خانما من چندباره اینو اینجا مطرح کردم شاید براتون تکراریه و اذیتتون میکنم ولی حالم بده😭😭😭اومدم تجربه سزارینم بگم بقیشم هم توکامنت میگم...انقد ذوق داشتم ک دقیقه هارو میشمردم برم اتاق عمل ...خلاصه رفتیم و بچرو دراوردن و من چقد خوشحال بودم خدایا 😍🥺بورو بردن منم رفتم ریکاوری یعنی اون لحظه داشتم تک تک ثانیه میشردم ک زودتر برم بیرون شوهرم و بچه و مامانم اینا بیان بچمو ببینم بغلش کنم بش شیر بدم بعد کلی انتظار و نازایی🥺🥺خلاصه صدا زدن همراه احمدی بیاد من از درد ب خودم میپیچیدم ولی ذوق داشتم درد فراموش کردم...بردنم ت اتاق دیدم مامانم قیافش یجوریه😭😭😭😭گفتم پس بچه 😭😭😭😭😭😭مامانم از شدت ناراحتی کبود شده بود گف هیچی ی مشکل کوچیک داره (توروخدا نپرسین چی چون فامیلای شوهرم تو گهوارن و نمیخوام هویتم لو بره😔)فقط بگم ی مشکل مادرزادی و با عمل خوب شد....انگار اون لحظه تمام دنیا رو سرم خراب شد😭😭😭😭خدا برا هیییچ مادری اون لحظاتی ک من تجربه کردم نکنه...من اولین بار بود همچین چیزی ب گوشم میخورد...از من بدتر شوهر بیچارم با ذوق زیاد و گل و کادو رسید...اون ک همونجوری گل گذاشت و از اون لحظه از این بیمارستان ب اون بیمارستان دنبال کارای دخترم😭😭😭

۱۲ پاسخ

منم بعد زایمان سختی زیاد کشیدم....چه حل بشه و چه نشه،بالاخره اتفاقی هست که افتاده...میگذره و همه ی این روزها مثل برق و باد میرن‌‌‌‌‌....امیدوارم ته ماجرا،عاقبت به خیری باشه...یکی بچش همون اولش مریض میشه،یکی توی دوسالگی سخت مریض میشه...این روزا واست همه هست....انشالله هیچ بچه ای مریض نشه ولی خب رنج انگار توی زندگی همه هست....باید صبور بود

لیانا روز اول تولدش ی عمل خیلی سخت شد بمیرم برات مادر😭😭😭😭کاش من میمردم ولی این مشکل برات پیش نمیومد😭😭من تو نت سزچ کردم چیزای وحشتناک در مورد این مریضی نوشته بودن ...البته خدا اینجا بهم رحم کرد ک شدتش برا لیانا خیلییییییییی کم بود🥺🙌خلاصه لحظه ای ک دخترم تو اتاق عمل بود الکی ب من گفته بودن چند روز دیگ عمل میشد ولی اپن لحظه انگار بهم الهام شده بود همش با خودم ایت الکرسی میخوندم...تو اتاق ما همزمان سه نفر زایمان کرده بودیم بچه های اونا بغلشون با شوهراشون خوشحال شیر میدادن منم میدیدم و سرم میکردم زیر پتو و گریه😭😭😭😭درد زایمان یادم زفته بود...خلاصه شوهرم اومد انگار دوتا لباش داغ کرده بودن😭😭😭😭گف ازم رضایت گرفتن و بچه عمل شد😭😭تا ده روز نذاشتن من دخترم ببینم😭😭😭سینه هام پر شیر شده بود و بچم نبود😭وقتی برا اولین بار رفتم دیدنش از تک تک مژه هام اشک میومد ...خیلی روزای بدی بود...بیشتر دلم برا شوهرم میسوخت 😭😭بعدشم بخاطر حرص و جوشام شیزم خشک شد😭😭الان دخترم حالش خوبه و مث همه بچه ها صحیح و سالم...ولی من نمیتونم اون روزا فراموش کنم...اون سختی ها اون لحظات بد...مخصوصا وقتی بدون بچه اومدم خونه و حتی نمیدونستم چی در انتظارمه😭😭😭😭😭حالا اومدم ازتون بخوام تو این روزا دعا کنین مریضی دخترم همینجا تموم شده باشه و دیگه هیچ وقت مریض نشه و عاقبت بخیر بشه...برای لیانا دعای خیر کنین و برای حال بد مادرش😔❤️

