۴ پاسخ

اینم عکسم

تصویر

میزارم اومد بیرون برقا رفتن

کو عکس؟

عکس نیست که، چه جالب شد

سوال های مرتبط

مامان نیهان جون مامان نیهان جون ۱۱ ماهگی
💥پارت چهارم💥
مادرم که از بیمارستان مرخص میشه منو بغل نمیکنه پدرمم هم چنین زن عموم با افتخار منو بغلش گرفته و جلو ماشین سوارشده و همگی اومدن خونه خواهر برادرام اومدن خونه دیدن مادرم زن عموم براشون گفته که خاست خدا بوده و هر زنی توی این سن باردار نمیشه و خلاصه من شدم کوچیک ترین اعضای خانواده زیبایی که خدا به من محبت کرده بود باعث شده بود که زود خودمو توی دل همه جا کنم و خواهر برادرامو جذب خودم بکنم ناگفته نماند که پدرو مادرم پیش بچه ها خجالت می‌کشیدن به من نگاه کنن یا منو بغل کنن مدت ها گزشت و خانواده و همه با وجود من در این خانواده کنار اومدن. چون پدرو مادرم همسن پدربزرگ و مادر بزرگ من بودن همیشه خجالت می‌کشیدن مرخصی بعداز زایمان مادرم تموم شد و وقت سره کار رفتن مادر اومد این بار هم مادرم راضی نمیشد منو ببره مهد کودک محل کارشبزاره از همکارانش خجالت می‌کشید خلاصه منو برد و گزاشت مهد کودک و زود زود میومد بهم شیر میداد وقتی من گرسنه میشدم شیر مادرم از سینه هاشو می‌ریخت بیرون. این جوری شد که مادرم یواش یواش آزمن خوشش اومدشدیم مادرو دختره جون جونی مادرم شبا منو کناره خودش میخابوند بعضی شبا که بقیه خاب بودن منو میزاشت وسط خودشو بابام با من حرف میزدم بازیم می دادن اما وقتی دیگه از بچه ها بیدار میشدن همه چی برمیگشت به روز اول خلاصه جونم بگه براتون روزها در پی روزها گزشت من شش سالم تموم شد و از مهد کودک اومدم خونه تا برم مدرسه اول ابتدایی بخونم.
مامان نیهان جون مامان نیهان جون ۱۱ ماهگی
💥پارت دوازدهم💥
شروع زندگی مشترک با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم برام خیلی سخت بود سخت‌تر این بود که یه کوچه با خونمون فاصله داشتم و اجازه نداشتم برم خونشون مادر شوهرم یه زن افسرده ای بود که سال ۸۴ پسرش فوت شده بود سال۸۵ از همسرش طلاق گرفته بود سال ۸۶ هم من عروس شده بودم زنده خیلی گریه میکرد یه لحظه که تنها میشد با صدای بلند گریه میکرد الاهی دورش بگردم فدای دلش بشم که چه درد بزرگی رو تحمل میکرد و من درکش نمی‌کردم. نمیتونست تو خونه بشینه هر روز می‌رفت خونه دوستش اونجا سرش گرم میشد همه چی یادشمیرفت عصر میومد خونه شام می‌خوردیم بعداز شامم دوستش با دختران میومدم دورهمی. که مادر شوهرم احساس تنهایی نکنه خدا مرگ فرزند رو قسمت هیچ کس حتی دشمن آدمم نکنه واقعا سخته مدتی گزشت من حالت تهوع داشتم به خواهر شوهرم گفتم رفت تست گرفت بله من باردار بودم بارداری من باعث خوشحالی مادر شوهرم شد و اون تقریبا از اون حال و هوا دراومد روزها و ماه ها گزشت و شد ماه آخره من منم داشتم به زایمان نزدیکتر میشدم یه شب که تابستون بود همه تو حیاط خوابیده بودن منو مادر شوهرم مثل همیشه توی اتاق خوابیده بودیم. دیدم درام داره شروع میشه بیدارش کردم گفتم درد دارم گفت وقته زایمانه. ولی تحمل کن وقت بگزرون بعد بریم بیمارستان از الان بریم هر کس میاد معاینه می‌کنه. دردت میاد. صبح شد دیگه من تحملم تموم شد همه رو بیدار کردیم منو بردن بیمارستان. پسرم به دنیا اومد پسری که مرده زندگیمه تکیه گاه منه رفیق منه آنقدر خوشحال بودم از به دنیا آمدنش احساس میکردم این یه نفر فقط و فقط برای من آفریده شده الان همون آقا پسره ۱۶سالشه نفسم به نفسای اون بنده
مامان آریامهر🦋 مامان آریامهر🦋 ۸ ماهگی
از خاطرات زایمانت بگو؟













