۴ پاسخ

پارت پنجم
در حالی که توی دلم قند آب میشد وارد آشپزخونه شدم.بعد از گذشتن حدود سه هفته از زندگیم تازه میخواستم برای شوهرم غذا بپزم. هر چند به عنوان دوست دختر ناشناسش.یک ساعت بعد بوی زرشک پلو و مرغ آشپزخونه ی گرد و غبار گرفته ش رو گرفته بود.در حال درست کردن سالاد شیرازی بودم که با شنیدن صداش تکونی خوردم
_این بو از آشپزخونه ی ما میاد؟
ترسیده دستمو رو قلبم گذاشتم.
بو کشان نزدیکم شد و دستش رو روی شونه م گذاشت.
از خجالت گر گرفتم و گفتم :
_منو ترسوندین یه اهمی یه اهومی بگید بو نمیشه.
برای اینکه دستش رو از روی شونم برداره بلند شدم.داشتم با دقت شعله رو کم می کردم شانس آوردم فندک رو می‌شناختم و از فیلما دیده بودم گاز های عیونی رو وگرنه عمرا از دم و دستگاه شهری سردر بیارم.لحظه ای بعد باتعجب پرسید
_یه دختر هفده ساله چرا باید به این خوبی آشپزی بلد باشه؟
در قابلمه ها رو بلند کرد و سرکی توی قابلمه ها کشید :
_کی آماده میشه؟با این بویی که راه انداختی ضعف کردم از گشنگی.

ادامه دارد....

࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻

پارت چهارم
_آره در همین حد روشن فکره.چشماش رنگ تمسخر گرفت.گفتم
_حالا میشه اجازه بدی برم؟ گفت
_یه دختر بچه ی نادون و ول کنم که بره برای هزار نفر مثل اون شب دلبری کنه؟بابای روشن فکرشم چیزی بش نگه؟تو هیچ جا نمیری.
با تعجب ساختگی گفتم
_می‌خواین حبسم کنین؟
_من یه نفرم اولا... دوما لازم باشه چرا که نه؟
یک تای ابروم بالا پرید کم کم یخم داشت آب میشد.
_و اگه من نخوام؟
بالاخره لبخند محوی روی لبش نشست
_رام کردن یه بچه کار آسونیه.
کمرم رو ول کرد.کلید رو برداشت و گفت
_این رستوران کوفتی هم غذا نیاورد گشنمونه.
از خدا خواسته گفتم
_الان یه چیز آماده میکنم.
برگشت و پرسید
_مگه بلدی جوجه مدرسه ای؟
سر تکون دادم و گفتم
_بلدم شما برید تو پذیرایی من درست میکنم.
شونه بالا انداخت و خودش و روی مبل پرت کرد و گفت
_نکشیمون؟

پارت سوم
متعجب نگاهش کردم. مگه می شد؟
نزدیکم اومد و گفت
_شمارتو بده دکتر که جور کردم بهت زنگ میزنم.
خندم گرفت اما به زور جلوی خودم رو گرفتم و با جدیت گفتم
_من مشکلی با اون شب و وضعیت الانم ندارم.
با فکی قفل شده گفت
_چرا؟
نفسم بند اومد.باورم نمیشد چنین حرفی شنیدم.
با عصبانیت بازوم و از دستش کشیدم و به سمت در رفتم.
قبل از اینکه دستم به دستگیره برسه پرید جلوم و درو قفل کرد و گفت
_هنوز حرفم تموم نشده.
انقدر عصبی بودم که دلم میخواست بزنمش.با خشم گفتم
_چرا فکر کردی چون اون شب با تو بودم یعنی اون کارم؟آره اون کاری که گفتی نمی کنم چون برام مهم نیست.. برای خانوادمم مهم نیست پس لطف کن نه قضاوتم کن نه ولخرجی. باز کن درو میخوام برم.با اخمی بین ابروش گفت
_پدر مادر نداری؟
آروم جواب دادم
_بابا دارم...
_بابات انقدر روشن فکره که اجازه میده دختر هفده سالش یک شب بره پیش منی که دوبرابرت سن دارم؟انقدر روشن فکره که براش مهم نی دختر هفده سالش زن شده؟
موندم چه جوابی بهش بدم.باید می گفتم نه بابام هیچ مشکلی نداره اگه با شوهرم باشم؟
قدمی بهش نزدیک شدم و گفتم

