سوال های مرتبط

مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۴ ماهگی
پارت هفتم
دوباره بابا اینا اومدن شمال بابا رفت اسکن دوهفته خونه ی ما بودن بهترین روزهای زندگیم بود
بابا اینا رفتن تهران قرار شد که جواب اسکن رو ما بگیریم
جواب آماده شد پر از استرس بودم تا جواب ب دستم‌برسه
جواب اومد
پرتو درمانی علاوه براینکه تاثیری نداشت متاستاز شده به کبد
ای‌وای از این غم
شوهرم و عموم جواب رو بردن پیش دکتر
دکتر کلا بابا رو‌جواب کرد 😔
گفت اوضاع خرابه انقد مریضی وسیعه
بابا گفت دیگه نه شیمی میرم نه پرتو نه هیچی هرچی شد
این وسط شکمش آب آورد تو شکمش شلنگ گذاشتن
بابت تخلیه آب
دیگه‌کم کم خبر بارداری منو همه میدونستن
عید شد مامان‌اینا اومده بودن شمال
تهران به بابا ی مایع پروتئین رو تزریق کردن
کلی حالش بهتر شده بود
عید تموم شد
بابا اینا رفتن
جنسیت دوقلوها مشخص شد
ی دختر ی پسر
من داداش ندارم مامانم خییییییلی خوشحال شد که ی قل پسره
اما بابا براش فرقی نداشت بهم زنگ زد گفت تبریک بمن تبریک به تو خیلی مواظب خودت باش🥹
اردیبهشت شد رفتم تهران خرید سیسمونی
بعداز برگشت من بابا حالش بد شد دوهفته بیمارستان بستری بود ریه هاش آب آورده بود😔
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۴ ماهگی
پارت ششم
خوشحالی های لازم رو کردیم 😀
پرتو درمانی باعث شده بود بابا خیلی بد حال بشه
با دکترش صحبت کردیم گفت میتونه ی هفته نیاد استراحت کنه از اونجایی که مامان بابا خیلی به من وابسته بودن اومدن شمال من دیگه نزاشتم برن خونه ی خودشون پیش خودم نگه داشتمشون
حالا روم نمیشد بهشون بگم من حامله ام
با کلی خجالت گفتم من میخوام ی چیزی بگم
چند بار سرمو انداختم پایین خجالت میکشیدم بگم
همش میگفتن چیشده ابجی کوچیکم یدفعه گفت حامله ای ؟گفتم اره
باورشون نمیشد بابا گفت از شکمش معلومه 😂
انقد خوشحال شد ک حد نداشت مامان دیگه نمیزاشت من از جام‌تکون بخورم البته ویار شدید هم داشتم
خلاصه ی هفته گذشت مامان اینا رفتن
دیگه آخرای پرتوی بابا
خوشحال بودم ک تموم میشه جراحی میکنه راحت میشیم
رفتم سونو برای قلب دکتر میدونی دوقلو داری گفتم واقعا دوتاس گفت بله
خلاصه دیگه خوشحالی مامان اینا و شوهرم هزار برابر شد
پرتو بابا تموم شد اما توی سفیدی چشماش زرد شده بود‌
دکتر گفت از کل بدنش اسکن بده ببینم اوضاع چه جورهد
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۴ ماهگی
پارت هشتم
خرداد عروسی دعوت بودیم
بالاخره بابا مرخص شد رفتیم عروسی
۲۳خرداد مامان و خواهرکوچیکم تهران بودن
خواهر بزرگم آشپزی میکرد
من نشسته بودم بابا تو اتاق استراحت میکرد
یک لحظه در اتاق باز شد دیدم بابا فکش کج شده
اشاره میزنه بیا حدود هفت ماه باردار بودم
شاید باورتون نشه یعنی حجم استرسی ک بهم وارد شد یعنی فقط میگم خدا بچه ها رو نگه داشت یعنی اگه تو‌حالت عادی این استرس بهم وارد می‌شد بخدا بچه ها ی چیزیشون می‌شد
انقد ترسیدم ک خدا میدونه فقط جیغ میزدم
خدایا برای هیچ کس نیار
خواهرم اومد بابارو آوردیم بیرون نشست دید من خیلی ترسیدم یکسره میگفت خوبم‌نترس همش نگران من بود
زنگ زدم شوهرم اومد بردنش دکتر ما فکر کردیم سکته کرده دکتر گفت علائم سکته نداره ی سرم‌زد اومدن خونه
بعداز ظهر شد مامان بزرگم و پدرشوهرم اومدن خونه دیدم بابا (پدرشوهرم و مامانبزرگم خواهر برادرن )
من تو اشپزخونه داشتم میوه میاوردم خواهرم حموم بود
دوباره حال بابا بد شد
خیلی بدتر و فجیع تر از ظهر کلا فکش کج شد تمام تنش میلرزید مامان بزرگم و پدرشوهرم آوردنش پایین درازش کردن رو به قبله 🙁
من خودمو میزدم‌جیغ میزدم خواهرم از حموم پرید بیرون
😭😭😭خدایا برای هیچ کی نیار
فقط داد میزدم بابامو ول کنید
شوهرم‌اومد اورژانس اومد بابا رو بردن بیمارستان
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۴ ماهگی
پارت نهم
بعداز سی تی اسکن مشخص شد که تومور تو سر بابا هم‌هست و‌ اون باعث تشنج میشه
بابا ی دستش کامل لمس شد و حرف زدن براش سخت شد
روز های سخت تر و پر استرس تر شروع شد
بابا این‌موضوع خیلی روش تاثیر گذاشته بود انگار افسرده شده بود دیگه نمیخندید
روزا میگذشت بابا اگه قرص تشنجش دیر می‌شد تشنج میکرد همشم استرس منو داشت‌میگفت من حالم بد میشه تو‌کنارم نباش من اختیار ندارم ی موقع دستو پام میخوره بهت
کم کم بابا پای چپشم از کار افتاد و لمس شد
استخون درد شدید داشت
سردرد های شدید
دیگه کنترل خودشم نداشتم
مامانم و خواهرام‌عین پروانه دورش میچرخیدن
آرزوم بود نوکریشو کنم اما نمیتونستم
ی روزی منو مامان و بابا خونه بودیم
(مامان اینا اومده بودن شمال منم پیششون بودم)
بابا نتونست خودشو کنترل کنه مامان تنها زورش نمیرسید
بامامان بابارو بلند کردیم بردیم حموم من خونه رو تمیز کردم شب دیدم درد دارم ۳۳هفته بودم
رفتم دکتر شیاف داد و استراحت مطلق

