*تجربه زایمان 🤱۳*
بعد بی حس شدن دکتر شروع کرد به شکافتن شکمم دردی حس نمیکردم ولی حس فشار چاقوی جراحی رو خیلی خوب حس میکردم و بعد یه احساس مکش خیلی زیاد انگار که دارن دل و روده ام رو از تو بدنم میکشن بیرون و بعد صدای گریه آرین و حس خوب آرامش ...آروم شدم
آرین من به دنیا اومد
آرین من سالم به دنیا اومد خدایا شکرت🤲
بعد اتاق عمل من رو بردن اتاق ریکاوری که حدود دوساعتی اونجا بودم تو این فاصله هم یه ماما میومد شکمم رو فشار میداد و هردفعه احساس دردش بیشتر می‌شد چون بی حسی کم کم داشت از بدنم خارج میشد دردش غیر قابل تصور بود انگار روح از بدنم خارج میشه
بعد منو بردن تو اتاق بخش زنان که مشترک بود با یه خانوم دیگه اینجا هم دلم گرف چون دوست داشتم با بچه ام و شوهرم تنها باشم ولی اون شب به قدری شلوغ بود که اتاق خصوصی گیرمون نیومده بود و شوهرم مجبور شده بود دو تخته بگیره
به من حتی پمپ درد هم وصل نکردن فقط چند باری اومدن مسکن تزریق کردن و بار آخر هم شیاف گذاشتن
صبح روز دوم دکتر بهم سر زد ولی چون هنوز شکمم کار نکرده بود نگهم داشت تا وقتی شکمم کار کنه
صبح همون روز شوهرم رفت تا اتاق خصوصی پیدا کنه و شکر خدا یه مریض داشت مرخص میشد و ما جابجا شدیم به اتاق جدید
اونجا تونستم یکم استراحت کنم
بقیه 👈 تجربه زایمان🤱۴

۱ پاسخ

دکترتون کی بود؟؟

سوال های مرتبط

مامان نیلدا مامان نیلدا ۶ ماهگی
تجربه زایمان قسمت دوم
من که اصلا استرس عمل نداشتم همین که بردنم اتاق عمل و پرستارها و دکتر بیهوشی دیدم استرس گرفتم
دکتر بیهوشی گفت خودت خم کن به جلو و شل بگیر
و بی حسی اسپاینال انجام داد که اصلا حس نکردم خیلی خوب بود با اینکه قبلش میترسیدم از بی حسی اما اصلا سوزن حس نکردم
بعد کم کم پاهام شروع کردن به بی حس شدن و دکترم میگفت حس میکنی پاهاتو گفتم آره فشارهارو حس میکنم ، تو همین فاصله سوند وصل کردن که اصلا درد نداشت چون بی حس شده بودم و دکترم شکمم برش زده بود و من نفهمیده بودم و فک کردم هنوز منتظرن من بگم حس ندارم که گفت دارم سر بچه در میارم، خیلی حس خوبی بود هیچی نفهمیده بودم
بچه رو سریع در اوردن و نشونم دادن و گفتن میبرن تمیزش کنن
بعد تمیزکاری اوردن گذاشتن رو صورتم منم که قبلش تو اینستا این لحظه هارو میدیدم گریه ام میگرفت که چقدر حس قشنگیه
اما لحظه ای که بچه گذاشتن رو صورتم داشتم به این فک میکردم ارایش دارم و برای پوست بچه بده و کاش میذاشتن رو سینه ام اکا پارچه داشت و نمیشد
منو ساعت ۷:۴۵ بردن اتاق عمل ساعت ۸:۰۲ بچه ام به دنیا اومد و من تا ساعت ۹ اتاق عمل بودم
بقیه در قسمت بعدی
مامان جوجو علی🧸😅 مامان جوجو علی🧸😅 ۷ ماهگی
