پارسال این موقع موهامو بافته بودم
ساکمو اماده گذاشته بودم
و نشسته بودم با کلی خوشحالی ک قراره پسر قشنگمو ببینم
ک قراره بیاد و عشق رو ب خونمون بیاره
قراره بیاد و بشه قلب منو باباش
زندگیمون رو غرق در نور و شادی کنه
پسرمم خوشحال بود ک قراره مامان باباشو ببینه
ولی دلم برای بودنش توی وجودم تنگ میشه❤️
صبح ساعت 6 بیدار شدیم ارایش کردم
با همسر و مامانم از زیر قران رد شدیم و حرکت کردیم سمت بیمارستان
خیلی استرس داشتم
خیلی خوشحال بودم
بعد از چک و زدن انژیوکت و..
رفتم اتاق عمل
چقد حس ترس و استرس و خوشحالی باهم قاتی شده بود
دراز کشیدم
امپول زدن بیحس نشدم دوباره امپول زد بازم بیحس نشدم
و بیهوشم کردن
ساعت 10:12 صبح پسرم بدنیا اومد
بهوش ک اومدم
اولین چیزی ک دیدم و حسش کردم پسرم بود
ک داشت شیر میخورد دستاشو گرفتم گفتم قربونت برم مامان چقد تو نرمی 😍❤️
تا توی اتاق فقط میپرسیدم بچه سالمه؟ چندکیلوعه؟
و بالاخره پسرمو بغل کردم
با همون نگاه اول رفت توی قلبم
انشاالله پدرمادر خوبی باشیم براش
انشاالله ک تمام کسایی ک ارروی همچین لحظاتی رو دارن ب ارروشون برسن
و انشاالله ک تمام بچه ها سالم و صالح باشن

تصویر
۱۳ پاسخ

بهترین حس دنیا ..و بعدش یک دنیا دنیا دنیا مسعولیت تموم نشدنی ...

ما مامانا بعد زایمان تنها دغدغمون وزنشه
پندار ک دنیا اومد بلافاصله بردنش تو دستگاه
کسیم ب من نگفت چند کیلوعه
خودم پاشدم با اون بخیه ها کلی راه رفتم ک از پرستارش بپرسم چند کیلوعه😐😂😂

یاد روز زایمانم افتادم😅😅
تولدش مبارررک❤️

ای جانمممممم ماشالللهههه فقط پاهارو نگا😍😍😍

ای جان

تولد گل پسرت مبارک

الهی آمین
تولدش مبارک باشه وپرتکرار
انشالله جشن فارغ تحصیلیش

خدا حفظش کنه برات

ای جان خدابرات نگه داره عزیزم

تولدش مبارک عزیزم

چرا بیهوشت کردن ؟؟

یه نقطه مشترکی داشتیم اینه که من از زیر قرآن ردم کردم ،نقطه برعکس اینه تنها تنها نشستم تاکسی رفتم بیمارستان 🥴

حالا چرا چسب زدن به چشمات😅

سوال های مرتبط

مامان عشق جان مامان عشق جان ۱۴ ماهگی
سلام دوستان خیلی دلگیر و ناراحتم چند روزه

خواستم علت ناراحتیم رو اینجا بنویسم ک هم بهم دلگرمی بدید

هم خودم کمی آروم بشم بتونم با شرایط کناربیام

ممکنه توی چند تا تاپیک همه رو بگم صرفا برا آروم شدن خودم می‌نویسم اگر دوست داشتید بخونید برامونم دعا کنید

خیلیاتون در جریان وزن نگرفتن بچم هستید و میدونید تمام آزمایش ها چکاپ ها بردمش ولی چیزی الهی شکر نشون نداده و سالمه

تنها مشکلی ک داره بچم تنگی دریچه ریوی قلبش هست

ک این مشکل نه تو بارداری مشخص شد نه بعد از تولد بچم، دقیقا توی ۴ماهگیش متوجه شدیم نگم بهتون ک اون روزا چ حال بدی داشتم چقد گریه میکردم خیلی غصه خوردم و فکرای جور و ناجور ب ذهنم میومد

