ی ماسک آوردن برام گذاشتن ک فک کنم دردو کم کنه ولی من همش خوابم میبرد وسط دردا.خلاصه شد ساعت ۲بعدازظهر شیفت عوض شد ی ماما دیگ اومد ولی معلوم بود خیلی باتجربه ست.دستکش بدست اومد معاینه جانانه ای کرد ی جیغ بنفشی کشیدم و گفت حالا شدی ۳سانت.بعد گفت بیا پایین راه برو.منم همون تو اتاقم راه رفتم ولی کار دیگه ای بلد نبودم کلاس نرفته بودم چهارتا فیلم ندیده بودم ک چی ب چیه.بعد دکترم اومد ب ماما گفت ک من در چ حالم .ماما هم گفت خوبه من امروز اینو میزاوونم.ترس ورم داشت خیلی.همچنان صدای ناله میومد نمیدونستم میخام چ کنم.ساعت۴شد ماما گفت میخای یه استراحتی کنی ی مسکن برام بزنم.وقتی مسکنو زد انگار من پرواز کردم.ی سوپ برام آورد گفت بخور جون بگیری .ی ساعتی همینجوری در حال استراحت بودم ک اومد گفت آماده ای شرو کنیم؟ب ناچار گفتم آره.دپباره آمپول فشار زد و دردا اومدن سراغم.وقتی دردا می‌رفت من قشنگ خابم میبرد خابم می‌دیدم تازه😂دوباره معاینه کرد گفت همون سه سانتی خبر نداشت ک من هیچ ورزشی نکرده بودم هیچ شیافی برا نرمی دهانه رحم استفاده نکرده بودم هیچ کاری نکرده بودم.ساعت هم روب روم بود مگه می‌گذشت.شد ساعت۶غروب .دوباره گفت پاشو راه برو .از اتاق اومدم بیرون رفتم تو سالن اونجا دوسه تا پرستار و ماما بودن ولی بهم نگفتن ک برگرد اتاقت...

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان کاوه جانم مامان کاوه جانم ۱۳ ماهگی
خلاصه راه افتادیم بریم بیمارستان .شوهرم ی آهنگ شاددد گزاشت و امیدواری میداد.ساعت۵ رسیدیم .از ماشین پیاده شدم اصلن باورم نمیشد ک میخام برم زایمان کنم میگفتم ینی چی .رفتم معاینه شدم اونم گفت ی سانتی.دیگ کارارو انجام دادیم ک بستری شم.ب شوهرمم گفتن برو مای بی بی و کیک و آبمیوه و دمپایی و ...اینا بگیرو بیا.ب منم ی لباس و ی کلاه دادن گفتن اینارو بپوش تا شوهرت بیاد ببریمت بلوک زایمان.شوهرم اومد و کیک و آبمیوه رو داد بهم .پیش خودم میگفتم مگه من نمیخام برم زایمان کنم اینا برا چیمه.بازم یه ویلچر آوردن و ی پرستار بود یا ماما اومد ک منو ببره بلوک زایمان.تا دم در هم شوهرم اومد.رفتم داخل ترس داشتم خیلی بهم دیدم اونجا همه ناله میکنن بدتررررشدم.بعد دیدم تو هر اتاق دوسه تخت هست ولی ماما منو برد ی اتاق ک تنها بودم.درازکشیدم ی چی ب شکمم وسط کرد صدای قلب پسرم اومد.بعد گفت شیف من تموم شد الان یکی دیگ میادبالاسرت و رفت.ساعت ۷بود یا۸.همچنان داشتم فک میکردم ک چ زایمان راحتی انقد میگن درد داره پس کو.ماما بعدی ک اومد دیگ داستان شروع شد برام آمپول فشار زد .دردای من کم کم شروع شد ولی خب میشد تحمل کنی ساعت ۱۰ماما دوباره اومد دسکش پوشید ک بیاد معاینه کنه انقدد درد داشت ک من خاستم دستشو بگیرم گفت مامان منو نگیر تختو بگیر .