ادامه تاپیک قبل

همه امیدم ب سلامتی بچم بود ک کارش ب راحتی تموم میشه تو خونه هم قبل از حرکت کلی نذرو نیاز کردم و تو دفتر نوشتم ک فراموش نکنم اینم بگم که بچم تو ماشین خیلی ناارومه خیلیا در حد مرگ ادمو عذاب میده اما با هزار ترفند ارومش میکردم باهزار کلک سرگرمش میکردم ک مسیر رو راحت بگذرونیم حسو حال بد سمتمون نیاد کلی شیرینی و میوه آماده کرده بودم برا بین راه ک خوردیم با بچه بزرگم تو ماشینی کلی بازی کردم ک حوصلش سر نره چون تحت هیچ شرایطی بچه بزرگم راضی نمیشد بیاد تو ماشین می‌گفت شما برین من میمونم خیلی اذیت شدیم تا راضیش کردیم سوار بشه خلاصه جبران اون منم کلی انرژی گذاشتم تو ماشین ک بهش خوش بگذره همسرمم کلی همکاری میکرد این وسط،

شب دیگه توی پارک بین راه دوساعتی موندیم بچم کلی بازی کرد با بچه های پارک منم ب دخترم غذا دادم و همسرم استراحتی کردوبعدش شام خوردیمو حرکت کردیم دوباره ،ساعت 12رسیدیم یزد
ادامه تاپیک بعدی

۱۰ پاسخ

عزیزم لایک کن بخونم

عکس بچتونم بزارید

..داستان

درخواستمو قبول کن تا بقیشو گذاشتی پیدا کنم بخونم

چقد سخت بهت گذاشته عزیزم ان شاالله که مشکل خاصی نباشه و بهتر بشه

یه عکس از بچه بذار

عزیزم واقعا از ته قلبم برات خوش حال شدم

عزیزم پسر منم خیلی کم وزنه خب انشالله بزرگتر بشن بهتر میشن چکار کنیم حرفهای بقیه همیشه رو مخ آدم میره

بچه بزرگت وزنش خوبه این توشکمت ضعیف بودیان

بچه بزرگتون پسر یا دختر چند سالشه

سوال های مرتبط

مامان عشق جان مامان عشق جان ۱۳ ماهگی
خونه گرفتیم ب بچم ب زور ی کم شیر خشک دادم چون شیرم کمه بچه هم فقط تا ساعت 2میتونست غذا بخوره بخاطر عملش از خستگی نه جونی داشتم نه چیزی اما تلاشمو میکردم بچه رو بیدار نگه دارم، بغلش میکردم شیر میدادم غذا میدادم تااینکه ساعت1خوابش برد هرکاری کردم ک تا2بیدار بمونه نشد دیگه خوابید ساعت 4بیدار شد کمی شیرمو خورد خوابید دیگه از 5بیدارشد برا شیر اونم نباید چیزی میخورد از ساعت 5رفتیم در بیمارستان هی بچه رو بغل گرفتم راهش بردم ک آروم بگیره چون هم گرسنش بود هم خوابش میومد بدون شیر خودمم نمی‌خوابید بیمارستان هم بخش آنژیو ساعت 7و نیم میومدن ،برا من این تایم خیلی طولانی بود ک بتونم بچه رو آروم نگه دارم

خلاصه تا 8ونیم ک بردمش برا آزمایش همش رو کولم بالا پایینش میکردم و منم بگم حقیقتا همون اول کار انرژی کم آورده بودم وقتی بردیمش برا خونگیری بچم ب شدت گریه میکرد با اون چشای پراز اشکش ی جوری دنبالم میگشت ک بیاد بغلم ک الآنم چهرش میاد جلو چشمم گریم میگیره قشنگ داشت باهام حرف میزد بخدا قشنگ داشت می‌گفت چرا بغلم نمیکنی چرا نزدیکم نمیشی میرفتم بالا سرش بخدا برمیگشت بالا رو نگاه میکرد و انگار همین حرفا رو باز تکرار می‌کرد خیلی برام سخت بود از شدت گریه خودمم داشتم از حال میرفتم دیگه بردمش تو اتاق بخش، لباسشو عوض کردم تا پرستارارو میدید میزد زیر گریه می‌چسبید بهم

از شانس ما دکتر بیهوشی هم نیومد ک بچه هارو زودتر بفرستن شده بود ساعت 10و بچم همش گریه میکرد خوابشم نبرده بود هنوز

