پارت دوازدهم
ساعت پنج صبح گوشی مامانم زنگ خورد خواهرم بود
گفت مامان کارت ملی بابا رو‌بده بابا حالش بد شده ما باید دارو براش بگیریم
خواهرم و شوهرش اومدن بیمارستان مامانم رفت پایین
دیر کرد خواهر کوچیکم رفت نیومد
حالا من ن میتونستم بلند شم گوشی رو بگیرم زنگ بزنم دوتا بچه پیشم خدایا پس چیشدن. اینا
خلاصه ب همراه تخت روبه رویی گفتم میشه گوشی منو بدید گوشیو داد زنگ زدم‌مامانم پس کجا موندی گفت الان میام
گفتم چیشد گفت هیچی کارت ملی بابا رو‌میخواستن
ساعت ۶شد(صبح) مامانم گفت من خسته شدم میخوام برم استراحت خونه ی زهرا (زهرا دختر خالمه خونشون نزدیک بیمارستان بود)گفت میگم زهرا بیاد پیشت گفتم‌مامان زشته ۶صبحه بزار یکم بگذره زنگ بزن بیاد بعد تو برو بخواب
گفت نه من خیلی خسته ام
خلاصه زنگ زد دختر خالم اومد پیشم
مامان رفت خواهر کوچیکم گفت منم میرم استراحت خلاصه دختر خاله های دیگم اومدن پیشم خانوم دوست همسرم‌اومد
خواهرشوهرم اومد
هی با من شوخی میکردن من اصلا شک نکردم ک چیزی شده
اینم بگم یکم قبل ترش پدرشوهرم و شوهرم اومدن
به شوهرم گفتم چی شده گفت هیچی بابا حالش خوب نیست ما باید بریم بیمارستان یا رضایت بدیم اینتوبه بشه یا دستگاه هارو جدا کنن
ب نظر تو چیکار کنیم
ک من گفتم واقعا تو این شرایط چه انتظاری داری ک من نظر بدم اما دستگاه جدا نشه

