دوستان شب زنده دار بیاین از خاطرات خوب و بد بعد زایمان بگین
از خودم شروع میکنم...
شب اولی ک از بیمارستان مرخص شدیم کل تبار شوهرم ریختن خونمون در نهایت پررویی خودشون گفتن وسیله بده شام درست کنیم خب ماکارانی درست کردن حالا من داشتم تو اتاق مثل مار دور خودم میپیچیدم از درد بچمم یکسره گریع اخر من و مامانم از اتاق اصلا نرفتیم بیرون فقط برای لحظه ای ک رفتیم اتاق بجه شوهرخواهرشوهرم تو گوش محراب اذان گفت تا ۲ شب همه رفتن...شب هم تا صبح من درد بچم گریه متوجه شدیم ک شیرم سیرش نمیکنه اصن ندارم هیچی شوهرم جمعه ۸ صبح رفت شیرخشک خرید براش تا بچه خوابید منم یکسره خواب و بیداری بابام میومد خونمون وسط حرف زدن رو مبل خوابم میبرد دیگ شبا روی مبل میخوابیدم مامانم و محراب روی زمین شوهرم تو اتاق اخ نگم از شبایی ک پسرم زیر دستگاه زردی میموند تا صبح باید بیدار میموندم بهش فک میکنم خیلی شبای بدی بود از ی طرف هم حای عملم بدجور اذیتم کرد فکرم مشغول اون بود کلا بیشتر از خوشی سختی داشت ولی تجربه خوبی بود..

۹ پاسخ

کلا تا ی هفته هرروز خواهرشوهرم وقت و بی وقت میومد خونمون نمیگفت این دختره عمل کرده احتیاج ب استراحت. داره اصن درک هیچی بد ۱۰ روز میگ اشتباه کردیم از روز اول اومدیم خونت تو نیاز ب تنهایی داشتی گفتم از من ک گذشت برای کس دیگ اینکارو انجام ندین دیگ صبح تا شب مامانم مراقب محراب بود شبا من بیدار میشدم فقط شیر میدادم کارای دیگشو شوهرم نمیذاشت انجام بدم میگفت بخاطر عملت نباید بلند کنی بچه رو ولی دروغ میگفت میترسید ی چیزی بشه تو دستم بچه شیر میخواس من جفت بچه بودم مامانمو صدا میزد ک بیاد شیر بده دیگ تا محراب نزدیک ۱ماه شد مامانم باید میرفت خونشون دیگ قبول کرد من مسئولیت محرابو بر عهده بگیرم یادمه شب اولی ک تنها شدیم انقد بغلش کرده بودم میترسیدم‌صدای گریش در بیاد شوهرم بدخواب بشه صبح ک بیدار شدم تمام استخونام درد میکرد

من انقدررررر سر جفت دخترام .کتک خوردم از شوهرم .چون خیانت می‌کرد. بی عقلی کردم دومی هم آوردم. زن صیغه کرده بوداونموقع ها. ک الهی خیرنبینه یک حاملگی های راحتی داشتم ن حالت تهوع ن ویار. ولی آنقدر عذاب کشیدم بنایی داشتیم کتک چقدر خوردم یک نون نمیخرید بخورم هیچوقت یادم نمیشه یک هفته هرروز بیسکوییت با مربا داشتیم فقط همش همون میخوردم هیچی نمیخرید .نمیومد خونه منم ۱۶ساله بودم ازخونه بابامم فراری ازبس مامانم بداخلاق بود.تحمل میکردم آخر کاری مامانم فهمین برام نهارشام میاوردن 😭😭😭😭😭😭😭ولی خداازشوهرم و مادرش و اون زنا نگذره

