۷ پاسخ

نمیخواد این همه خودتو ملامت کنی از این به بعد سعی کن آرامشتو حفظ کنی و باهاش درست رفتار کنی

عزیزم خودتو ناراحت نکن،شما بهترین مادری حق داری خسته بشی و نتونی خودتو کنترل کنی،ربات ک نیستیم. سعی کن استراحتتو بیشتر کنی وقتی خوابید توهم بخوابی، تا توان داشته باشی.کی تعیین میکنه ک لیاقت نداری؟؟؟هیشکی.هیشکی جای تونیست

عزیزم شما هنوز سنی نداری. هرچی شده اقتضای سنت بوده که تحملت کم بوده.
اگه کمک حال هم داشتی عمرا به اینجاها نمی رسید خوشگلم.
هنوزم دیر نشده، شما بهترین مامان دنیایی برای کوچولوی ناز و قشنگت🥰❤️

من بدتر ازتو باهاش تو این چند روزه رفتار کردم ولی خوب همیشه با خودم میگم اگه میخوای یه مادر خوب باشی گه گاهی باید خشن باشی گاهی مهربون هرچیز جای خودش

عزیزدلممم،منم برامن این اتفاق افتاده وقتی خسته و بی جون بودم کسیو نداشتم کمکم کنه کسیو نداشتم حدااگقل دوساعت پیش بچم باشه من استراحت کنم همه کارای زندگی بامن،بوده از کار خونه و بجه داری هرمادر خسته میشه عزیزم،منم اینارا تجربه کردم و بعد که خوابوندمش انقد به خودم،چیز گفتم خودمو سرزنش کردم و دستای کوچلوشو گرفتم و گریه کردم واقعا مادر شدن چیز عجیبیه خیلی هم عجیب انگار قلبتو از سینت دراوردن یه حسییی

عزیزم هیچ وقت حتی از رو عصبانیت این کار رو نکن می فهمم چی میگی من ۲۴ روز تمام تو بیمارستان کنار بچم بودم با یه عالمه بخیه حتی یکبار هم این حرف نزدم

عزیزم اشکال ندارع همه ممکنه این فشار عصبی تحمل کنن
صبر و تحمل آدما حدی داره
منم تو دوران حاملگی از سر حرص و عصبانیت و وضع اقتصادی😔چند سری گفتم من بچه میخواستم چیکار
عجب غلطی کردم بچه دار شدیم هیچ ذوقی ندارم براش
ولی الان که ۱۸روز مونده تا بدنیا اومدنش هر روز ذوق و شوقم بیشتر میشه
باهاش حرف میزنم میگم مامانی ببخشید اونجوری گفتم من تورو از همه چیز و همه کس بیشتر دوست دارم نفسم

سوال های مرتبط

مامان قلب و روحم🥰❤️ مامان قلب و روحم🥰❤️ ۶ ماهگی
خانما من چندباره اینو اینجا مطرح کردم شاید براتون تکراریه و اذیتتون میکنم ولی حالم بده😭😭😭اومدم تجربه سزارینم بگم بقیشم هم توکامنت میگم...انقد ذوق داشتم ک دقیقه هارو میشمردم برم اتاق عمل ...خلاصه رفتیم و بچرو دراوردن و من چقد خوشحال بودم خدایا 😍🥺بورو بردن منم رفتم ریکاوری یعنی اون لحظه داشتم تک تک ثانیه میشردم ک زودتر برم بیرون شوهرم و بچه و مامانم اینا بیان بچمو ببینم بغلش کنم بش شیر بدم بعد کلی انتظار و نازایی🥺🥺خلاصه صدا زدن همراه احمدی بیاد من از درد ب خودم میپیچیدم ولی ذوق داشتم درد فراموش کردم...بردنم ت اتاق دیدم مامانم قیافش یجوریه😭😭😭😭گفتم پس بچه 😭😭😭😭😭😭مامانم از شدت ناراحتی کبود شده بود گف هیچی ی مشکل کوچیک داره (توروخدا نپرسین چی چون فامیلای شوهرم تو گهوارن و نمیخوام هویتم لو بره😔)فقط بگم ی مشکل مادرزادی و با عمل خوب شد....انگار اون لحظه تمام دنیا رو سرم خراب شد😭😭😭😭خدا برا هیییچ مادری اون لحظاتی ک من تجربه کردم نکنه...من اولین بار بود همچین چیزی ب گوشم میخورد...از من بدتر شوهر بیچارم با ذوق زیاد و گل و کادو رسید...اون ک همونجوری گل گذاشت و از اون لحظه از این بیمارستان ب اون بیمارستان دنبال کارای دخترم😭😭😭