۲ پاسخ

چقدر سخت

پدرت چندسالش بود؟؟؟؟
بیماری ارثی بود دارین تو طایفه ؟؟؟

سوال های مرتبط

مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت ششم
خوشحالی های لازم رو کردیم 😀
پرتو درمانی باعث شده بود بابا خیلی بد حال بشه
با دکترش صحبت کردیم گفت میتونه ی هفته نیاد استراحت کنه از اونجایی که مامان بابا خیلی به من وابسته بودن اومدن شمال من دیگه نزاشتم برن خونه ی خودشون پیش خودم نگه داشتمشون
حالا روم نمیشد بهشون بگم من حامله ام
با کلی خجالت گفتم من میخوام ی چیزی بگم
چند بار سرمو انداختم پایین خجالت میکشیدم بگم
همش میگفتن چیشده ابجی کوچیکم یدفعه گفت حامله ای ؟گفتم اره
باورشون نمیشد بابا گفت از شکمش معلومه 😂
انقد خوشحال شد ک حد نداشت مامان دیگه نمیزاشت من از جام‌تکون بخورم البته ویار شدید هم داشتم
خلاصه ی هفته گذشت مامان اینا رفتن
دیگه آخرای پرتوی بابا
خوشحال بودم ک تموم میشه جراحی میکنه راحت میشیم
رفتم سونو برای قلب دکتر میدونی دوقلو داری گفتم واقعا دوتاس گفت بله
خلاصه دیگه خوشحالی مامان اینا و شوهرم هزار برابر شد
پرتو بابا تموم شد اما توی سفیدی چشماش زرد شده بود‌
دکتر گفت از کل بدنش اسکن بده ببینم اوضاع چه جورهد
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت هفتم
دوباره بابا اینا اومدن شمال بابا رفت اسکن دوهفته خونه ی ما بودن بهترین روزهای زندگیم بود
بابا اینا رفتن تهران قرار شد که جواب اسکن رو ما بگیریم
جواب آماده شد پر از استرس بودم تا جواب ب دستم‌برسه
جواب اومد
پرتو درمانی علاوه براینکه تاثیری نداشت متاستاز شده به کبد
ای‌وای از این غم
شوهرم و عموم جواب رو بردن پیش دکتر
دکتر کلا بابا رو‌جواب کرد 😔
گفت اوضاع خرابه انقد مریضی وسیعه
بابا گفت دیگه نه شیمی میرم نه پرتو نه هیچی هرچی شد
این وسط شکمش آب آورد تو شکمش شلنگ گذاشتن
بابت تخلیه آب
دیگه‌کم کم خبر بارداری منو همه میدونستن
عید شد مامان‌اینا اومده بودن شمال
تهران به بابا ی مایع پروتئین رو تزریق کردن
کلی حالش بهتر شده بود
عید تموم شد
بابا اینا رفتن
جنسیت دوقلوها مشخص شد
ی دختر ی پسر
من داداش ندارم مامانم خییییییلی خوشحال شد که ی قل پسره
اما بابا براش فرقی نداشت بهم زنگ زد گفت تبریک بمن تبریک به تو خیلی مواظب خودت باش🥹
اردیبهشت شد رفتم تهران خرید سیسمونی
بعداز برگشت من بابا حالش بد شد دوهفته بیمارستان بستری بود ریه هاش آب آورده بود😔
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت هشتم
خرداد عروسی دعوت بودیم
بالاخره بابا مرخص شد رفتیم عروسی
۲۳خرداد مامان و خواهرکوچیکم تهران بودن
خواهر بزرگم آشپزی میکرد
من نشسته بودم بابا تو اتاق استراحت میکرد
یک لحظه در اتاق باز شد دیدم بابا فکش کج شده
اشاره میزنه بیا حدود هفت ماه باردار بودم
شاید باورتون نشه یعنی حجم استرسی ک بهم وارد شد یعنی فقط میگم خدا بچه ها رو نگه داشت یعنی اگه تو‌حالت عادی این استرس بهم وارد می‌شد بخدا بچه ها ی چیزیشون می‌شد
انقد ترسیدم ک خدا میدونه فقط جیغ میزدم
خدایا برای هیچ کس نیار
خواهرم اومد بابارو آوردیم بیرون نشست دید من خیلی ترسیدم یکسره میگفت خوبم‌نترس همش نگران من بود
زنگ زدم شوهرم اومد بردنش دکتر ما فکر کردیم سکته کرده دکتر گفت علائم سکته نداره ی سرم‌زد اومدن خونه
بعداز ظهر شد مامان بزرگم و پدرشوهرم اومدن خونه دیدم بابا (پدرشوهرم و مامانبزرگم خواهر برادرن )
من تو اشپزخونه داشتم میوه میاوردم خواهرم حموم بود
دوباره حال بابا بد شد
خیلی بدتر و فجیع تر از ظهر کلا فکش کج شد تمام تنش میلرزید مامان بزرگم و پدرشوهرم آوردنش پایین درازش کردن رو به قبله 🙁
من خودمو میزدم‌جیغ میزدم خواهرم از حموم پرید بیرون
😭😭😭خدایا برای هیچ کی نیار
فقط داد میزدم بابامو ول کنید
شوهرم‌اومد اورژانس اومد بابا رو بردن بیمارستان
مامان کاوه جانم مامان کاوه جانم ۱۳ ماهگی