(دکترم در جریان مریضی بابا بود خدا حفظش کنه همش بهم‌میگفت نگران نباش هر وقت ک نشد بچه ها رو بدنیا میاریم )
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۴ ماهگی
پارت پنجم
برگشتم‌خونه عاشق کباب کوبیده با گوجه ی کبابی شده بودم
همش خسته بودم چمدون چند روز همون جور وسط اتاق بود
همش میگفتم‌خستگی سفرِ
اواخر دی ماه بود دختر خالم زنگ زد پاشو بیا خونمون
یکم حال و‌هوات عوض شه
داشتم‌میرفتم‌بی بی چک گرفتم رفتم
کل اون تایمی که اونجا بودم بی حوصله و خسته بودم
اصن ی حالاتی داشتم که برای خودمم عجیب بود
اصلا شک‌نکردم که حامله ام گفتم دیگه از سونو بالاتر ک نیست
برگشتم خونه گفتم بزار بی بی رو بزنم ببینم چی میشه
بی بی چک درجا مثبت شد باورم نمیشد
اون یکی رو زدم اونم درجا مثبت شد
همزمان انواع احساسات هجوم آوردن سمتم
ترس استرس پشیمونی خوشحالی
به شوهرم‌گفتم فک‌کنم حامله ام
اما باید ازمایش بدم مطمئن بشم
فردا رفتم آزمایشگاه و آزمایشی که مثبت شد
رفتم پیش دکتر باورم‌نمیشد همون ماه اون با تنبلی شدید
کلا با دوسه بار رابطه با کارهای سنگینی که من کرده بودم
دکتر برام سونو انجام داد گفت احتمالا دوقلو باشه
گفت یکیش خیلی کوچیکه
گفتم‌حتما اشتباهه
گفت برو سونو قلب مشخص میشه
مامان 🍊پرتقال🍊 مامان 🍊پرتقال🍊 ۱ سالگی
چقد کیف میکنم وقتی میبینم یه مادر برای تربیت بچه اش برای خوابش برای تربیت جنسی برای اگاهی بچه برای تقویت هوش بچه اش هزینه میکنه
کلی ذوق میکنم وقتی میبینم یه مادر به جای ازمون و خطا کردن از همون اول برای شروع غذای کمکی وقت میزاره و با علم پیش میره و هزینه میکنه
برای تنوع غذای بچش برای مغذی کردنش برای سالم بودنش زمان میزاره و با نظر متخصص جلو میره
این مادر هست که در نهایت با توجه به شرایط خودش و بچه تصمیم میگیره که روش سنتی رو شروع کنه یا روش تغذیه مستقل رو
ولی چیزی که الویت داره اینه همون روش سنتی رو هم با علم و اگاهی پیش بریم
اینو گفتم بگم در مقابل این مادرای اگاه یه مادرایی هستن که در مقابل علم و تجربه و تخصص هنوزم مقاومت میکنن و معتقدن بچه هاشونو پیش بهترین متخصص میبرن اون اینطوری گفته پس باید همون طوری پیش بریم
ماهمه معتقدیم پیش بهترین دکتر میریم
پس اگه دکترت یه چیز عجیب گفت که با علم روز فرق داشت ازش سوال کن دلیلشو بپرس قانع نشدی بیشتر تحقیق کن
خیلی از متخصصای اطفال ما علمشونو در رابطه با تغذیه به روز نکردن و هنوزم چیزایی که تو دانشگاه خوندن رو دارن پیاده میکنن
کار متخصص اطفال تشخیص و درمان بیماری کوچولوهای ماست
اگه تغذیه مهم نبود به عنوان رشته جدا تدریس نمیشد
اینارو نگفتم بگم من خیلی بلدمو ایناهااااا
منم خیلی جاها کم و کاست دارم
ولی خواستم بگم یه سری مامانا وقتی چیزی منطقی ام بهشون میگی با یه کلمه دکتر بچه من بهترین دکتره اون اینطوری گفته کلا در علم و اگاهی و مطالب مفید رو روی خودشون برای همیشه میبندن .
ماواینجا جمع شدیم مادرای اگاه باشیم نه اینکه مطالب غیر علمی رو اشتراک بزاریم و به جای راه درست از روش اشتباه عمه درمانی خاله درمانی استفاده کنیم
مامان گندم🌾 مامان گندم🌾 ۱۶ ماهگی
ادامه تاپیک قبل