من بعد زایمانم ۱۰روز بچم بستری شد قبلشم ۲۰روز خودم بستری شدم حالم از خودم بهم میخورد گریه میکردم فقط درد داشتم تنها ت بیمارستان حتی بلد نبودم بچمو مایبیبی کنم اون گریه میکرد من زودتر میزدم زیر گریه طاقت نداشتم دبگ فک میکردم بعد زایمانم میرم خونه میان دورم بچمو میگیرن تک وتنها موندم ت اون بیمارستان ۳۰روز حالم از خودم بهم میخورد از اون حمومی ک میرفتم از همه چی

من که زایمان کردم دیدم همه‌زنگ میزنن تورو خدا نرو خونه مادرت .‌بمون‌خونه خودت ما میایم بهت رسیدگی میکنیم. دوستم هر یک ساعت زنگ‌میزد میگفت اگه‌ بری خونه مادرت من نمیتونم بیام اونجا تورو خدا بیا خونت شوهرم خواهرشوهرم همه التماس که نرو‌اونجا. در صورتی که‌من میدونستم خونم شلوغ میشه من هی باید حرص‌بخورم. دیگه مجبوری موندم خونه خودم . از قبل مرخص شدنم همه جمع شدن خونم منتظر من😂 حالا همین دوستم که التماس میکرد نرو خونه مادرت با هم قهریم دو ماهه ندیدمش. یادمه با خواهرشوهرم قهر بودن سر زایمان من همو‌ خونه من دیدنو آشتی کردن .دیگه خودشون میپختن و خودشون میخوردن و منم درد شدید داشتم از ناحیه گردن . یعنی درد گردنم به حدی بود که درد جای عملم اصلا به چشم نمیومد. چند تا چند تا شیاف دیکلوفناک میذاشتم. دراز میکشیدم دیگه نمیتونستم پا شم حتما باید یکی میومدو بلندم میکرد. بدنم خالی کرده بود. اصلا یه کارایی میکردم که الان فکرشو میکنم خندم میگیره . اخه خیلی دردم شدید بود بی طاقت میشدم ناله میکردم و هذیان میگفتم😂

سرزایمان اولم دوران بارداری قشنگی داشتم. شوهرم خیییلی بهم میرسید. درطول 9ماه بارداری اصلاااغذانپختم چون ویاروحشتناکی داشتم.
ولی زایمان
6روز درد غیر قابل تحملی داشتم و تو زایشگابودم تا زایمان کردم باکلی امپول فشار و خونریزی شدید.
بالاخره مرخص شدم تارسیدم خونه دم درحیاط همه اومدن تبریک وپسر عموم بچمو بوسید و یهو شوهرم خیلی بد سرش دادزد که همه شوک شدیم
بزور جلو شوهرمو گرفتم رفتیم تو اتاق بعد دید خواهرش عکس یاسینو گذاشته تو واتساپ و دعوای شدیدی کرد باهاش همونجا تو جمع
وبزور تونستیم ارومشون کنیم
اینقد حرص خوردم تو یک ساعت اول که وقتی میخواستم به بچم شیر بدم دیدم یک قطره شیر ندارم
خیلی روز مزخفی بود
خیلی حساس بود روپسرم تادوسالگی حتی من نمیتونستم سریاسین داد بزنم یا نمیزاش حتی بچه گریه کنه

بعدش از دوره زایمان ک نگم براتون خیلی اذیت شدم بدترین قسمتش برای من بیحسی بود ک از گردن بیحس شدم حتی نفس نمیتونستم بکشم دستگاه اکسیژن گذلشتن بدتر راه گلوم بسته میشد دیگ اخرسر خواب اور بهم زدن خوابیدم هیچی نفهمیدم تا لحظه ای ک پسرمو بغل صورتم اوردن گرماش ب لپم خورد انگار از خواب بیدار شدم

من خیلی خوب بود البته جز خود زایمان که واقعا تا پای مردن رفتم و بعدش دیگه با داد و دعوا همسرم و مادرم بردن اتاق عمل
بعدش هم تا ده روز مادرم پیشم بود خدا ایشاا سلامتی بده بهش من نمیتونستم سرپا واستم همه کارای بچه رو میکرد همسرم هم خیلی بهم کمک میکرد کلا عالی بود گاهی باز هوس نی نی جدید میکنم 🤣🤣😍😍