عزیزم انشالله هیچ وقت دختر گلت مریض نشه به خوبی و خوشی بزرگش کنی تو لباس عروس ببینیش
بعد شما که میخواهید هویتتون لو نره چرا فامیلیتون رو گفتین اینجور خب لو میرین که

اخی عزیزم خیلی سخته واقعاا ان شالله هسچوقت این حسو دیگ تجربه نکنی

الهی عزیزم چه سخت گذشته بهت انشالله ازين به بعد به سلامتی و شادی در کنار دختر قشنگت

وای خداروشکر که خوب شد ولی دیدی که هیچ وقت روز زایمان از یاد ادم نمیره

منم تو بارداری تومور بدخیم داشتم جراحی کردم الانم باید شیمی درمانی کنم بچمو‌ داره خواهرم نگهداری میکنه😭😭😭 اول چهار ماهگی بارداریم جراحی کردم اواخر هفت ماهگی دوباره بدنم درگیر رشد تومور شده تازه قراره از هفته آینده شیمی درمانی بشم

خداروشکر که الان سلامت کنارته وخدا دوباره بهت هدیه داده ان شاالله دامن همه سبز بشه هیچ کسز حسرت به دل نمونه .ان شاالله خدابه دوست منم یه بچه بده مادرش فوت شده دلش شکسته وافسرده س

اللهی به حق امام حسین همه مریضا شفا پیدا کنن و دل هیچ مادری شکسته نشه خداروشکر که الان خوبین عزیزم

الهی بگردمت
ان شاالله خوب و سلامت باشه عزیزم
قوی باش
داری میگی شکر خدا با عمل خوب شده عزیزم