جالبه صدام میکردن مامان.من قند تو دلم آب میشد.خلاصه گفت دوسانتی.ی کیک و آبمیوه داد بخورم و رفت.دوتادانشجو اومدن چندتا سوال پرسیدن و پیشم وایسادن برا خودشون تعریف میکردن.بعد یکی خییلی ناله میکرد از اونا پرسیدم چرا انقدد زیاد ناله می‌کنه اونا هم گفتن اون زیادی لوسه وگرنه تو همون مرحله آیه ک تو هستی.همچنان من درد داشتم مث درد پریودی شد
مامان کاوه جانم مامان کاوه جانم ۱۳ ماهگی
داخل سالن بودم صدای ناله ها همچنان بود.دیدم دوتا اتاق اونورتر هی میرن و میان.گفتم منکه میخام راه برم .برم تا اونجا ببینم چکار میکنن .رفتم و دیدم بععله اتاقه زایمانه و یکی زایمان کرده فک کنم میخاستن بخیش کنن و ی صحنه ای دیدم و الفرارررر‌.اومدم پیش پرستارا گفتم میخام زنگ بزنم گوشی ندارم.تلفن بیمارستانو داد و گفت فقط زود.زنگ‌ زدمم ب شوهرم گفتم توروخدا بیا منو از اینجا ببر التماس میکردم .گفت نمی‌زارن ولی ببینم چکار میتونم کنم.ک منو ببره خصوصی اونجا سزارین شم.خلاصه برگشتم اتاقم و دوباره دستگاهو وصل کردن ب شکمم و من همچنان درد داشتم .ساعت شد ۸شیفت عوض شد .ماما جدید اومد خودشو معرفی کرد و گفت هرچی میخوای بهم بگو .گفتم پتو برام بیار دارم یخ میزنم دوتا پتو برام آورد.این وسطا بابام ک می‌فهمه من زنگ زدم دیگ تحمل نمیکنن و داد و بیداد می‌کنه و میخام دخترمو ببرم ی بیمارستان دیگه.چرا نمیزارید ما بریم دخترمونو ببینیم.سر پرستار می‌زاره مامانم بیاد داخل.وقتی مامانم اومد انگار دنیا رو بهم دادن کلی قربون صدقم رفت دلداریم داد گفت الکی نیست میگن بهشت زیر پای مادره.تحمل کن .گفتم هرکاری میکنید فقط منو از اینجا ببرید.گفت بزار برم با دکترت حرف بزنم و رفت.بعد ی ساعت اومد گفت دکترت اجازه نمیده ببریمت بعد میگه تا ۱۲صبر میکنیم اگه نشد میبرمش سزارین.منکه داشتم میمردم دیگه.مامانم رفت پرستارا خیلی داد و بیداد ک حاج خانم لطفاً زودتر برو الان بقیه صداشون درمیاد و اینا. .این اخرا دیگه بیحال بیحال شده بودم دیگ داشتم بیهوش میشدم یهو صدا یکیو شنیدم ک گفت اتاق ۶اماده شه برا اتاق عمل.ذوق مرگ شدم ولی بیحال بیحال بودم .اومدن برام سوند زدن و داشتن منو میبردن ی خدماتی اونجا بود بهم گفت آخر کار خودتو کردیا😂😂
مامان 🩵طا❣️ها🩵 مامان 🩵طا❣️ها🩵 ۱ سالگی