وقتی صدا زدن بردمش تو اتاق عمل خوشحال شدم ک قراره همه چی تا دوسه ساعت دیگه تموم بشه گذاشتمش رو تخت توی اتاق عمل این بار دوم بود ک بچمو می‌بردم تو اتاق عمل
ادامه تاپیک بعد
مامان عشق جان مامان عشق جان ۱۳ ماهگی
سلام دوستان خیلی دلگیر و ناراحتم چند روزه

خواستم علت ناراحتیم رو اینجا بنویسم ک هم بهم دلگرمی بدید

هم خودم کمی آروم بشم بتونم با شرایط کناربیام

ممکنه توی چند تا تاپیک همه رو بگم صرفا برا آروم شدن خودم می‌نویسم اگر دوست داشتید بخونید برامونم دعا کنید

خیلیاتون در جریان وزن نگرفتن بچم هستید و میدونید تمام آزمایش ها چکاپ ها بردمش ولی چیزی الهی شکر نشون نداده و سالمه

تنها مشکلی ک داره بچم تنگی دریچه ریوی قلبش هست

ک این مشکل نه تو بارداری مشخص شد نه بعد از تولد بچم، دقیقا توی ۴ماهگیش متوجه شدیم نگم بهتون ک اون روزا چ حال بدی داشتم چقد گریه میکردم خیلی غصه خوردم و فکرای جور و ناجور ب ذهنم میومد

خلاصه اینکه بعد از یه هفته این دکتر اون دکتر بردن همگی گفتن ک با یه بالن ساده مشکل برطرف میشه

و من هم دلخوش اینکه بچم خیلی زود با ی بالن کاملا سلامتیش رو بدست میاره

تقریبا دوماه بعد از اینکه فهمیدیم بردمش دکتر برا بالن ک نوبت گرفتیم توی بیمارستان خصوصی ک بالن بشه

نگم ک چقد سخته بچه رو گرسنه نگهداشتن اونم بچه من ک نه شیر خشک میخوره نه غذا فقط چسبیده ب سینم هست شیرمم کم با بدبختی شب رو صبح کردیم بردمش برا بالن

وای ک باهر خونگیری از بچه هزار بار میمردمو جیغ میزدم خودم بچه ضعیف بود وزن نگرفته بود گرسنه هم ک بود رگاش بد پیدا میشد با هزار جگر خونی خون رو گرفتن آمادش کردم برا بالن وقتی صدامون زد دیگه خوشحال بودم ک قراره روزهای خوبی بیاد از این به بعد

گذاشتمش رو تخت تو اتاق عمل خواستن بیهوشش کنن بچم ی جوری دنبال بغلم بود و گریه میکرد و اشک می‌ریخت ک نمیتونستم برم از اتاق عمل بیرون اما زوری بیرونم کردن گفتن نمیشه بمونی دیگه

ادامه توی تاپیک بعد
مامان رایان مامان رایان ۱۵ ماهگی
مادر و پسر بعد یکسال با کالسکه تنهایی تو خیابون بردمش پیاده رویی ، همیشه با همسر با ماشین میریم پارک و پاساژ و اینکه رایان تازگیا اصلا نمیشینه تو کالسکه فقط میخواد بغل باباش باشه ، منم میترسیدم ببرمش نشینه تنهایی بچه بغل و کالسکه تو دستم تو خیابون اواره بمونم 🙄🙄 ولی امروز بابام با ماشین بردتمون پارک و برگشتنی گفتم توکل بخدا پیاده برگردیم که خداروشکر رایان خیلی خوب همکاری کرد قشنگ تو کالسکه نشست و. چوب کنجدی و نون روغنی دادم دستش خورد ،کلی حرف زدیم باهم ماشین و مغازه هارو کلی دید زد آخر سر هم خوابید 🤩🤩
و من به این نتیجه رسیدم که همسرم انقدر به رایان باج داده که رایان داده ازش سواستفاده میکنه ولی از من اصلا چون میدونی من کوتاه بیا نیستم 🤣🤣
با شوهرم هی بحث میکنم سر اینکه زود کوتاه نیا گریه بچه برات نقطه ضعف نباشه ولی بازم دلش نمیاد ک رایان گریه کنه 😏😏 ولی اشتباه محضه 😐😐 کلا قراره تربیت منو خراب کنه این آقا...
من متقدم به بچه نباید باج بدی وگرنه تا اخر عمر ازت سواستفاده میکنه ، نظر شما چیه ؟؟؟؟
شما برای تربیت چه اصولی دارین ؟؟؟