انشاالله که خیره به حق امام حسین خوب میشه عزیزم خیلی ناراحت شدم

فراموش کن گل دختر نازت تو بغلته صحیح و سالم

سوال های مرتبط

مامان آنید🎀💝 مامان آنید🎀💝 ۴ ماهگی
آخرین پارت...
آمپول و بهم زدن و دیگ هیچی نفهمیدم کل دردام قطع شد و بدنم داغ شد فقد خوابم میومد دوس داشتم بعد از اون همه درد بگیرم بخوابم ...همراهمو صدا زدن داخل و من بهش گفتم ی لیوان آب میخام فقد و میخام بخوابم...همین موقعه ها بود ک اومدن گفتن ضربان قلب بچه اومده پایین و اومدن گفتن۶سانتم میخواستن کیسه ابم و پاره کنن هرکاری کردن دیدم کیسه آب نیست همون حال ورداشتن بردنم سونو و گفتن اصلا کیسه آب نبوده همون موقعه ک میرفتم پیاده روی و نوار بهداشتیم خیس. میشده همون نشتی کیسه ابم بوده...
خلاصه سری اومدیم زایشگاه و فقد ان اس تی وصل بود من ی لحظه حس کردم پاهام خیس شد بهشون گفتم و گفتن خونریزی دارم و معاینه کردن دیدن خیلی سری شدم۱۰سانت و دیگ نوبت زور بود داشتم از ذوق میمیردم ولی خوابم میومد خلاصه دیک‌دردا قطع شده بود و فقد میگفتن زور بده زورای خوبی ام میدادم ولی متاسفانه چون کیسه آب نبود بچه لیز نمی‌خورد بیاد خلاصه با چندتا زور دیگ بچم اومد و حس کردم تمام درد و غم و غصه و سنگینی و حال بدیام از بین رفت خیلی حس خوبی بود امیدوارم هرکی دلش نی نی میخاد خدا بهش بده و این لحظه های قشنگ و تجربه کنه♥️😍
دخترم۶:۳۰بدنیا اومد و تا ساعت۸ داشتن بخیه میزدن و هیچی نمی‌فهمیدم و سرم با دخترم گرم بود نفهمیدم چجوری تایم گذشت...
اینم از تجربه زایمان من...
برگردم عقب بازم طبیعی...چون کمک حال نداشتم و بعد از اومدن ب خونه کارامو کردم♥️♥️
مامان پسرم👶💙 مامان پسرم👶💙 ۴ ماهگی
من اومدم با تجربه زایمانم🤗❤️
سلام قشنگا عصر ۳ تیر بود ک وقت دکتر داشتم از شهرمون  ی ساعت دوره تو راه بودیم نیم ساعت بود بعد من ی درد عجیبی زیر شکمم حس کردم ک با بقیه دردایی ک داشتم فرق داشت چن دیقه بعد کمرم درد گرفت دیگ تا دکتر درد داشتم رفتیم مطب خیلی شلوغ بود طوری ک ۵ ساعت بعد نوبتم می‌رسید  ب منشی گفتم درد دارم گفت عیب نداره بشین نوبتت شه فکر کرد دروغ میگم همسرم داد و بیداد کرد ک درد داره الکی ک نمیگیم خلاصه با هزار مکافات رفتیم تو دکتر معاینه کرد گفت ۳ سانتی زایمان طبیعیت شروع شده من تعجب کردم گفتم خانم دکتر من سزارین میخوام من طبیعی نمیتونم تحمل کنم (از اول فوبیای طبیعی داشتم هرکس میگفت طبیعی زایمان کن باهاش دعوا میکردم)دکتر گفت دهانه رحمت خوبه نگران نباش بچه زود ب دنیا میاد گفتم نه نمیخوام سز بنویس برم بیمارستان خلاصه نامه سزارین نوشت رفتیم بیمارستان اونجا گفتن ب هیچ عنوان سزارین قبول نمیکنن هم اینکه زیر ۳۹ هفته ای(۳۷ هفته و ۲ روز بودم)هم اینکه فردا تاریخ رنده وزارت کشور اصلا قبول نمیکنه عمل کنیم.. ادامه رو تو تاپیک بعدی میزارم...
مامان کیان مامان کیان ۲ ماهگی
خانما طبق تاپیک های تجربه زایمانم ....کسایی ک منو میشناسن میدونن

من بعد زایمان تا چهل روز شدیدا خونریزی داشتم ک هیچ بعدشم ادامه دار بود بدون قطع شدن
از طرفی هم شدیدا ی دردی از اول زایمان اذیتم می‌کرد ک ن میتونستم بشینم ن راه برم
چون زایمان خیلی اذیت شده بودم اصلا خوشم نمی اومد از معاینه،حس بدی بهم میداد ...انگار ک ب بدنم حمله تهاجمی میشد ....

رفتم دکتر گفت معاینه کنم نذاشتم ک خونریزی دارم و فلان
ولی چون دیگه تا نزدیک ۵۰ روز من شدید خونریزی داشتم گفتم بخاطر همون اومدم از ترس اینکه معاینه کنه نگفتم درد شدید دارم ....تا اون حد از معاینه ترس داشتم

بعد سونو نوشت واژینال بود
رفتم انجام دادم گفتن ی لایه از رحمت انقد نازک شده ک باید دارو بخوری و فلان

بعد چون شهر غریبم هیشکی نیس بچه رو نگه داره اتفاقی یکشنبه بود خونه خواهرم بودم گفتم بچه بمونه پیشش برم دکتر

دیدم دکتری ک سونو نوشت برام مطبش نیس حتی بیمارستان هم نبود
رفته بود شهرستان عمل داشت

دکتر خودمم ک دیگه دلم نمیخواست برم

خلاصه خودمو زدم ب آب و آتیش ک باید ی دکتر پیدا کنم
یکی پیدا کردم
نگو طرف بهترین دکتر تبریز هستش منم اصلا نمیدونستم

تا رسیدم یکم استرس داشتم یهو گفتم من درد دارم و فلان چون یکم عصبانی مدل بود گفت معاینه میکنم دیگه نتونستم ن بگم 😂

بعد ک معاینه کرد گفت بخیه هات ی بخشش کلا نگرفته ی بخشش هم گوشت اضافی داده😔😔
بعد گفت باید عمل بشی تحت بی حسی
گفتم نمیتونم
گفت بیهوشی هم میبرمت اتاق عمل