سلام خاطره زایمانم افتاد یادم گفتم درمیان بزارم من همش منتظر بودم سزارین کنم بچمو چطوری میارن دنیا زیباترین لحظه تصور میکردم کی اون لحظه میاد نگو رفتم بیمارستان آخه چرا با من اینجوری کردن روزهایی آخر بارداری بودم انقباض داشتم رفتم بیمارستان ماما با لحن بد گفت چرا اومدی بروز پیش دکتر خودت معاینت کنه منم گفتم آخه همش شکمم صفت میشه تیر می‌کشه به زور راه میرم گفت برو منم آمدم بیرون همسرم گفت بگو وضعت چطوره منم دوباره رفتم ماما گفت الکی هی اومد همش به دروق میگن درد داریم یه دکتری اونجا بود گفت اشکال نداره حالا یه معاینش بکن معاینه کرد یه چیز خارجی به دکتر گفت تو فکرم میگم کاش بدونم چی گفت دکتر گفت آمادش کنید برا سزارین فشارمم گرفت گفت 13هست گفت چون بارداری قبلیت دچار فشار خون بالایی مسمومیت بارداری خطم بارداری شدی العانم یا می‌میری یا فکر کن فشارت از 20میره بالا منم خیلی خیلی ترسیدم تا بردنم اتاق عمل دکتر نگاه دستگاه فشار میکرد همش استرس واردم میکرد می‌گفت فشارت 16 رفته بالا میری آیسیو منم بیشتر بیشتر ترسم می‌رفت بالا اومد شکمم پاره کنه گفت چسبندگیشم خیلی بالاست منم تپش قلبم بیشتر بیشتر میشد میگفتم العان میمیرم
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت یازدهم
رفتم بیمارستان إن اس تی گرفتن
گفتن حرکات بچه ها ضعیفه
من اصن دوس نداشتم اونجا زایمان کنم
دوست داشتم دکتر خودم باشه بیمارستانی ک خودم‌میخوام باشه
اما چون ۳۶هفته بودم جایی دیگه قبول نمیکردن
از من انکار ک من اینجا زایمان نمیکنم از اونا اصرار ک باید بستری بشه برای ما مسئولیت داره
خلاصه بالاخره قبول کردم تو زایشگاه بستری بشم
لحظه ی آخر گفت بیا معاینت کنم ببینم دهانه رحمت باز شده یانه
معاینه شدم دوسانت بودم 😨
رفتم زایشگاه اونجا دوباره معاینه شدم گفتن سریع اتاق عمل حالا همش میگفتم من آمادگی ندارم
مامانم بیرون مثلا ب عنوان همراه ک تو زایشگاه کاری داشتن موند
شوهرم داشت میرفت خونه
ک صدا زدن منو دارن میبرن اتاق عمل
مامان سریع زنگ زد شوهرم ک برو‌خونه لباساشونو بیار
ساعت حدودا سه شب دوقلوها بدنیا اومدن
پنج صبح رفتم بخش ی قل رو‌اوردن
ی قل ی چند ساعتی رفت آن ای سیو
خلاصه دوقلوها ۳۰مرداد بدنیا اومدن
اون روز همه چی خوب بود
عملم عالی بود از همه چی خیلی راضی بودم
شیر نداشتم شب دوقلوها گشنشون بود خیلی گریه میکردن کلا بیدار بودیم راه میبردیمشون
ساعت شد ۵صبح
مامان آیهان بالام🤱 مامان آیهان بالام🤱 ۱۵ ماهگی
وای دقیقاااا ی سال پیش همین روز تا خود صبححح تو دستشویی بودم هعی میرفتم و میومدم..شوهرم میگف تو اس.هال شدی ... ۳۶ هفته و ۳ روز بودم🥲🥲 ک صبح ساعت ۸ با مادرشوهرم رفتم بیمارستان کلییی ترس و استرس داشتم آخه من وقتم مونده بود قرار بود سزارین بشممم🥺
ماما بزور منو معاینه کرد خیلیییی میترسیدم از معاینه گف دوسانت هستی من گفتم یااااخدااااا دوسانت پس چرا اینهمه درد دارم گفت برو خونه دردات منتظم سد بیاااا تو دلم آشوب داشتم گریه میکردم تن و بدنم میلرزید گفتم من قراره سز بشم من نمیام دکتر ببرین منو ک دکتر گف دیگ باز شدی عمل نمیشی