پارت 4

بخیه زدنم ی نیم ساعتی طول کشید بعد بردنم ریکاوری ی یکساعتی اونجا بودم ب پسرم شیر دادم که بهترین حس دنیا بود 🧸
ی پستونک دادن دهنش گفتن اینو باید پنجاه بار بمکه ببینیم سالمه چون مدفوع کرده بود اینجا بود منم استرس گرفت اما شاه پسرم صحیح و سالم بود همین که پام از اتاق عمل گذاشتم بیرون شوهرم سریع اومد پیشونی مو بوسید دستم و گرفت و منو بردن بخش چون شب بود دیگه شوهرم اونجا راه ندادن چند باری اومدن شکمم و فشار دادن که واقعا وحشتناک بود بهم گفتن تا نه ساعت چیزی نخور بعد از نه ساعت راه برو و همچین مایعات بخور ساعت پنج صبح شروع کردم ب خوردن مایعات و همچنین لباسام و عوض کردم و راه رفتم اولش یکم سخت بود اما بعدش خوب بود. دیگه من با پارتی بازی اتاقم وی ای پی بود منم تحمل دردم خیلی بالاست حتی یدونه شیاف هم استفاده نکردن فردا صبح عموی شوهرم اومد با چند تا دکتربالا سرم هم بچه و هم خودم سالم بودیم اما دکتر گفت چون شب زایمان کردم دوشب بمونم اما من چون اصرار مردم عموم منو بعدازظهر روز چهارشنبه مرخص کرد 😅😍

خلاصه دوستان خیلی حس شیرینی بود اگر برگردم ب عقب سز و انتخاب میکردم از اول 🙃
مامان آرین مامان آرین ۴ ماهگی
* تجربه زایمان🤱۴*
چن تا نکته که در مورد بیمارستان بنت الهدی مشهد به ذهنم میرسه👇
-بیمارستان خصوصی خوبیه ولی خیلی شلوغه و ممکنه مثه من نتونین تو اون تایم اتاق خصوصی بگیرین و راحت استراحت کنین
-رفتار پرسنل وقتی رفتم اتاق خصوصی با وقتی اتاق دو تخته بودم خیلی فرق داشت😁انگار وقتی پول بیشتری بدی بیشتر هم تحویلت میگیرن ولی بازم برام پمپ درد وصل نکردن
-شب دوم بینهایت به من و مامانم سخت گذشت آرین یکریز گریه میکرد و ما هرکاری میکردیم آروم نمیشد چن باری از پرستار نوزاد کمک خواستیم ولی کار خاصی نکردن آخرش هم موقع ترخیص چن تا برگه آوردن امضا کنم که بعد فهمیدم آموزش شیردهی بوده ولی هیچ آموزشی به من ندادن
در کل بیمارستان خوبیه فقط اگه پرستارهای نوزاد هم یکم خودشونو تو زحمت بندازن و کار کنن😑

*مامانای اولی نذارین هفته بارداری از ۴۰ تا بیشتر بشه حتما برین بیمارستان تا چک بشین خدای نکرده اگه دیرتر میرفتم معلوم نبود چه بلایی سر بچه ام میومد*
مامان مسیحا مامان مسیحا ۴ ماهگی
#تجربه_سزارین