خانوما چیکار کنم ؟
برم عمل میترسم
اصلا دلم خیلی ترسیده
از طرفی هم دردام شدیده

تجربه ای دارین؟
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت هشتم
ولی مگه به حرف من گوش میدادن یه خانومه بود اینقد قشنگ حرف میزد اینقد ناز میکشید اینقد درک میکرد من گریه میکردم اون قربونت صدقه می‌رفت دردا تند تند نیومد سراغم فقط گریه میکردم و جیغ میزدم چرا منو نمی برین سزارین اونا میگفتن دکتر هنوز تو راهه نرسیده وای ک چه بد بود نمیدونم چقد گذشت یه رب نیم ساعت یه خانومه اومد معاینم کنه من فک کردم دکتره گفتم وایسا دردم آرومشه بعد وایساده تموم ک شد گفتم تا دردم نیومده معاینه کنید وقتی منو معاینه کرد یادمه به خانومه کناریش یه چیزی گفتو رفت بعد رفتن اون گفتن الان میان سوند بزنن بری سزارین اورژانسی وای اینقد خوشحال شدم یکی اومد سوند وصل کنه بازم گفتم وایسا دردم تمومشه بعد تمام مدتم ک اونجا بودم فقط با صدای بلند گریه میکردما پرستارا میومدن میگفتن گریه نکن اکسیژن بچت کم میشه ولی مگه میشد آروم باشم آخه خیلیاشون با مهربونی حرف میزدن اون وسط یکی با دعوا می‌گفت گریه نکن بسه نمیدونم چرا گریه می‌کنی و....
خلاصه منو آماده کردن ببرن اتاق عمل😍فقط منتظر بودم برسم اونجا و بیحسی رو بزنن راحتشم از اون درد لعنتی نشستم رو ویلچر و خانومه منو برد سمت اتاق عمل دمه در زایشگاه همسرم و مادر شوهرم وایساده بودن مامانم ک شرایطش از من بدتر بود پایین مونده بود همسرم پرسید خوبی حالا من دارم از درد پاره میشما گفتم آره خوبم😐دیگه دستمو گرفت ک بعد به مامانم اینا گفته بود زهرا دستاش یخ بود طفلکی اونم خیلی ترسیده بود دیگه ما رسیدیم آسانسور منو بردن سمت اتاق عمل وارد اتاق عمل ک شدیم اینقد از درد به خودم پیچیدم ک اون آقایی ک مسئول بیهوشی بود گف اینو بیحس کنم تا دکترش بیاد گناه داره آخه هنوز دکتر تو راه بود😐
مامان زینب جون😍👶🏻 مامان زینب جون😍👶🏻 ۷ ماهگی
#تجربه زایمان پارت چهارم

دیگ شروع کرده بودن به بخیه زدن، کم کم یه لرزی افتاده بود ب جونم که تو عمرم اونطوری نلرزیده بودم کل فکم میخواست بشکنه انقد که دندونام محکم میخورد بهم دستامم نمیتونستم کنترل کنم .
عمل تموم شد و منو بردن ریکاوری،روم پتو انداختن بخاری برقی زدن ولی لرزم کم نمیشد اینجا یه بد شانسی اوردم که بخش شلوغ بود من ۲ساعت ریکاوری موندم و همه بیحسیم رفته بود وااااای نگم از اون فشارایی که میدادن از رو دلم دااااد میزدما چون بی حسیم رفته بود شد ساعت ۴عصر و بخش یه جا خالی پیدا شد و منو میخواستن تحویل بخش بدن آاااااخ که از این تخت میخواستن بذارنم رو اون تخت چقد درد داشتم.از اتاق عمل اوردنم بیرون مامانم و همسرم پشت در بودن ب حدی حال من بد بود رنگشون پریده بود
منو آوردن بخش و دوباره میخواستن بذارن رو تخت باز اون درد وحشتناک رو کشیدم. به شدت درد داشتم آوردن مسکن زدن تو سرم و دوتا هم شیاف گذاشتن بعد چند دقیقه یکم بهتر شدم ولی هنوز نمیتونستم تکون بخورم پاهام جون نداشت.
ماما اومد گفت میتونه ۱۲شب یه چیز شیرین بخوره و تا اون موقع هیچی نخوردم بعد ساعت ۱۲ اومدن گفت ساعت یک و نیم شب بلندم کنن راه برم
و یه دردی رو اون موقع کشیدم که توی این ۲۵ سال همچین دردی نداشتم خلاصه بلند شدم با هر دردی بود چند قدم رفتم و دوبار برگشتم رو تخت
بعدش دیگ هر ۴ الی ۶ ساعت شیاف میذاشتم و در طول این مدت که بستری بودم چندباری بلند میشدم راه میرفتم چون از لخته شدن خون تو پا بشدت میترسیدم