گفتن برو خونه برو زیر دوش آب گرم آمدم و با گریه رفتم زیر دوش کمرم زیر دوش گرفتم اومدم بیرون رو پله ها بودم ک دیدی آب زیادی ازم ریخت و شلوارم خیس شد گفتم خاله ازم آب رفت خالم (مادرشوهرم) باگریه رفت بیابون تاکسی پیدا کرد منم زنگ زدم شوهرم هر جی از دهنم اومد گفتم درد دارم خودتو برسون خلاصه اومد رفتیم بیمارستان بازم معاینه کردن ۴ سانت شده بودم ... با اصرار مادرشوهرم بهم آمپول فشار زدن.. داشتم بهشون التماااس میکردم توروخدا نزنین من میترسم من میمیرم😢😭 ولی بحرفم گوش ندادن زدن و رفتن وقتی درد میومد سراغم کللییی جیغ میکشیدم میترسیدم میگفتم مامان من دیگ زنده نمیمونم من میمیرم میگفتن زور بده از درد زیاااد نمیتونستم آخر ساعت ۹ شب اومدن معاینه گفتن فول شده ببرین اتاق منو با گریه بردن روتخت ک جلوم اینه بزرگ بود کلی ماما و پرستار کنارم بود درد میومد و ول میکرد گفتن ی بار زور بدی بچه اومده و راحت شدی گفتم یاشه باشه دیگ خسته شدم ک با آخرین جیغ و قیچی و شکمم فشار دادن دنیا اومد😢🥺🫀 خیلیییی خیلی روز سختی بود بچم سیاه و کبود شده بود بمیرم براش😢
مامان گندم🌾 مامان گندم🌾 ۱۷ ماهگی
روز تولد بچهامون برای همتون بهترین خاطره س
اما برای من و خونوادم خیلی خاطره ی دردناکیه
میخام اینجا بگم شاید بدرد یک نفر خورد که به دکترا ب همین راحتی اعتماد نکنه
درست پارسال تو همچین روزی فرشته من دنیا اومد
یک تیر ۴۰۲ ساعت هشت و نیم صبح با عمل سزارین گندم کوچولوی من دنیا اومد
ی دختر تپل و سفیددد و ناز دکتر تا گندمو دید گفت وای چقدر تپله
همه چی خوب بود تا شب که تو بغلم خواب بود دیدم بدنش داره تکون میخوره به پرستار گفتم گفت بزار قندش رو چک کنم چک کرد گفت مشکلی نداره
صبح شد و ما مرخص شدیم و همه چی تا فرداش خوب بود
فردا سوار ماشین شدیم ک بریم شنوایی سنجی دیدم تو ماشین خیلی داره بدنش تکون میخوره ازش فیلم گرفتمو همونجا سریع بردیمش دکتر
پیش همون دکتری که تو بیمارستان اومد بالا سرم دکتر مشفق!
خانومای بندری میشناسن این دکترو ب شدت بداخلاق و تنده
من رفتم‌داخل گفت چی شده فیلمو نشون دادم، گفت نمیگم فیلم نشون بده بگو چی شده بغض تو گلوم نمیزاشت حرف بزنم گفت حرف میزنی یا ن گریه هاتو بزار برا تو خونه
گفتم بدنش تکون میخوره خلاصه ی عالمه سوال پرسید و فیلم و تا دید گفت تشنج ببر بستری کن!
اولین بار کلمه تشنج رو از دهن همین‌ دکتر شنیدم و نگو ک این تازه اول راه بود
ی جوری گریه میکردمو از مطب اومدم بیرون ک همه مامانایی ک تو مطب بودن دورم جمع شدن گفتن چی شده
شوهرمم نشسته بود بیرون راهش نمیدادن تو میگفتن فقط یک نفر بره داخل
خلاصه ب شوهرم گفتم دکتر میگ تشنج گفت ببریم ی دکتر دیگ
بردیم دو سه تا دکتر دیگ و همه گفتن تشنج!
