای ناله میومد نمیدونستم میخام چ کنم.ساعت۴شد ماما گفت میخای یه استراحتی کنی ی مسکن برام بزنم.وقتی مسکنو زد انگار من پرواز کردم.ی سوپ برام آورد گفت بخور جون بگیری .ی ساعتی همینجوری در حال استراحت بودم ک اومد گفت آماده ای شرو کنیم؟ب ناچار گفتم آره.دپباره آمپول فشار زد و دردا اومدن سراغم.وقتی دردا می‌رفت من قشنگ خابم میبرد خابم می‌دیدم تازه😂دوباره معاینه کرد گفت همون سه سانتی خبر نداشت ک من هیچ ورزشی نکرده بودم هیچ شیافی برا نرمی دهانه رحم استفاده نکرده بودم هیچ کاری نکرده بودم.ساعت هم روب روم بود مگه می‌گذشت.شد ساعت۶غروب .دوباره گفت پاشو راه برو .از اتاق اومدم بیرون رفتم تو سالن اونجا دوسه تا پرستار و ماما بودن ولی بهم نگفتن ک برگرد اتاقت...