تایپیک موقت
چالش😀بیایین بگین با همسرتون چطور آشنا شدید 😄🖐️
من خودم ۴سال پیش میرفتم کوهنوردی ،بعد خب گروه کوهنوردی ها ،همدیگرو فالو میکردیم تو اینستا
منم تا حالا شوهرمو ندیده بودم یعنی اون برنامه جدا میرف من جدا،ولی خب دوستای مشترک داشتیم تو برنامه ها 😀
بعد حالا من اینو فالو کرده بودم یا اون منو نمی‌دونم ،،،،
فقط میدونم یروز شوهرم یه استوری گذاشته بود عکس خودش تو یه برنامه طبیعت گردی ، تیپش ازین قرار بود ک یه شلوار کارگو با بوت ،با کیف کمری و موهاشو فر پر ،با کش بسته بود
منم استوری و دیدم یه ایموجی ،ریپلای زدم
باز یه عکس دیگ گذاشت منم کونم خارید😄دوباره یه ایموجی فرستادم
بعد اومد گفت چیه
منم گفتم هیچی ،،بقیه شو یادم نیس چی چت کردیم
بعد روز بعد قرار گذاشتیم اومد دنبالم رفتیم کافی شاپ ،یکم حرف زدیم اومدیم
دایرکت داد شمارتو بفرس
منم فرستادمو
روز بعد گف من تو برج یادم نیس اسم برج چی بود
گف سرکارم ،حوصلع داری پاشو بیا اینجا ،جمعه بود
منم رفتم 😀🖐️بعد دیگ هی اومدیم و رفتیم
خلاصه بعد یممدت ما یه دل نه صد دل عاشق هم شدیم
چون من سنم از شوهرم یکم بزرگتر، و شوهرم تک پسر و تتغاری بود
یکم خونواده مخالف بودن
با تمام مخالفت ها ما مزدوج شدیم و الآنم صاحب دختر قشنگم ساحل هستتیم
و هیچوقتم از تصمیم و آشنایی مون پشیمون نشدیم همچنانننن عاشقیمممممم😄😀
اینم عکس همون موقع هاس،که میرفتم کوهنوردی 🖐️

تصویر
۲۳ پاسخ

پسر عمومه🥰

من حسرت یه عشق گذاشتن به دلم
حسرت دوستی حتی نذاشتن لذت ببرم از بچگی و جوانی
انداختنم وسط مشکلات

عزیزم درکنارهم خوشبخت ترین باشین.بمونید برای هم.....

ماهم به هم معرفی شدیم توسط دوستم

معرفی شدیم از طریق فامیل

شوهرم منو تو عروسی فامیل من خیلی کوشولو بودم🥹۱۵ سالم بود بعد تو عروسیای بعدی همش منو زیر نظر داشت پسر دایی مامانمه ولی خب رفت و امد خانوادگی نداشتیم باهم مامانش که از قضا توی همون عروسی اولی که رفتیم و همسرم منو دید مامانش منو دبده بود و منو برا داداش همسرم خواستگاری کردن 🤣منم گفتم نه و جدی نگرفتم تا اینکه همسرم اینستای مند پیدا کرد و شش ماه پشت سر هم رگباری دایرکت من رو سوراخ کرد یه پیج اصلی داشت یه پیج فیک‌عردتا پیجش رو داشتم قیافش مثل لاتا بود اصلا ازش خوشم نیومد ولی پیگیرش بودم شدید دقیق یادم نیست بیست و چندم دی ماه ۱۴۰۰ بود من داشتم کتاب دبنی میخوندم ساعت ۴:۳۰شب بود فرداش امتحان دینی داشتم که دیدم همسرم یه تومار استوری کرده برای من منم ریپلای کردم که ای بابا دس از سرم بردار و اون شب بود که برای اولین بار وقتی یکی اسممو صدا زد تپش قلبم بالا رفت دست و پام شل شد از خود بیخود شدم دلمدضعف میرفت با هر پیامش و بعد دوماه اومد خواستگاریم و الان دو ساله که ازدواج کردیم و ثمره عشقمون پرواز قشنگمه😍💜❤️

یه سوال دیگه هم دارم😁
میتونم قد خودتون و همسرتون بپرسم چنتاست؟

میشه سوال کنم‌چن سال بینتون هست؟البته اگه دوست داشتید جواب بدید.