آخرین دکتری ک بردیم دکتر رحمتی بود گفت ببر بیمارستان کودکان بستری کن
من شکمم پاره بخیه هام باز بچم همش سه روزش بود!

بارداری و زایمان
مامان گندم🌾 مامان گندم🌾 ۱۷ ماهگی
ادامه تاپیک قبل

یک ماه گذشت و گندم شد ۳۲ روزه شوهرم اومد دنبالم ک بریم بندر خونمون بابام گفت بیارینش کرمان پیش فلان دکتر میگن خوبه
ما ک میدونستم فایده ای نداره برا اینکه بابام ناراحت نشه رفتیم
دکتره اسمش خاطرم نیس ولی بابام خوب یادشه همیشه میگه من دست گندمو میگیرم میرم پیشش میگم این همون بچه ای بود ک میگفتی بچه آدم نمیشه!! تو دکتری حالا!!

رفتیم پیشش و گفت اگ دکتر فلاح گفته تشنجه پس تشنجه من علمش رو ندارم اما آزمایشش نشون میده تیروعید داره فورا ببرین فلان بیمارستان و دوباره آزمایش بگیرین 😭
رفتیم و آزمایش گرفتیم دوباره بچم سوراخ سوراخ شد و نتیجه فردا آماده میشد شوهرم مرخصیش تموم شد و برگشتیم بابام قرار شد فردا بره جواب رو بگیره و نشون دکتر بده
فردا شد و جواب رو نشون دکتر داد و گفت اره تیروعید داره حتما سریع دارو رو شروع کن فردا شروع نکنی و همین امروز شروع کن بابام گفت دکتر خوب مبشه؟ دکتر گفت ن! من ب تو ک پدربزرگشی میگم این بچه بچه نمیشه!
فقط فکر کردن ب حال بابام ک این حرف و شنید داره دیونه ام میکنه 😔
بابام زنگ زد ب شوهرم گفت میگ تیروعید داره همین حالا هم دارو بدین بهش ب صب نکشه ک دیره
ما داشتیم روانی میشدیم همه امیدمونو از دست داده بودیم
شوهرم گفت مژده برم اینجا ب ی دکتر دیگ نشون بدم اگ گفت تیروعیده ک دارو بدیم گفتم باشه

بارداری و زایمان
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت پنجم
برگشتم‌خونه عاشق کباب کوبیده با گوجه ی کبابی شده بودم
همش خسته بودم چمدون چند روز همون جور وسط اتاق بود
همش میگفتم‌خستگی سفرِ
اواخر دی ماه بود دختر خالم زنگ زد پاشو بیا خونمون
یکم حال و‌هوات عوض شه
داشتم‌میرفتم‌بی بی چک گرفتم رفتم
کل اون تایمی که اونجا بودم بی حوصله و خسته بودم
اصن ی حالاتی داشتم که برای خودمم عجیب بود
اصلا شک‌نکردم که حامله ام گفتم دیگه از سونو بالاتر ک نیست
برگشتم خونه گفتم بزار بی بی رو بزنم ببینم چی میشه
بی بی چک درجا مثبت شد باورم نمیشد
اون یکی رو زدم اونم درجا مثبت شد
همزمان انواع احساسات هجوم آوردن سمتم
ترس استرس پشیمونی خوشحالی
به شوهرم‌گفتم فک‌کنم حامله ام
اما باید ازمایش بدم مطمئن بشم
فردا رفتم آزمایشگاه و آزمایشی که مثبت شد
رفتم پیش دکتر باورم‌نمیشد همون ماه اون با تنبلی شدید
کلا با دوسه بار رابطه با کارهای سنگینی که من کرده بودم
دکتر برام سونو انجام داد گفت احتمالا دوقلو باشه
گفت یکیش خیلی کوچیکه
گفتم‌حتما اشتباهه
گفت برو سونو قلب مشخص میشه