حوصله تعریف مهمونی اینا ندارم خیلیم طولانیه ی خاطره ک خیلی خنده دار بود واسم بارانا خیلی بیدار میشد تو طول شب بیچاره مامانمم بیشتر خودش پا میشد میخوابدنش باز وقتی شیر میخواس منو بیدار میکرد ی شب هی صدام میکرد بهار بهار پاشو بارانا شیر میخواد حالا منم عرق خواب هی میگفتم مامان تو بغلمه دارم شیر میدم بهش هی صدام میکرد منم هی همینو میگفتم تا پا شد ی نیشگون ازم گرفت هوشیار شدم فهمیدم چی ب چیه 😂😂😂

ی خاطره موندگار دارم فقط ک مادرشوهر و خواهرشوهر نذاشتن اسمی روکه خودم انتخاب کردم رو بزارم رو بچم فقط منتظرم کارماشو پس بدن

سوال های مرتبط

مامان تبسم و تودلی مامان تبسم و تودلی ۹ ماهگی
تجربه زایمان‌😅 یکم‌دیر شد

دوهفته قبل زایمان رفتم‌خونه مادرم چون یع شهر دیگ‌بود شوهرمم‌سرکار چند شب بود ک‌هی درد داشتم فشارمم‌بالا بود خیلی عفونت شدید داشتم تا‌اینک شوهرم‌اومد خونه مامانم‌چدن خیلی دلش برام‌تنگ شده بود شب اش ساعت ۱۲ خیلی درد شدید داشتم ک می‌گرفت ول میکرد تا ساعت۴ صبح ۴ صبح ب مامانم گفتم صبح ۷ رفتم با مامانم بهداشت رفتم بهم نامه داد واسه بیمارستان با شوهرم و مادرم‌رفتیم خیلی شلوغ بود تا وقت ب من رسید و معاینه کرد ب بخاطر مشکل فشار و قلب خودم بستری شدم کلا دردام قطع شد شب اش ک گذشت صبح ساعت ۶ دکتر اومد گفت میتونی بری هر وقت دردات شروع شد بیا ۳۶ هفته و ۶ روز ام بود دستیار دکتر دستگاه رو گذاشت رو شکمم دید قلب بچه نمیزنه دکتر برگشت خودش نگاه کرد خیلی ضعیف شنیده می‌شد گفت شروع دستگاه وصل کنید قلب بچه افت کرده یع نیم ساعتی همش ازم نوار قلب گرفتن تا اینک ضربان قلبش زیر ۹۰ شد گفت سریع زنگ بزن شوهرت بیاد رضایت بده ک باید همین الان ببریم اتاق عمل تا زنگ زدم ساعت ۷ و تیم بود شوهرم بیدار کردم ک بیاد ۸ ک شد اومدن بردنم جلو در اتاق عمل گفت دیر شده رضایت نمیخوایم جلو در اتاق عمل شوهرم اومد😅 بهم میگفت توروخدا نمیری ک من دیوونه میشم بخدا تحمل ندارم من میخندیدم😅 شوهرم و مادرم خیلی نگران بودن بردنم اتاق عمل واییی خیلی لرز داشتم توی اتاق عمل یهو قلبم‌ب شدید درد گرفت و فشار بالا دکتر بیهوشی اومد سریع قرص و دستگاه گذاشت و ماساژ داد قلبمو تا اینک تا ۱۰ و نیم تموم شد بردنم ریکاوری واییی خیلی سردم بود فک میکردم لختم خخخ تا ساعت ۴ توی ریکاوری بودم فشارم‌بالا بود بالاخره بردنم بخش و شوهرم منو دید یکم حالش بهتر شد خیلی درد داشتم آخرش با پمپ درد بهتر شدم
مامان آرین مامان آرین ۴ ماهگی
*تجربه زایمان 🤱۳*