داخل سالن بودم صدای ناله ها همچنان بود.دیدم دوتا اتاق اونورتر هی میرن و میان.گفتم منکه میخام راه برم .برم تا اونجا ببینم چکار میکنن .رفتم و دیدم بععله اتاقه زایمانه و یکی زایمان کرده فک کنم میخاستن بخیش کنن و ی صحنه ای دیدم و الفرارررر‌.اومدم پیش پرستارا گفتم میخام زنگ بزنم گوشی ندارم.تلفن بیمارستانو داد و گفت فقط زود.زنگ‌ زدمم ب شوهرم گفتم توروخدا بیا منو از اینجا ببر التماس میکردم .گفت نمی‌زارن ولی ببینم چکار میتونم کنم.ک منو ببره خصوصی اونجا سزارین شم.خلاصه برگشتم اتاقم و دوباره دستگاهو وصل کردن ب شکمم و من همچنان درد داشتم .ساعت شد ۸شیفت عوض شد .ماما جدید اومد خودشو معرفی کرد و گفت هرچی میخوای بهم بگو .گفتم پتو برام بیار دارم یخ میزنم دوتا پتو برام آورد.این وسطا بابام ک می‌فهمه من زنگ زدم دیگ تحمل نمیکنن و داد و بیداد می‌کنه و میخام دخترمو ببرم ی بیمارستان دیگه.چرا نمیزارید ما بریم دخترمونو ببینیم.سر پرستار می‌زاره مامانم بیاد داخل.وقتی مامانم اومد انگار دنیا رو بهم دادن کلی قربون صدقم رفت دلداریم داد گفت الکی نیست میگن بهشت زیر پای مادره.تحمل کن .گفتم هرکاری میکنید فقط منو از اینجا ببرید.گفت بزار برم با دکترت حرف بزنم و رفت.بعد ی ساعت اومد گفت دکترت اجازه نمیده ببریمت بعد میگه تا ۱۲صبر میکنیم اگه نشد میبرمش سزارین.منکه داشتم میمردم دیگه.مامانم رفت پرستارا خیلی داد و بیداد ک حاج خانم لطفاً زودتر برو الان بقیه صداشون درمیاد و اینا. .این اخرا دیگه بیحال بیحال شده بودم دیگ داشتم بیهوش میشدم یهو صدا یکیو شنیدم ک گفت اتاق ۶اماده شه برا اتاق عمل.ذوق مرگ شدم ولی بیحال بیحال بودم .اومدن برام سوند زدن و داشتن منو میبردن ی خدماتی اونجا بود بهم گفت آخر کار خودتو کردیا😂😂
مامان کاوه جانم مامان کاوه جانم ۱۳ ماهگی
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت یازدهم
رفتم بیمارستان إن اس تی گرفتن
گفتن حرکات بچه ها ضعیفه
من اصن دوس نداشتم اونجا زایمان کنم
دوست داشتم دکتر خودم باشه بیمارستانی ک خودم‌میخوام باشه
اما چون ۳۶هفته بودم جایی دیگه قبول نمیکردن
از من انکار ک من اینجا زایمان نمیکنم از اونا اصرار ک باید بستری بشه برای ما مسئولیت داره
خلاصه بالاخره قبول کردم تو زایشگاه بستری بشم
لحظه ی آخر گفت بیا معاینت کنم ببینم دهانه رحمت باز شده یانه
معاینه شدم دوسانت بودم 😨
رفتم زایشگاه اونجا دوباره معاینه شدم گفتن سریع اتاق عمل حالا همش میگفتم من آمادگی ندارم
مامانم بیرون مثلا ب عنوان همراه ک تو زایشگاه کاری داشتن موند
شوهرم داشت میرفت خونه
ک صدا زدن منو دارن میبرن اتاق عمل
مامان سریع زنگ زد شوهرم ک برو‌خونه لباساشونو بیار
ساعت حدودا سه شب دوقلوها بدنیا اومدن
پنج صبح رفتم بخش ی قل رو‌اوردن
ی قل ی چند ساعتی رفت آن ای سیو
خلاصه دوقلوها ۳۰مرداد بدنیا اومدن
اون روز همه چی خوب بود
عملم عالی بود از همه چی خیلی راضی بودم
شیر نداشتم شب دوقلوها گشنشون بود خیلی گریه میکردن کلا بیدار بودیم راه میبردیمشون
ساعت شد ۵صبح
مامان گندم🌾 مامان گندم🌾 ۱۷ ماهگی
روز تولد بچهامون برای همتون بهترین خاطره س
اما برای من و خونوادم خیلی خاطره ی دردناکیه
میخام اینجا بگم شاید بدرد یک نفر خورد که به دکترا ب همین راحتی اعتماد نکنه
درست پارسال تو همچین روزی فرشته من دنیا اومد
یک تیر ۴۰۲ ساعت هشت و نیم صبح با عمل سزارین گندم کوچولوی من دنیا اومد
ی دختر تپل و سفیددد و ناز دکتر تا گندمو دید گفت وای چقدر تپله
همه چی خوب بود تا شب که تو بغلم خواب بود دیدم بدنش داره تکون میخوره به پرستار گفتم گفت بزار قندش رو چک کنم چک کرد گفت مشکلی نداره
صبح شد و ما مرخص شدیم و همه چی تا فرداش خوب بود
فردا سوار ماشین شدیم ک بریم شنوایی سنجی دیدم تو ماشین خیلی داره بدنش تکون میخوره ازش فیلم گرفتمو همونجا سریع بردیمش دکتر
پیش همون دکتری که تو بیمارستان اومد بالا سرم دکتر مشفق!
خانومای بندری میشناسن این دکترو ب شدت بداخلاق و تنده
من رفتم‌داخل گفت چی شده فیلمو نشون دادم، گفت نمیگم فیلم نشون بده بگو چی شده بغض تو گلوم نمیزاشت حرف بزنم گفت حرف میزنی یا ن گریه هاتو بزار برا تو خونه
گفتم بدنش تکون میخوره خلاصه ی عالمه سوال پرسید و فیلم و تا دید گفت تشنج ببر بستری کن!
اولین بار کلمه تشنج رو از دهن همین‌ دکتر شنیدم و نگو ک این تازه اول راه بود
ی جوری گریه میکردمو از مطب اومدم بیرون ک همه مامانایی ک تو مطب بودن دورم جمع شدن گفتن چی شده
شوهرمم نشسته بود بیرون راهش نمیدادن تو میگفتن فقط یک نفر بره داخل
خلاصه ب شوهرم گفتم دکتر میگ تشنج گفت ببریم ی دکتر دیگ
بردیم دو سه تا دکتر دیگ و همه گفتن تشنج!
آخرین دکتری ک بردیم دکتر رحمتی بود گفت ببر بیمارستان کودکان بستری کن
من شکمم پاره بخیه هام باز بچم همش سه روزش بود!