و در آخر منی که برای طبیعی آماده شده بودم سز شدم
ولی الان که فکر میکنم شاید هیچوقت نمیتونستم درد طبیعی رو تحمل کنم و به خواست خدا سز شدم
اینم از تجربه زایمان من اگه بازم سوالی دارید بپرسید جواب بدم
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت اول
باید بگم ک من بارداری فوق‌العاده راحت و خوبی داشتم ماه های اول فقط کمی حالت تهوع بود ک با لواشک اوکی میشد فقط همین نه ویاری نه هیچی تمام کاری خونه رو خودم انجام میدادم هر روز جارو می‌کشیدم و....
خلاصه عالی بود همه چی هم نرمال بود سنو هفته ۳۲رو ک رفتم دکترم گفت این آخرین سنو هست و همچی هم نرمال بود اینم بگم من قصد داشتم طبیعی زایمان کنم حتی ماما همراه هم گرفته بودم چون نظرم این بود ک هرچیزی روش طبیعی خودش خوبه🫠
ماه های آخر من ماه درد داشتم هر روز هم منتظر بودم زایمان کنم چون خودم ۴۵روز زودتر دنیا اومده بودم میگفتم دخترمم حتما زود دنیا میاد خلاصه ۳۶هفته و چهار روز اینا بود ک من لک دیدم درد هم ک داشتم گفتم دیگه امروز فردا زایمان میکنم دیگه ورزشهای لگنی و پیاده روی رو به طور مرتب انجام میدادم گذشت شد۳۷ ک دیدم نه خبری نیس بخاطر لکی ک دیده بودم و دردی ک داشتم تصمیم گرفتم برم سنو ببینم وضعیت بچه چطوره چون به هیچ عنوان دوست نداشتم برم بیمارستان ک اذیتم کنن رفتم سنو ک گفت وزن بچه ۳۳۰۰هست و تپله🫠،چند روزی گذشت دردم هنوزم درد دارم و زایمان نمیکنم از طرفی میترسیدم بیشتر از بمونه و وزنش زیاد بشه ۳۷هفته ۴روز رفتم مطب دکتر سنو رو نشونش دادم وزن رو ک دید گفت چون تپله معاینه تحریکی میکنم ک کمک بشه زودتر زایمان کنی برامم آزمایش دیابت نوشت گف حتما بگیر ،معاینه تحریکی کرد گفت یه سانت باز شده گف روزش،پیاده روی،رابطه داشته باش ک کمک بشه زودتر زایمان کنی خلاصه من رفتم خونه به امید اینکه فردا پس فردا دردم میگیره و زایمان میکنم🥴
مامان نادیا و یاسین مامان نادیا و یاسین ۲ ماهگی
به نظرتون اینهمه بدبیاری عادیه؟
بارداری سختی داشتم گفتم زایمان میکنم دیگه راحت میشم
زایمان کردم رفتوامد خونمون زیاد بود وتخت خوابمو تو پزیرایی اورده بودیم بعد ده روز که رفتو امدا تموم شد تختو برداشتیم ببریم اتاق خواب روی پاتختی که گل گذاشته بودم یه سنجاق قفلی پیدا کردم که باز بود خیلی سنجاق عجیبی بود یه جوری بود من تا حالا همچین سنجاقی ندیده بودم به دعا گرفتن اعتقادی نداشیم شوهرم سنجاقو انداخت رفت من میترسیدم دعا بگیرن ولی گفتم ولش ما که زندگیمون خوبه