ما از طرف دوست مامانم بهم معرفی شدیم
اواخر مهرماه بود اومدن خواستگاری من اونجا ناز آوردم گفتم فعلا میخوام درس بخونم و ازاینجور حرفا ولی بعد چند وقت گفتم کاشکی نمیگفتم 🤣 فروردین دوست مامانم زنگ زد گفت اون پسره که اومد بود خواستگاری دخترت مامانش بهم زنگ زده که پسرم افسردگی گرفته و گفته داماد نمیشم فقط و فقط زینب کشته مردم شده بود 🤣🤣 خلاصه دوباره اومدن خواستگاری و منم با اجازه بزرگترها بله رو گفتم و عشق آغاز شد ♥️😍 خداروشکر خوشبختم الآنم دوتا پسر شیطون تو زندگیمونه

همکلاسی دانشگاهم بود جفتمون همش غیبت داشتیم بخاطر همین موقع پروژه و سمینار ها ما دوتا که نبودیم مینداختن توی یه گروه از اونجا کم کم باهم آشنا شدیم

من کارمند تربیت بدنی بودم شوهرم مربیه اومده بود اونجا کار داشت منو دید شروع کرد شیطنت کردن و تیکه انداختن البته سروسنگین ها بعد پرسید چه ساعتی کارت تموم میشه منم گفتم
گفت دم در منتظر میمونم برسونمت
آقا هرچی طولش دادم آقا تشریف نبرد سفت نشست دم در تا منو برسونه
دیگه تا کارم تموم شد رفتیم منو رسوند یکم صحبت کردیم شمارمو گرفت
دوست شدیم بعد چند وقت مامانم فهمید تهدیدم کرد به بابات میگم 😑🤣
شوهرم اومد خاستگاری و این شد که الان دوتا بچه داریم 😅❤️

پسر عمه م هست یبار قبل اینکه بره سربازی خواستگاری کردم گفتم این دیونه س الان‌مگه سن ازدواجیم ما
گفتم نه اصلا الان داغی چندسال دیگه میفهمیم‌ چقد زود ازدواج کردیم
ارزو داشتم برم دانشگاه خلاصه دانشگاهم رفتم بعد چندسال دوباره خواستگاری کرد و به خانواده شم گفت زنگ زدن و اومدن خونمون
رابطه ای نداشتیم قبلش ولی الان خیلی دوسش دارم

،♥️♥️♥️♥️

چه جالب بمونید واسه هم 😍😍🥰

یه نفر واسطه ازدواجمون شد
شب خواستگاری تا دیدمش دلم رفت برا موهاش و خنده‌هاش🥰
بعد خواستگاری که یه مدت در ارتباط بودیم فهمیدم اونم همون شب خواستگاری عاشق من شده

همیشه خوشبخت باشید
ما تو برنامه بیتاک آشنا شدیم شوهرم رفته بود خون اهدا کنه تو مرکز انتقال خون حوصلش سر می‌ره منم عکس پروفایل نداشتم همینجوری پیام داد صحبت کردیم و آشنا شدیم

منم دقیقا ۵سال پیش چون پسر داییم بود و کاملا از همدیگه متنفر بودیم ه
وقتی همیدیگر رو میدیم میخاستیم سر به سرمون نباشه اینقدر ازهم متنفر بودیم تا اینکه نمدونم چیشد و چیشد یه جوری وابسته هم شدیم تمام دعوا ها تبدیل شد به عشق که واقعا جای تعجب داشت به امید دیدن من میامد خونمون و اشاره حرف و اینا تا به هم دیگه پیام دادیم و در اخر به ازداوج سخت که برادرام کاملا مخالف بودن و بلاخرع نامزد کردیم و بعدش عروسی و الان یه دختر نازو قشنگ تو زندگیمون داریم ❤

