۷ پاسخ

اخ ازین خانواده شوهر که من حالم ازشووون بهم میخوره چون ت همه کارای پسرم این مادرشوهر من دخالت میکنه

عزیزدلم😍😍

منم اولین بار ک دخترم اینطوری خندید داشتم ذوق مرگ میشدم🥲💗

تصویر

نه عزیزم
بعضیا خیلی احساساتشونو بروز نمیدن
اگر همسرت آدم درون گراییه و خیلی هم به خودت ابراز احساسات نداره و طبیعیه
اگر نه برای تو جوش و خوروشانه و برای کوچولوت نه همون شاید بی‌ذوقه
ولی خانواده همسرمن‌که کلی قربون صدقه هلن میرن

انگار از ازدواجت خیلی نگذشته 🤣🤣🤣

کلا بعضيا خیلی بی احساسن

عزیزم اونا مادر نیستن مادرا ذوق بچه را دارن

سوال های مرتبط

مامان قلب و روحم🥰❤️ مامان قلب و روحم🥰❤️ ۶ ماهگی
خانما من چندباره اینو اینجا مطرح کردم شاید براتون تکراریه و اذیتتون میکنم ولی حالم بده😭😭😭اومدم تجربه سزارینم بگم بقیشم هم توکامنت میگم...انقد ذوق داشتم ک دقیقه هارو میشمردم برم اتاق عمل ...خلاصه رفتیم و بچرو دراوردن و من چقد خوشحال بودم خدایا 😍🥺بورو بردن منم رفتم ریکاوری یعنی اون لحظه داشتم تک تک ثانیه میشردم ک زودتر برم بیرون شوهرم و بچه و مامانم اینا بیان بچمو ببینم بغلش کنم بش شیر بدم بعد کلی انتظار و نازایی🥺🥺خلاصه صدا زدن همراه احمدی بیاد من از درد ب خودم میپیچیدم ولی ذوق داشتم درد فراموش کردم...بردنم ت اتاق دیدم مامانم قیافش یجوریه😭😭😭😭گفتم پس بچه 😭😭😭😭😭😭مامانم از شدت ناراحتی کبود شده بود گف هیچی ی مشکل کوچیک داره (توروخدا نپرسین چی چون فامیلای شوهرم تو گهوارن و نمیخوام هویتم لو بره😔)فقط بگم ی مشکل مادرزادی و با عمل خوب شد....انگار اون لحظه تمام دنیا رو سرم خراب شد😭😭😭😭خدا برا هیییچ مادری اون لحظاتی ک من تجربه کردم نکنه...من اولین بار بود همچین چیزی ب گوشم میخورد...از من بدتر شوهر بیچارم با ذوق زیاد و گل و کادو رسید...اون ک همونجوری گل گذاشت و از اون لحظه از این بیمارستان ب اون بیمارستان دنبال کارای دخترم😭😭😭
مامان Anisa🧚🏻‍♀️ مامان Anisa🧚🏻‍♀️ ۱۰ ماهگی
این داستان دردسر های منو مادرشوهر 😐😐
یه لحظه بیاین دیگه ردددد دادم 😤
جمعه خونه ی مادرشوهرم بودیم کلا میریم اونجا بچه مال من نیست طفلک خوابه بیدارش میکنه میگه پاشو دلم تنگ شده برات گشنشه میگه نه پستونک میده دهنش بغلش میکنه بوسش میکنه یا مثلا دارم شیرش میدم یهو میاد از زیر سینم میکشه بیرون بچه رو میگه خبببب بیا ببینم جیش کردی یا نه اعصابمو بهم میریزه خواب بچمو بهم میریزه وقتی میایم خونه تا دوروز درگیرم خوابشو تنظیم کنم . حالا اینارو بیخیال مساله این است👇🙄
پوشکشو میخواست باز کنه گفتم تازه عوض کردم مامان بازش نکن گفت اره میدونم باز کنم بچم یکم هوا بخوره گناه داره گفتم نه سرما میخوره گفت نه خونه گرمه گفتم گرم باشه واسه نوزاد ۲ ماهه خوبه ولی نه بدون پوشک گفت اوووو چقدر گیر میدی انقدر نازدونه بارش نیار بازش کرد پوشکشو بعد ۵ دقیقه گفتم ببند اصلا گوش نمیداد گفتم بده بچه رو اصلا نگا نمیکرد با آنیسا حرف میزد شوهرم در زد رفتم باز کردم اومد خونه بغلش کرد انیسا رو گفت وای پوشک نداره که گفت اره من باز کردم بچم یکم هوا بخوره اتیش گرفت تو پوشک گفتم علی بده بچه رو بعد گرفتم پوشکش کردم پاشدم رفتم دستامو بشورم آنیسا گریه میکرد مادرشوهرم گفت دخترم اذیته ای مامان بد دخترمو اذیت میکنی دوباره پوشکشو باز کرد😤 آنیسا هم جیش کرد رو فرش و شلوار مادرشوهرم
اونم گفت عیب نداره دخترم سریع گذاشتش درو باز کرد رفت تو حیاط
مامان آرمان مامان آرمان ۹ ماهگی
شرح زایمانم
قسمت دوم
ماما خصوصی گرفته بودم و ماما بهم گفت ۲ اسفند بیا برای معاینه تحریکی
۲۹ بهمن شب رفتم خونه مادرشوهرم و شام خوردیم و وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه توی راه من دردم گرفت
دیگ اومدم خونه و با شوهرم رابطه داشتم و بعد رفتم زیر دوش یکم اسکات زدم و شیو کردم
هر س دیقه ی بار درد داشتم که دیگ حاضر شدم و رفتم بیمارستان
معاینه کردن گفتن ۴ سانتم ب مامام زنگ زدم و اومد
اولش ضربان قلب بچه خوب نبود و احتمال میدادن مدفوع کرده باشه که وقتی کیسه آبمو زدن گفتن رنگش شفافه و مشکلی نیست خداروشکر
شوهرم تو تمام مراحل زایمان کنارم بود ک خیلی خیلی باعث آرامش و دلگرمیم میشد
با کمک ماما و شوهرم ورزش میکردم و آب گرم میگرفتن ب کمرم و شکمم
شوهرم با روغن اسطوخودوس کمرمو ماساژ میداد و...
همه ی دردارو با تنفس رد میکردم و اصلا جیغ نمیزدم ک باعث شد انرژی داشته باشم
چند دفعه ای این وسطا ماما معاینه کرد و بار آخری ک معاینه کرد گفت ۸ سانت شدی و دستم ب سرش میخوره حتی ب خودم و شوهرم گف دست بزن میتونی موهاشو لمس کنی🥺
دیگه یکم با دست تحریکم کرد ک فول شدم و اول تو حالت چمباتمه گفت زور بزنم و بعد رفتم رو تخت زایمان و با ۳ سا ۴ تا زور محکم بچم دنیا اومد و گذاشتنش تو بغلم
با چند تا سرفه ی محکمم جفتم بیرون اومد
برش نخوردم و فقط پارگی داشتم و ۴ تا بخیه بیشتر نخوردم
موقع بخیه زدن یکم سوزش داشتم اونم چون پسرم توی بغلم بود و کلی خوشحال و ذوق زده بودم اصلا برام غیرقابل تحمل نبود
من ۱۲ شب رفتم بیمارستان و دو و چهل و پنج دقیقه زایمان کردم