دختره هم انگار همون لحظه فرستاده بود برای شوهرم دیدم رو به روم نشسته رو صنلی غذا عصبی پاش تکون میده نفس عمیق میکشه باهام چشم تو چشم شد گفت چیه گفتم هیچی ناراحتی پریماه جون جواب نمیده گفت برو باو تو تعادل روحی نداری توهم میزنی گفتم اوکی عکس دختره اوردم گفتم نمیشناسی گفت من چمیدونم که کیه خلاصه فهمیدم دیوار حاشا گرفت اخه اینستا پاک کرده بود بعد دیدم که استوری داشت میگرفت تو ماشین سر ی اهنگ محلی که میگفت دختر نمیدونم پی چی فرستاد بهس که گفتم یطوری رفتار کرد که به چشمات شک کنب خلاصه گردن نمیگرفت گفتم اوکی عکس شماره فرستادم براش گفتم اینجا خونه کیه فرش کیه گوشی کیه دوباره اومد بزنه به اون راه بغضم ترکید گفتم مسئولیت کارت قبول کن حداقل این که راه برگشت داشته باشی ابراز پشیمونی کنی دید که راهی نداره گفت اره اشتباه کردم و غلط ... تا شش صبح بیدار بودیم ی چاقو گرفته بود دستش که اره اگه توبری من خودم میکشم بهش گفتم که تو هیچوقت اینکار نمیکنی چون عاشق خودتی انقدر خودت دوس داری که به حال من و بچمون فک نکردی که اگر من بفهمم چه حالی میشم ادمی که عاشق خودش به خودش اسیب نمیزنه بیا بعدی تندی بگم اخرش

۱۵ پاسخ

امشب نفرین هزار نفر دنبال دخترش
تا صبح نکشه ایشالا 😏😭

منو لایک کنبد

لایک کنید بعدیو ببینم

خدا لعنتشون کنه گوه زدن به زندگی همه بمیرین

عجب زنایی هستن کثافت

عجب دنیایی شده😥

چرا دخترا اینجوری شدن با مردای متاهل چیکار دارن آخه
نمیگن زنه بره تا اون شرت طرفم میبره 😐😐😐بعد بشینن گ و ز کلاف کننن

دختره چ شکلی بود پدصگ

بمیرم برات
چی کشیدی
خدایا سر هیچ زنی نیاد

واااااا بعدش

چقد خوب جواب دادیو خودت کنترل کردی درکت میکنم منم دوسال پیش برام اتفاق افتاد من ی ادم سنگ شدم ک فقط خودم مهمم

خدا لعنتش کنه اون دختر و باید جرش مبدادی

بگو فقط ناخواسته دارم شوهرتو اون دختره ج ن د ه را فوش و بدو بیراه میگم حالم از اینا زنا که به جنس خودشون رحم نمکنن بهم میخوره