خلاصه اینکه بعد از یه هفته این دکتر اون دکتر بردن همگی گفتن ک با یه بالن ساده مشکل برطرف میشه

و من هم دلخوش اینکه بچم خیلی زود با ی بالن کاملا سلامتیش رو بدست میاره

تقریبا دوماه بعد از اینکه فهمیدیم بردمش دکتر برا بالن ک نوبت گرفتیم توی بیمارستان خصوصی ک بالن بشه

نگم ک چقد سخته بچه رو گرسنه نگهداشتن اونم بچه من ک نه شیر خشک میخوره نه غذا فقط چسبیده ب سینم هست شیرمم کم با بدبختی شب رو صبح کردیم بردمش برا بالن

وای ک باهر خونگیری از بچه هزار بار میمردمو جیغ میزدم خودم بچه ضعیف بود وزن نگرفته بود گرسنه هم ک بود رگاش بد پیدا میشد با هزار جگر خونی خون رو گرفتن آمادش کردم برا بالن وقتی صدامون زد دیگه خوشحال بودم ک قراره روزهای خوبی بیاد از این به بعد

گذاشتمش رو تخت تو اتاق عمل خواستن بیهوشش کنن بچم ی جوری دنبال بغلم بود و گریه میکرد و اشک می‌ریخت ک نمیتونستم برم از اتاق عمل بیرون اما زوری بیرونم کردن گفتن نمیشه بمونی دیگه

ادامه توی تاپیک بعد
مامان عشق جان مامان عشق جان ۱۴ ماهگی
خونه گرفتیم ب بچم ب زور ی کم شیر خشک دادم چون شیرم کمه بچه هم فقط تا ساعت 2میتونست غذا بخوره بخاطر عملش از خستگی نه جونی داشتم نه چیزی اما تلاشمو میکردم بچه رو بیدار نگه دارم، بغلش میکردم شیر میدادم غذا میدادم تااینکه ساعت1خوابش برد هرکاری کردم ک تا2بیدار بمونه نشد دیگه خوابید ساعت 4بیدار شد کمی شیرمو خورد خوابید دیگه از 5بیدارشد برا شیر اونم نباید چیزی میخورد از ساعت 5رفتیم در بیمارستان هی بچه رو بغل گرفتم راهش بردم ک آروم بگیره چون هم گرسنش بود هم خوابش میومد بدون شیر خودمم نمی‌خوابید بیمارستان هم بخش آنژیو ساعت 7و نیم میومدن ،برا من این تایم خیلی طولانی بود ک بتونم بچه رو آروم نگه دارم

خلاصه تا 8ونیم ک بردمش برا آزمایش همش رو کولم بالا پایینش میکردم و منم بگم حقیقتا همون اول کار انرژی کم آورده بودم وقتی بردیمش برا خونگیری بچم ب شدت گریه میکرد با اون چشای پراز اشکش ی جوری دنبالم میگشت ک بیاد بغلم ک الآنم چهرش میاد جلو چشمم گریم میگیره قشنگ داشت باهام حرف میزد بخدا قشنگ داشت می‌گفت چرا بغلم نمیکنی چرا نزدیکم نمیشی میرفتم بالا سرش بخدا برمیگشت بالا رو نگاه میکرد و انگار همین حرفا رو باز تکرار می‌کرد خیلی برام سخت بود از شدت گریه خودمم داشتم از حال میرفتم دیگه بردمش تو اتاق بخش، لباسشو عوض کردم تا پرستارارو میدید میزد زیر گریه می‌چسبید بهم

از شانس ما دکتر بیهوشی هم نیومد ک بچه هارو زودتر بفرستن شده بود ساعت 10و بچم همش گریه میکرد خوابشم نبرده بود هنوز

وقتی صدا زدن بردمش تو اتاق عمل خوشحال شدم ک قراره همه چی تا دوسه ساعت دیگه تموم بشه گذاشتمش رو تخت توی اتاق عمل این بار دوم بود ک بچمو می‌بردم تو اتاق عمل
ادامه تاپیک بعد
مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
مامان عشق جان مامان عشق جان ۱۴ ماهگی