سلام، من تجربه زایمانم رو میگم ولی نمی گم خوب بود یا بد که کسی جبهه نگیره. چون واقعا خوب یا بد بودن زایمان به حال روحی خودت تو اون روزا هم بستگی داره. عصر رفتم مطب دکتر و برای فردا صبح بهم نامه بستری داد گفت ۸ صبح میام برا عملت شب شام سبک بخور از ۱۲ شب هم هیچی نخور من چون معده درد داشتم ازش پرسیدم که گفت صبح روز عمل یه قرص رو با مقدار خیلی کمی آب بخور. همون روز رفتم و تشکیل پرونده دادم که صبح فرداش کارم کمتر طول بکشه. تمام شب هم بیدار بودم و به مشکلاتم فکر میکردم. ۵ صبح بلند شدم و وسایلم رو چک کردم. ۷ و نیم رسیدم بیمارستان‌ آنژیوکت و سوند رو وصل کردن. رفتم اتاق عمل. دکترم خیلی خوش برخورد و آن تایم بود.‌ راجع به آمپول بی حسی نگران بودم. به هر حال اولین تجربه بود. قبلا دیده بودم ولی برای خودت فرق میکنه. یه درد کوچولو داشت. همزمان برام آمپول ضد تهوع رو مستقیم به آنژیوکت تزریق کردن. وقتی تزریق بی حسی تموم شد دکتر ازم خواست پام رو بلند کنم و نتونستم. آروم آروم از نوک پام به سمت کمر و بعد کمرم تا بالای معدم گرم و بی حس شد. به من گفتن گردنت رو تکون نده ولی من چند بار خواستم بالا بیارم. که گفتن الان رفع میشه نگران نباش. عمل رو شروع کردن. نمیدونم چقدر طول کشید. حین عمل قلبم خیلی سنگین شده بود و احساس سوزش میکردم. ضربان قلبم رو کاملا حس میکردم. توی دور لامپی فلزی دست جراح رو میدیدم و یادم نمیاد چی گفتم که برام ماسک اکسیژن گذاشتن که از استرسم کم بشه. بعد از عمل رفتم اتاق ریکاوری و تا زمانی که فشارخونم نرمال بشه و تخت خالی تو بخش زنان پیدا بشه اونجا موندم. خود زایمان خیلی اتفاق سنگین و بزرگی نبود. ادامه اش رو توی پست بعد میگم.
مامان محمد پارسا مامان محمد پارسا ۱۰ ماهگی
تجربه زایمان
پارت سوم
اینم بگم که سوند اصلا درد نداشت فقط یه حس سوزش و قلقلک بود فقط باید شل بگیری و استرس سوند نداشته باشی
تو اتاق ریکاوری چند بار بهوش اومدم و بیهوش شدم باز
دفعات اول که بهوش نیومدم فقط صداها رو می‌شنیدم انقد خسته بودم نمی‌تونستم چشمامو باز کنم
یکبار هم حس کردم یه لپ کوچولو و نرم رو گذاشتن رو بدم و حس کردم یه دهن کوچولو داره سینمو مک میزنم اما بازم تو حالت هوشیاری نبودم
یه بار هم که بهوش اومدم خیلی احساس درد داشتم ناله میکردم و میگفتم تو رو خدا مسکن بزنین میگفتن زدیم آروم باش تا اثر کنه
تا اینکه کامل به هوش اومدم و یکی از ماماها اومد بالا سرم و میخواست دست بزارخ روی شکمم که من ترسیدم و دستشو گرفتم گفتم تو رو خدا آروم
الکی گفتم خیلی درد میکنه😂 در صورتی که اون موقع مسکن عمل کرده بود و خیلی کم درد داشتم
گفت کاریت ندارم فقط می‌خوام شکمتو ببینم یه کوچولو دستشو فشار داد بعد هم گفت فشار لازم نیست ببرین
منو بردن بیرون از اتاق که تو سالن مامانم رو دیدم طفلک مامانم خیلی استرس داشت بعد همونجا بهشون گفتم بچمو هم بیارین تا ببینمش
اونجا آوردنش شچهرمم اومد تو همون سالن و من اولین بار پسرمو با شوهرم اونجا دیدیم میخواستم بوسش کنم اما چون مواد بیهوش باعث شده بود بیام پوست بشه نمی‌تونستم راحت بوسش کنم