چند روز بعدش من معده درد خیلی شدید گرفتم خیلی شدید که چند ساعت کشید و اصلا غیر قابل تحمل بود باز چند روز بعد همون معده درد اومد رفتیم دکتر سونو دادیم گفت سنگ صفرا داری باید زود تر عمل بشی منی که فقط ۲۶ روز بود سزارین شده بودم بازم عمل شدم خیلی از عمل میترسیدم برام سخت بود با یه بچه ۲۶ روزه که شیر خودمو میخورد بعد عمل چند روز کشید شیرم دوباره بیاد و من کلی گریه و دعا میکردم و خدارو التماس که بیاد یه هفته نشده بود از عمل صفرا که بازم همون معده درد اومد و من کسی خونه نبود تنهایی مردمو زنده شدم با اون درد
انگار این درد از صفرا نیست چون صفرا رو که برداشتیم رفتم دکتر داخلی یه مشت دارو داده ولی فک نکنم فایده کنن این درد خود به خود میاد و میره دردش در حد زایمان طبیعی هست بخدا
دختر بزرگم سرما خورد من از اون گرفتم الانم بچه کوچیکم از من گرفته وضعش خیلی بده همش سرفه خس خس میکنه نمیتونه نفس بکشه طفلی از ساعت ۷ نتونسته بخابه نفسش در نمیاد فقط ۳۷ روزشه خیلی خستم شاید اینا برا شما با تعریفای من چیزی نباشه ولی من همش کارم شده گریه از اون روز که سنجاق رو پیدا کردیم من یه بار نخندیدم همش مشکل پشت مشکل
مامان ˡⁱʸan💕🐣 مامان ˡⁱʸan💕🐣 ۵ ماهگی
این تایپکم برا مامانایی زایمانشون طبیعیه و هفتشون بالاس و تاریخ زایمانشونه ودرداشون شروع نشده من تاریخی که آنومالی برام زده بود دردام شروع شد ۲۷خرداد ولی شدتش زیاد نبود بعد مامانم میگف پشم شتر برای زود زایمان کردن خیلی خوبه باعث میشه دهانه رحم باز بشه دردا با شدت زیاد شروع بشن اون داشت وقتی دردام شروع شد البت باشدت کم برام دود کرد منم از روش رد شدم هی دردام بیشتر میکرف تا عصر رفتم معاینه گفتن تازه میخای ی سانت باز بشی برو پیاده روی کن منم برگشتم خونه غروب بود من دردام هی بیشتر میشد بعد شب ک شد همش پیاده روی داشتم از پله بالا پایین رفتم دیگع خیلی زیاد درد داشتم جوری ک پیاده روی میکردم و اشکام رو گونه هام جاری میشدن اون شب اصن از درد نتونستم بخابم تا صبح ت اتاق راه میرفتم و گریه میکردم دیک پنح صبح شده بود نتونستم طاقت بیارم منو همسرم همراه با مادرش رفتیم بیمارستان گفتن بازم معاینه شدم گفتن سه سانت بازی برو پیاده روی کن ی ساعت نیم بعد بیا چهار پنج سانت شده باشی بستری میشی بعد من جون و نای راه رفتن و پیاده روی نداشتم ب سختی پیاده روی میکردم بسختی زیاد حتی صبحونه هم نخورده بودم فقط ی کوجولو بیسکوت و چایی خوردم اونم ت بوفع بیمارستان دیگه زیاد پیاده روی داشتم هی میرفتم معاینه و باز میگفتن برو پیاده روی کن دیگ بعد چن بار معاینع ک خیلی اذیتم کردن دیگ اخرین بار ی ماما معاینم کرد گف چهار سانت باز شدی بستری گف فقط ب حرفام گوش کن زود زایمان میکنی منم بش گفتم باشه ولی درد داشتم زیااااد اذیت شدم اونو هم اذیت کرده بودمـ بعد اون روز ک ۲۸خرداد بود از ساعت پنج صبح ک رفته بودم ساعت ۱۵:۳٠ظهر زایمان کردم