فقط دختره ی اشغال که سریع فرستاده براش
وااای خدا

ای وای

سوال های مرتبط

مامان محمدمهدی مامان محمدمهدی ۹ ماهگی
الهی من فدات بشم که روز به روز داری جلو روم قد میکشی ماشاالله
انگار همین دیروز بود این روز ها تازه اومده بودیم تو این خونه و من ۵ماه باردار بودم و تازه ویارم کم شده بود میدونستم پسری و لی خیالم راحت نبود تا انومالی که رفتم و گفت هم سالم هم خداروشکر سلامت
گفت نمیخوای بدونی چی گفتم سالم دیگه کافی گفت ن جنسیتش گفتم خدا هرچی خواست صلاح دونسته داده برامن و پدرش هم اصلا فرق نمیکنه پس قدمش مبارک و خداروشکر که سلامت خندید گفت پسر گفتم بازم شکر گفت ناراحت شدی دختر میخواستی گفتم ن چون حالا از خنده وگریه و جیغ وداد این جارو رو سرم نزاشتم
مهم سلامتیش
گفت متعجب شدم واقعا خیلی هارو دیدم که زار میزنن چرا و یا گریه میکنن از خوش حالی
گفت بچه دیگه هم داری گفتم آره دیگه نپرسید چس نمیدونم چرا فقط گفت خدا حفظش کنه و لبخند زد .میدونی به بابا که رسیدم گفت سالم خندیدم گفت چی میخندی گفتم خداروشکر که انقدر عقل داری وبالغی که مثل این مرد های که فقط جنسیت مهم نپرسیدی چی دختر یا پسر
اول پرسیدی سالم
گفتم بله خیالت راحت ی پسر کاکولی و پهلوان وقوی بیشتر خندید و دیدم که شروع کرد آیت الکرسی خوندن و فوت کرد به تو
چشم بد ازت دور مادر تکیه گاه خونه و داداش
خدا شما ۲تارو برام حفظ کنه
امیدوارم بتونم براتون مادری رو تمام کمال تمام کنم
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
بعداز ی هفته تو بخش بودن دکتر گفت جواب آزمایش فردا بیاد مرخصی منم از خوشحالی زنگ زدم شوهرم که فردا مرخصم شوهرم رفته بود گوسفند هماهنگ کرده بود پسرم همش زنگ میزد میگفت بالخره دوباره داداشو میبینم ، فردا جواب آزمایش اومد منم آماده که به شوهرم بگم که کارهای ترخیص بکن ، دکتر چیزای خارجی بلغور گردو رفت گفتم مرخصی دیگه پرستارا گفتم نه ، بچت سنگ کلیه داره باید فعلا اندازش معلوم بشه به والله زدم زیر خنده آنقدر خندیده بودم که دکتر ترسیده بود همش میگفت آب قند بیارین پشتشو بمالین من میخندیدمو دیدم که مامانای دیگه و دوستام و پرستارا حتی دکتر اشک میریزن منو به زور آروم کردن همش میگفتم با چه رویی زنگ بزنم به شوهرم بگم، همش زنگ میزد من جواب نمی‌دادم چون نمیدونستم چی بهش بگم زنگ زدم بابام گفتم چیکار کنم اگه بفهمه خودشو میکشه دیگه واقعا طاقتش سر اومده چون خیلی بهم وابسته ایم بیشتر از بچه اون نگران و دلتنگ من بود ، بابام گفت بهش نگو بهش بگو سرما خورده ی چند روز دیگه مرخص میشه بالخره ی هفته دیگه موندم ی هفته مونده بود به عید من بیمارستان بودم مامانم زنگ زد گفت بیا حداقل ی ارایشگا برو ی ذره به خودت برس شوهرت دق کرد آنقدر حالتو اونجوری دید ، ی روز مامانم اومد پیش بچه موند من رفتم آرایشگاه و حموم ی کم لباسخریدم موهامم رنگ کردم شبش برگشتم بیمارستان ، همه تعجب کرده بودن تو بیمارستان چقدر تغییر کردی اون آدم هپل رفت چه هلویی برگشت بچم خیلی وابسته به منه فقط تو اون ۳ هفته ای که تو بخش بود مامانم بعضی روا میومد پیش امیرحسین میموند من تو همون بیمارستان حموم میرفتم یا با شوهرم ی دور میزدم یا پسرمو میدیم
مامان دایان مامان دایان ۱۰ ماهگی
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
دوباره غصه هام دوبرابر شد دیگه بخیه هامم داشتن بدجور اذیتم میکردن ولی من اصلا خودمو یادم رفته بود فقط به‌زور دوستایی که اونجا پیدا کرده بودم غذا و داروی قلبمو میخوردم دوباره بچمو بردن عمل شکمشون سوراخ کردن ی شلنگ گذاشتن بعد دو هفته بهم آموزش دادن که چه جوری شیرش بدم هر بار که شیرش میدادم جون میدادم ، ی بار که تو بیمارستان بود دکترش گفت مرخصی گفتم تا بچم حوب نشه نمیرم گفت آره دیگه جات خوبه غذاتو میدن جا خواب داری پرستاراهم که دور و برتن بایدم راضی نشی بری. خیلی دلم شکست ولی مقاومت کردم چون میدیدم که از دور شلنگ خون میاد بچم خیلی بی قرار شده بود بعد از ظهر وقتی پانسمان بچمو باز کردم دیدم یا خدا چقدر خون خیلی ترسیدم پرستارا رو صدا زدم گفتن بخش حراجی رزیدنتش اومد ولی من اصلا اومد رو قبول نداشتم گفتم باید دکترش بیاد گفتن دکترش تو مطبشه نمیتونه ولی من از زیر دست پرستارا با لباس بیمارستان رو رفتم طرف مطبش ، مطبش تو همون درمانگاه بیمارستان بود همین که رسیدم منشی پرید جلو نذاشت ولی آنقدر بی حیا بازی درآوردم تا راضی شد برم تو کلی هم مریض. پشت در اتاقش بود همین که درو وا کردم گفتم جون بچت بدو که بچم از خونریزی الان میمیره دکتره کلی بهم بدو بیراه گفت و سریع از درمانگاه خودشو رسوند بالای سر بچم بماند که چقدر دعوام کرد وسر پرستارا دادو هوار زد ولی وقتی اومد دید رزیدنت مثل خر تو گل مونده نمیدونه بچمو چیکار کنه سریع گفت ی آزمایش پلاکت خون بگیرن فهمیدن که پلاکت خونش افت کرده و باعث خونریزی شده ، فرداش که دکترش اومد کلی ازم معذرت خواهی کرد و گفت شرمنده که گفتم جات خوبه اصلا یادم نبود مادرا همچی بچه هاشونو بهتر از هزار تا دکتر می‌فهمن