مهم ترینر و سخت تمرین دردی هم که کشیدم اولین بار که میخواستم بلند شم بود خیلی خیلی سخت بود چند بار تا لبه تخت میرفتم باز بر می‌گشتم تا اینکه دفعه آخر مامانم کلی بهم روحیه داد و بلندم کرد بلند شدم راه رفتم اما موقعی که میخواستم بشینم خیلی سخت بود خیلی طرف چپ بخیه هام می‌سوخت اما دفعه دوم که بلند شدم خیلی راحت تر تونستم راه برم طوری که دفعه سوم بدون کمکی خودم راه میرفتم
مامان نیلدا مامان نیلدا ۶ ماهگی
تجربه زایمان قسمت چهارم

تا حدود دو‌سه ساعت پاهام بی حس بود و هیچ دردیم حس نمیکردم و بعدشم که آمپول مسکن میزدن و دردی حس نمیکردم
سه ساعت بعد عمل پرستار اومد و گفت باید راه بری و کمک کرد با همسرم دستهام گرفتن و داخل اتاق راه رفتم
گفت اگر میخوای زودتر خوب بشی باید‌ زیاد راه بری و دفعه دیگه برو داخل راهرو راه برو
این از تجربه عمل
برگردم عقب به طبیعی‌با بی‌حسیم فک میکنم اما بازم احتمالا سزارین انتخاب میکنم چون از درد لحظه اخر طبیعی خیلی میترسم
سختی های بعد سزارین بیشتره اما دردش خیلی کمه و فقط بعد مرخص شدن بخیه ها یکم میسوزن و استراحت لازمه
زایمان من استانبول بود و دوشب بیمارستان نگه داشتن که خیلی کمک خوبی بود و پرستارها خیلی کمک میکردن، دکتر اطفالم هر روز میومد و بچه رو چک میکرد
بعد عمل سزارین تا چند ماه بالای بخیه ها بی حس هست بخاطر اینکه عصبها بریده شدن، رد بخیه اینجوری نیس زود خوب بشه اما اذیت کننده نیست و باید مراقب بود و کرم های ترمیم کننده زد
اولش خیلی حس مادر بودن نمیکردم و کم کم این حس میاد و بیشتر میشه و الان اینجوریم که دوس دارم جونم برای بچه ام بدم
اگه کمکی داشته باشین و دورتون شلوغ باشه کمتر حس افسردگی میکنین
اینم از تجربه زایمان من
مامان علی و حلما مامان علی و حلما ۴ ماهگی
بعد به شدت بدنم میلرزید، دونفره نگهم داشتن و آمپول اپیدورال زدن برام هنوز هیج آثری نذاشته بود اومدن معاینه کردن و بردنم اتاق زایمان، اونجاهم یه عالمه طول کشید ولی با زور آخر دختر قشنگم ساعت ده و ربع صبح 20 تیر به دنیا اومد،
انقدر اون حس نابه که نمیشه تصور کرد، فقط از خدا میخوام که قسمت همه کنه اون لحظه رو، انگار قبلش همه دردات یه خیال بوده، بعد اینکه جفت و اینا خارج شد بخیه زدن و بردنم ریکاوری، اونجا ماما اومد برام یه عالمه خرما رو هسته شو درآورد گفت بخور و شکممو فشار داد و معاینه کرد و بچه رو داد که بهش شیر بدم و متأسفانه انقدر بیحال بودم بار نتونستم کام بچمو با تربت امام حسین بگیرم، بعدا تربت رو به کامش زدم، ولی اول نتونستم🥺مامانم اومد و من بعد دیدن مادرم دوتامون گریه کردیم، پدرشوهرم اومد منو بچه رو دید و بعد باشوهرم تلفنی حرف زدیم،،