یک ماه گذشت و گندم شد ۳۲ روزه شوهرم اومد دنبالم ک بریم بندر خونمون بابام گفت بیارینش کرمان پیش فلان دکتر میگن خوبه
ما ک میدونستم فایده ای نداره برا اینکه بابام ناراحت نشه رفتیم
دکتره اسمش خاطرم نیس ولی بابام خوب یادشه همیشه میگه من دست گندمو میگیرم میرم پیشش میگم این همون بچه ای بود ک میگفتی بچه آدم نمیشه!! تو دکتری حالا!!

رفتیم پیشش و گفت اگ دکتر فلاح گفته تشنجه پس تشنجه من علمش رو ندارم اما آزمایشش نشون میده تیروعید داره فورا ببرین فلان بیمارستان و دوباره آزمایش بگیرین 😭
رفتیم و آزمایش گرفتیم دوباره بچم سوراخ سوراخ شد و نتیجه فردا آماده میشد شوهرم مرخصیش تموم شد و برگشتیم بابام قرار شد فردا بره جواب رو بگیره و نشون دکتر بده
فردا شد و جواب رو نشون دکتر داد و گفت اره تیروعید داره حتما سریع دارو رو شروع کن فردا شروع نکنی و همین امروز شروع کن بابام گفت دکتر خوب مبشه؟ دکتر گفت ن! من ب تو ک پدربزرگشی میگم این بچه بچه نمیشه!
فقط فکر کردن ب حال بابام ک این حرف و شنید داره دیونه ام میکنه 😔
بابام زنگ زد ب شوهرم گفت میگ تیروعید داره همین حالا هم دارو بدین بهش ب صب نکشه ک دیره
ما داشتیم روانی میشدیم همه امیدمونو از دست داده بودیم
شوهرم گفت مژده برم اینجا ب ی دکتر دیگ نشون بدم اگ گفت تیروعیده ک دارو بدیم گفتم باشه

بارداری و زایمان