بارداری و زایمان
مامان گندم🌾 مامان گندم🌾 ۱۷ ماهگی
ادامه تاپیک قبل

یک ماه گذشت و گندم شد ۳۲ روزه شوهرم اومد دنبالم ک بریم بندر خونمون بابام گفت بیارینش کرمان پیش فلان دکتر میگن خوبه
ما ک میدونستم فایده ای نداره برا اینکه بابام ناراحت نشه رفتیم
دکتره اسمش خاطرم نیس ولی بابام خوب یادشه همیشه میگه من دست گندمو میگیرم میرم پیشش میگم این همون بچه ای بود ک میگفتی بچه آدم نمیشه!! تو دکتری حالا!!

رفتیم پیشش و گفت اگ دکتر فلاح گفته تشنجه پس تشنجه من علمش رو ندارم اما آزمایشش نشون میده تیروعید داره فورا ببرین فلان بیمارستان و دوباره آزمایش بگیرین 😭
رفتیم و آزمایش گرفتیم دوباره بچم سوراخ سوراخ شد و نتیجه فردا آماده میشد شوهرم مرخصیش تموم شد و برگشتیم بابام قرار شد فردا بره جواب رو بگیره و نشون دکتر بده
فردا شد و جواب رو نشون دکتر داد و گفت اره تیروعید داره حتما سریع دارو رو شروع کن فردا شروع نکنی و همین امروز شروع کن بابام گفت دکتر خوب مبشه؟ دکتر گفت ن! من ب تو ک پدربزرگشی میگم این بچه بچه نمیشه!
فقط فکر کردن ب حال بابام ک این حرف و شنید داره دیونه ام میکنه 😔
بابام زنگ زد ب شوهرم گفت میگ تیروعید داره همین حالا هم دارو بدین بهش ب صب نکشه ک دیره
ما داشتیم روانی میشدیم همه امیدمونو از دست داده بودیم
شوهرم گفت مژده برم اینجا ب ی دکتر دیگ نشون بدم اگ گفت تیروعیده ک دارو بدیم گفتم باشه

بارداری و زایمان