شوهرم شبش ساعت سه صبح راه افتاد شش صبح رسید بیمارستان با مامانش و ما ساعت 11 مرخص شدیم😍❤️خیلی سختی کشیدم ولی الحمدالله با خوشی تموم شد، خدا تحملشو به آدم میده، ببخشید سرتونو درد آوردم🥰😘😘
مامان مسیحا مامان مسیحا ۴ ماهگی
#تجربه_زایمان
#زایمان_سزارین
#پارت_دوم
قبل و حین و بعد تحویل به پرستار بخش چند بار ماساژ شکمی شدم. که چون بیحس بودم فقط سنگینی فشار رو حس کردم و درد نداشت. کم کم اثر بی حسی داشت میرفت و درد هایی مثل درد پریود شدید سراغم اومد. پشت هم شیاف ضد درد استفاده میکردم که برای چند دقیقه درد رو کم میکرد ولی چیز خیلی آزار دهنده ای نبود. چیزی که منو اذیت میکرد این بود که از ۹ صبح تا ۹ شب نباید تکون میخوردم ولی من سرم و گردنم و حتی تا شونه هام رو تکون دادم. که ای کاش این کار رو نمی کردم. تا ۹ شب با هر بار ماساژ شکم کلی درد تحمل کردم. بعد از ۹ شب باید خوراکی میخوردم. با کاپوچینو و خرما شروع کردم. بعدم یه مقدار از غذای بیمارستان. حال روحیم هم که اصلا خوب نبود. به هر حال گذشت‌. سوند رو خارج کردن و گفتن باید راه بری. راه رفتن خیلی سخت بود حتی کوچک ترین تکونی کلی درد داشت. با هر سختی و با کمک همراه هام چند دور راه رفتم. ساعت یک شد خیلی خوابم میومد ولی هم تختی من تازه میخواست کارهاش (غذا خوردن و راه رفتن) رو شروع کنه و لامپ های اتاق کلید مشترک داشتن و من نمیتونم لامپ رو خاموش کنم. ساعت ۳ شد و من هنوز بیدار بودم. نشستم که برم سرویس که یه دفعه عضلات گردم گرفت و به سمت عضلات تنفسیم میومد پایین و نمی تونستم نفس بکشم و هی بیشتر میشد و جیغ زدم و گریه کردم. ترسناک بود خیلی برام. پرستار ها اومدن و برام اکسیژن گذاشتن و آمپول مستقیم به انژیوکتم تزریق کردن. بعد چند دقیقه نفسم باز شد....ادامه در پارت سوم.
مامان ماهلی مامان ماهلی ۷ ماهگی
ماما اومد معاینه کرد و گفت که ۴ سانت شده
ساعت ۱۰:۲۰ بود حدودا
متخصص اومد و بی حسی اپیدورال زد
اون لحظه داشتم از درد کمر و دلدرد میمردم
دوباره گفتن بخواب که دارو پخش بشه
من با درد زیاد دراز کشیدم
کم کم حس کردم بدنم داره گرم میشه!
کم کم بدنم بی حس شد
باورتون نمیشه جزو بهترین و سبک بال ترین حس هایی بود که تو عمرم داشتم!
خیلی حس عجیب و خوبی بود اونقدر آرامش داشتم
ماما اومد روم پتو انداخت گفت بخواب که برای مرحله ی آخر آماده بشی!
خیلی حس خوبی بود!
بعد به دکترم زنگ زدن که بیاد
بعد از حدود ۴۵ دقیقه دکترم اومد و من و معاینه کرد گفت فول شده!!!
همه تعجب کردن!