بعد بی حس شدن دکتر شروع کرد به شکافتن شکمم دردی حس نمیکردم ولی حس فشار چاقوی جراحی رو خیلی خوب حس میکردم و بعد یه احساس مکش خیلی زیاد انگار که دارن دل و روده ام رو از تو بدنم میکشن بیرون و بعد صدای گریه آرین و حس خوب آرامش ...آروم شدم
آرین من به دنیا اومد
آرین من سالم به دنیا اومد خدایا شکرت🤲
بعد اتاق عمل من رو بردن اتاق ریکاوری که حدود دوساعتی اونجا بودم تو این فاصله هم یه ماما میومد شکمم رو فشار میداد و هردفعه احساس دردش بیشتر می‌شد چون بی حسی کم کم داشت از بدنم خارج میشد دردش غیر قابل تصور بود انگار روح از بدنم خارج میشه
بعد منو بردن تو اتاق بخش زنان که مشترک بود با یه خانوم دیگه اینجا هم دلم گرف چون دوست داشتم با بچه ام و شوهرم تنها باشم ولی اون شب به قدری شلوغ بود که اتاق خصوصی گیرمون نیومده بود و شوهرم مجبور شده بود دو تخته بگیره
به من حتی پمپ درد هم وصل نکردن فقط چند باری اومدن مسکن تزریق کردن و بار آخر هم شیاف گذاشتن
صبح روز دوم دکتر بهم سر زد ولی چون هنوز شکمم کار نکرده بود نگهم داشت تا وقتی شکمم کار کنه
صبح همون روز شوهرم رفت تا اتاق خصوصی پیدا کنه و شکر خدا یه مریض داشت مرخص میشد و ما جابجا شدیم به اتاق جدید
اونجا تونستم یکم استراحت کنم
بقیه 👈 تجربه زایمان🤱۴
مامان قلب و روحم🥰❤️ مامان قلب و روحم🥰❤️ ۶ ماهگی
خانما من چندباره اینو اینجا مطرح کردم شاید براتون تکراریه و اذیتتون میکنم ولی حالم بده😭😭😭اومدم تجربه سزارینم بگم بقیشم هم توکامنت میگم...انقد ذوق داشتم ک دقیقه هارو میشمردم برم اتاق عمل ...خلاصه رفتیم و بچرو دراوردن و من چقد خوشحال بودم خدایا 😍🥺بورو بردن منم رفتم ریکاوری یعنی اون لحظه داشتم تک تک ثانیه میشردم ک زودتر برم بیرون شوهرم و بچه و مامانم اینا بیان بچمو ببینم بغلش کنم بش شیر بدم بعد کلی انتظار و نازایی🥺🥺خلاصه صدا زدن همراه احمدی بیاد من از درد ب خودم میپیچیدم ولی ذوق داشتم درد فراموش کردم...بردنم ت اتاق دیدم مامانم قیافش یجوریه😭😭😭😭گفتم پس بچه 😭😭😭😭😭😭مامانم از شدت ناراحتی کبود شده بود گف هیچی ی مشکل کوچیک داره (توروخدا نپرسین چی چون فامیلای شوهرم تو گهوارن و نمیخوام هویتم لو بره😔)فقط بگم ی مشکل مادرزادی و با عمل خوب شد....انگار اون لحظه تمام دنیا رو سرم خراب شد😭😭😭😭خدا برا هیییچ مادری اون لحظاتی ک من تجربه کردم نکنه...من اولین بار بود همچین چیزی ب گوشم میخورد...از من بدتر شوهر بیچارم با ذوق زیاد و گل و کادو رسید...اون ک همونجوری گل گذاشت و از اون لحظه از این بیمارستان ب اون بیمارستان دنبال کارای دخترم😭😭😭