خودم:۳۷ هفتم بود شب حالم بد شد فشارمو گرفتم دیدم شده ۱۸ سریع آماده شدم وسایلای پسرمو برداشتم و رفتیم بیمارستانی ک قرار بود توش سزارین بشم آقا هر چی زنگ میزدیم دکتر در دسترس نبود و گفتن باید بری بیمارستان دیگ ما الان جراح نداریم دکترتم در دسترس نیست
آقا سریع رفتیم یه بیمارستان دولتی منو بستری کردن و اخلاقشونم ب شدت گوه بود جونم بگه براتون من چون فشارم بالا بود باید منو سزارین اورژانسی میکردن اما بیشعورا بدون اینکه بگن میخواستن آمپول فشار بزنن زنه امد سمتم و آمپول دستش بود گفتم این چیه گفت آمپول فشار گفتم نمیخوام من از اینجا میرم سریع سرمو از دستم کشیدم و تند تند لباسمو پوشیدم دیدم دارن با مامانم و شوهرم حرف میزنن ک اره اگ الان زایمان نکنه احتمال اینکه بچه نمونه خیلیه احتمال اینکه مادر کور بشه یا بمیره زیاده مامانمو و شوهرم گفتن همین الان میبریمش بیمارستان خصوصی سزارین اختیاری انجام میده هرکاری کردن مامانم و شوهرم زیر بار نرفتنو ازمون هزااااااار تا امضا گرفتن و رفتیم بیمارستان نیمه خصوصی اونجا آشنای دکترم بود آقا رفتیم اونجا منو سریع بستری کردن و بالاخره یه جوری به دکترم دسترسی پیدا کردن من رو تخت دراز کشیده بودم خانومه سریع امد تو گفت لباسو بپوش بریم عمل
حالا منو میگی مرده بودم از گریههههههه
و هنوز کارای بستریم تکمیل نشده بود من پسرم بدنیا امد😍
چقدر طولانی شد😂
مامان سه‌تاجوجه‌طلایی مامان سه‌تاجوجه‌طلایی ۱۰ ماهگی
امشب خونه ی مادرشوهرم بودیم. یهو شوهرم گفت پول تو حسابت هست فردا ساعت دوازده یادت نره برای دانیال نوبت دکتر بگیری. مادرشوهرم شنید گفت نوبت برای چی. منم گفتم به خاطر کج گذاشتن پاش بردم دکتر و عکس گرفتن گفتن از تو لگن پاش چرخش داره ببرین ارتوپد نوبت جراحی بده براتون. این خانوم از وقتی فهمید تا موقع برگشتمون پونصد بار گفت دکتر نبرین ها. گناه داره بچه مو جراحی نکنید ها.باباشم بچه بود پاش همینجوری بود. عیبی نداره مهم نیست .اصلا دکتر نبرین
جالبه که شوهرم به خاطر کج بودن پاش هم خیلی بد راه میره پاشو به لبه ی داخلی میزاره. جوری که کفی کفشاشم کج میشه. هم دائم کمر درده
منم حرصی شدم گفتم والا من مثل شما دل ندارم بچه ام تا اخر عمر کج راه بره و کمر درد بکشه و دائم منو نفرین کنه که چرا به فکرم نبودین.
تو راه هم که میومدیم دائم شوهرم میگفت اگه به فکر من میبودن این همه سال اذیت نمیشدم فقط منو مسخره میکردن که خاک تو سرت پاتو درست بزار یه بار دکتر نبردن. حالا برا بچه ام هم نظر میدن
مامان آرسام و آویسا مامان آرسام و آویسا ۱۱ ماهگی
حاملگی آرسام❤️ (پارت ۷)
بابام گفت پس با جاوید برید عموم میشه .
مامانم گفت من با جاوید دخترمو ببرم مگه شوهر ندارم مگه پسر ندارم نمیخام با پسرم میبرمش.
بابام گفت برید .
ساعت ۵ بود ک داداشم اومد گفت ابجی پاشو بریم دیگ گفت ن زوده .
گفت تو پاشو تا برسیم طول میکشه
خودشم زنگ زد ب بابام ک اجازه بگیره منو ببره بیمارستان .
خلاصه رفتیم بیمارستان ۷ شب رسیدیم ‌
من چهل هفتم تمون شده بود و درد داشتم شدید تا معاینه کنن بستری بشم شد ساعت۸
داداشم کارامو انجام داد وسایلم خرید
همه فک‌میکردن داداشم پدر بچس😂😂😂
وقتی گفتن بستری و لباسام عوض کردم
داداشم تو اتاق انتظار بود من تو سالن یه در شیشه ای فاصلمون بود دست همو گرفته بودیم میرقصیدیم 🤩...
اخ اخ ازاینجا دیگ درد ک نگم عذاب شروع شد
اومدن امپول فشار زدن و دردام شروع شد...
اتاق زایمانم سرویس داشتتک بودم تو اتاق ...
من باهر درد میرفتم حموم اب گرم میرفتم رو‌ شکم و کمرم و اروم میشدم .
بقول دکترم میگفت تو زایمان دراب کردی همش زیر اب بودی .