حالا دهانه ی رحم من ۱۰ سانت باز شده بود ولی منتظر بودن بیحسی از بین بره که من بتونم همکاری کنم و زور بزنم
بعد از حدود نیم ساعت من دردهام و کامل حس میکردم
پاهام بی حس بود ولی انقباض های شکمم و حس میکردم
که ماما اومد از من خواست زور بزنم
من هم از قبل تحقیق کرده بودم که اولا بیخودی زور نزنم
یعنی زمانی که دکتر خواست زور بدم
دوم اینکه بیتابی و بیقراری نکنم که انرژیم بیخودی از بین نره
مامان نور مامان نور ۸ ماهگی
#قسمت دوم #تجربه زایمان
دکتر هر کس میومد و مریضش رو صدا میکردن و میبردن اتاق عمل . نوبت من که شد یه ویلچر اوردن یه ملحفه دادن دستم و یه شنل هم انداختن روم و از زایشگاه خارج شدم . رفتم بیرون دیدم همراه هام منتظرمن 😅 دسته جمعی با هم دیگه رفتیم سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه بالا اتاق عمل ( من روی ویلچر نشسته بودم و خدمه بیمارستان هل میداد ) خلاصه که من وارد اتاق عملی که همیشه توی فیلما میدیدم و ورود همیشه بهش ممنوع بود شدم 😂 اصلا اون داخل یه دنیای دیگه ای بود 😂 شلووووغ و پر از اتاق هایی که هر کس به دلیلی توش عمل میشد 😅 یه نیم ساعتی هم اینجا منتظر نشستم تا اینکه صدام کردن و یه تخت آوردن تا روش دراز بکشم . با همون تخت رفتم توی اتاقی که قرار بود توش عملم کنن . اونجا دو تا از دستام رو به دو طرف باز کردن و به هر کدوم ی چیزایی وصل کردن بعد دکتر بیهوشی اومد و ازم یه سری سوال پرسید مثلا میخواست حواسم رو پرت کنه 😅😏 مثلا خونمون کجاست و چیکار میکنم و اینا 😂 خلاصه که بعدش دکترمم اومد و ازم خواستن که بشینم تا بیحسی رو تزریق کنن . دکترم دستام رو گرفته بود منم دستاش رو محکم گرفته بودم واقعا دیگه استرس داشتم اما شاید باورتون نشه فرو رفتن سوزن رو در حد یه ثانیه حس کردم و تموم . با خودم میگفتم یعنی واقعا زد ؟!؟! همین ؟! پس چرا درد نداشت 😂 یعنی در حدی که از آدم خون میگیرنم درد نداشت خداروشکر با خودم گفتم خب این مرحله هم به خیر گذشت😅
مامان تیارا مامان تیارا ۱۰ ماهگی
سلام من میخوام بعد ۵۰ روز از خاطرات روز زایمان بگم.تا ااانم واقعا وقت تایپ کردن نداشتم.
سوم بهمن ساعت ۹ صبح رفتیم بیمارستان بعد از کارای پرونده سازی رفتم تو اتاقی که ضربان قلب بچه رو بگیرن.بعد بهم آنژیوکت وصل کردن که من دردی حس نکردم..به پرستار میگفتم لطفا سوند بعد از بیحسی بزن گفت نمیشه.بالاخره اومدن واسه وصل کردن سوند.یه درد یا سوزش کمی داشت اما قابل تحمل بود اما از حس بد بعدش نگم خیلی حس بدی بود.حس سوزش از داخل اصلا کلافه کننده بود.بعد از سوند اومدن با ویلچر بردنم اتاق عمل.نمیدونم چرا زیاد استرس نداشتم حالا تجربه اولمم بود مثلا..دیگه بعداز گرفتن مشخصاتم و غیره بردنم تو..دیگه نگهم داشتن سوزن اسپاینالو بزنن به کمرم..وااااای حس وحشتناکی بود.برای من درد نداشت ولی قشنگ حس کردم اون مایعش تا مغز استخونم انگار فرو رفت حین زدنش پام چند سانت یهو پرید جلو خیلییی بد بود.دکتر بیهوشیمم بد اخلاق بود..بعد خوابوندنم رو تخت دستامم بستن من هی میگفتم تو رو خدا من هنوز حس دارم شروع نکنید بعد بهم گفتن پاتو بیار بالا ولی انگار من پایی نداشتم که بیارم بالا هیییییچ حسی نداشتم..امااا وقتی که شروع کردن شکممو باز کنن من همه چیو حس میکردم فقط درد نداشتم.انگار چند نفر باهم داشتن منو کش میاوردن بعد حالم بد شد گفتم حالم خوب نیست سریع اکسیژن گذاشتن بهتر شدم بعد حدودا ده دیقه یه صدای گریه شنیدم.صدای تیارامو شنیدم..نمیتونم از حس اون لحظم بگم‌براتون..من حس گریه و بغض باهم داشتم اینکه یه موجودی تو یه لحظه از عمق وجودت میاد و مال تو میشه خیلی حس شیرین و قشنگیه..آوردن گذاشتن کنار صورتم.گرمای صورتش مثل آتیش بود.
ادامه دارد