پارت دوم
مانتوم رو با خشم توی بغلم پرت کرد و غرید
_برو بیرون متعجب نگاهش کردم و پرسیدم
_چیزی شده؟
با خشم به سمتم برگشت و غرید
_من بچه باز نیستم. اون شبم اگه می گفتی با ننه بابات قهر کردی و برای اذیت کردن اونا ول شدی پیشم و هفده سالته دستمم بهت نمیزدم
پوزخندی زدم و گفتم
_از کجا میدونی با ننه بابام قهر کردم؟
_یه دختر هفده ساله که تا حالا با هیچکی نبوده چرا یه شبه لخت بشه تو بغل من. میدونی چند سالمه؟
خیره نگاهش کردم و گفتم
_عادته راحت قضاوت کنی؟
خشن از جاش بلند شد و با کلافگی گفت
_همه چی معلومه.
با حرص سر تکون دادم و از جام بلند شدم. مانتوم و پوشیدم و در حالی که دکمه هامو می‌بستم گفتم
_باشه... هر طور راحتی فکر کن.
شالم و روی سرم انداختم و خواستم از کنارش عبور کنم که بازوم رو گرفت و گفت
_من حاضرم پول بدم که تر م یم کنی.
به سمتش برگشتم و گیج پرسیدم
_چی کار کنم؟
_ب ک ا ر ت تو خودم گرفتم خودمم می تونم یه دکتر برات جور کنم این طوری مشکلی پیش نمیاد واست.

سوال های مرتبط

مامان حبیب امیرمهدی مامان حبیب امیرمهدی ۹ ماهگی
اینقدر حالم بد شد که نگو رفتم امروز واکسن ۴ ماهگی پسرم بزنم اینقدر امیدوار بودم که پسرم این ماه لاقل خوب وزن گرفته اما متاسفعانه نسبت به ماه های قبل خیلی کمتر وزن گرفته بود هم قد هم وزنش در صورتی که نسبت به قبل خیلی خوب شیر میخوره ویتامین هاش مرتب میدم هرروز بخدای اینقدر بهشون رسیدگی میکنم که خودم فراموش کردم اما این همه تلاشم بدون نتیجه شد عصر قرار پسر دوساله ام ببرم دکتر تغذیه چون اونم بشدت وزنش پایین گفتم از همین دکتر هم بپرسم واسه امیر مهدی شاید چیری بده وزنش بره بالا دلم گرفت خدایش بهداشت گفت خوبه منم گفتم نه خیلی پایین نسبت به وزن تولدش وقتی وزن تولدش پرسید بعد قانع شد گفت اره یکم پایین بعد ازش خواستم ببین روی کدوم نمودار گفت هم قدش هم وزنش روی نمودار سبز اما من بازم دل خوش نکردم به حرفش چون واسه پسرمم همین طور گفت تا الان که دوسالش کمبود وزن داره بنظرتون الان که چهار ماهش ببرم یک دکتر خوب میتونه واسه وزنش کاری کنه توی یک ماه فقط ۵۰۰ تا اضاف کرده بود
مامان kiyan🩵sogand🩷 مامان kiyan🩵sogand🩷 ۵ ماهگی
‍ چرا کودکم غذا را روی زمین می ریزد؟

🔖معمولا وقتی بچه های کوچک غذا می خورند ، خیلی ریخت و پاش می کنند ، وقتی آنها روی صندلی شان می نشینند تا غذا بخورند ، غذایشان را به دستان شان می مالند ، آن را همه جا پخش می کنند و روی زمین می ریزند.
🔖گاهی اوقات ذره ذره غذایشان را روی زمین می ریزند و گاهی کل محتویات بشقابشان را روی زمین پخش می کنند.
پدر و مادرها نمی دانند که چرا کودکشان این گونه غذا می خورد. آنها از خودشان می پرسند که آیا کودکشان لوس شده و می خواهد با این کارش پدر و مادرش را اذیت کند ، اما این طور نیست.

کودک وقتی سیر باشد یا وقتی او غذایش را دوست نداشته باشد ، این کار را می کند . گاهی اوقات هم خسته است و نمیتواند سر میز غذا بنشیند ، گاهی اوقات نیز بچه ها دوست دارند با غذایشان بازی کنند و ببینند که با پخش کردن غذایشان ، چه اتفاقی می افتد.

🔖وقتی کودک غذایش را روی زمین می ریزد ، لذت می برد و به دنبال این می گردد که غذایش کجا می افتد و از دیدن آن لذت می برد. شاید پدر و مادران بتوانند به زور غذای جدیدی را به کودکشان بدهند ، ولی این کار آنها نتیجه ی خوبی ندارد :
🍂اول این که دیگر بچه ها به خوردن آن غذا علاقه ای نشان نمی دهند و ممکن است هیچ گاه خودشان به سمت خوردن آن غذا نروند. تازه اگر آن غذا در اماکن عمومی یا جلوی میهمان ها سرو شود ، بچه ها فقط یک لقمه از آن را بخورند و بقیه ی غذا را کنار بگذارند و بگویند که از آن متنفرند.
وقتی بچه تصمیم می گیرد غذایی را نخورد سر تصمیم خودش می ایستد و بعدا نیز همین کار را ادامه می دهد.

🍂دوم این که این کار شما ممکن است باعث شود کودک برای همیشه از آن غذا بیزار شود . بسیاری از بزرگترها هنوز از غذاهایی که در کودکی مجبور بودند بخورند ، متنفرند