عکس شوهرتون بزارید

ما از طریق فیسبوک آشنا شدیم😃

بازم کوهنوردی میری

چ قشنگ باهم آشنا شدین ب پای هم فسیل شید

واسطه ای بود از طریق عروس خاله ی شوهرم

معرفی شدیم بهم از طریق همکار مادرم

سوال های مرتبط

مامان Hamed♥ مامان Hamed♥ ۱۵ ماهگی
بیاین تجربه زایمانتونو بگین ببینم!؟
من خودم بدون درد رفتم و وفتی پذیرش شدم چون شلوغ بود بیمارستان دوبار 700تومن دادم فقط ویزیت دادن چون پروندم گم شده بود خلاص پذیرشم نمیکردن برو با درد بیا منم چون از وقتش گذشته بود نگران بودم رفتیم بیمارستان از ساعت 10 صبح تا 11شب فقط هعی ماینه بعد با شوهرم دور بیمارستون متر کردیم بار ها بعد تا 4 صبح فقط راه رفتیم خلاصه 6صبح گفتن اینقد ماینه کردن کیشه ابت نشت کرده کلی اذیت اخرش پذیرش شدم و رفتم توی یه اتاق یه سرم زدم باز ماینه و هیچی دیگ همش امپول تو سرم میزدن از 9 صبح شروع شد تا 8شب فقط درد شدید هیچی هر چی داد میزدم هیچی ب هیچی بازم کار خودشونو میکردن دکتر من با دکتر سز لج داشت چون از اول گفت این خانم باید سز شه این دکتر مخالفت کرد گفت طبیعی زایمان میکنه اخرشم خدا زده ساعت 9 شیفتش تموم شد رفت پی کارش منو بردن اتفاق سز چون اینقد بتم فشار اومده بود درد داشتم هیچو حس نمیکردم و حتا امپولی ک محکم کوبوندن توی کمرم دیگ هیچی حس میکردم همه جامو بستن اخرشم کلی با هم حرف میزدن میخندیدن منم چشام بسته بود ساعت 9 50 دقیقه شب یه زن خوشگل عین فرشته پسرمو گرف دستش و اورد بالا سرم گفت ماشالله ماشالله چقدر تپل موهاشم شکسته بود و اون صحنه هیچوقت یادم نمیره 🥺❣️❤️‍🩹
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۴ ماهگی
مامان هسته🍋 مامان هسته🍋 ۱۴ ماهگی
رفتم حموم یه خاطره از حاملگیم یادم اومد
یادمه هفته ۳۵-۳۶ بودم، یه مامان باردار تو کهواره چند روز تاپیک میزاشت که اره دلدردم، خونریزی دارم، هفته چند بود هفته ۳۲-۳۳ اینا بود فک کنم، جالبیش این بود که نه دکتر میرفت ، هر سری میزاشت چی کار کنم میگفتن همه برو حتما دکتر، میگفت مادرشوهرم دارو داده گفته خوب میشم، طفلک ۱۷ سالش بیشتر نبود، البته من تو گهواره ماداری کوچیکتر از اینم دیدم که حتی به من مشورت میدن و من استفاده میکنم و خیلی راضیم ولی این دیگه خیلی تباه بود، چند روز با این تاپیکا گذشت و نرغت دکتر و یه روز صبح اومد و تاپیک گذاشت که اره دیشب با شوهرم رابطه داشتم خونریزیم شدید شده😳😳😳😳
منم خیلی حرصم در اومد، نوشتم شوهرت که بلد نیست دکتر ببره، خودت نمیدونی شوهرتم نمیدونه خونریزی داری نباید رابطه داشته باشی؟!
یه نیم بعد تاپیک گذاشت مامان هسته از کجا شوهرمو میشناسی خصومت شخصی باهاش داری؟! دوستش بودی😂😂😂😂😂😂😂 مردم روانین!
نمیدونم ایشالله اون بچه صحیح و سالم بدنیا اومده باشه، ولی بعضیا شعور پدر و مادرشدن رو هنوز ندارن🙃
بگما، فک نکنید وضع مالیشون بد بودا، کل عکسایی که میزاشت فقط میخواست النگو و میلاش رو بکنه تو چشم ملت!!!!