۴ پاسخ

اینم عکسم

تصویر

میزارم اومد بیرون برقا رفتن

کو عکس؟

عکس نیست که، چه جالب شد

سوال های مرتبط

مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۳ ماهگی
🌹تجربه زایمان🌹
🌟پارت ۵ 🌟
نزدیک اتاق عمل شدیم همسرم بهم گفت زهرا یوقت استرس نداشته باشیا،منم با کمال اعتماد بنفس زیاااد گفتم نه استرس براچی من اصلا استرس ندارم و دستمون از هم جدا شد و در اتاق عمل بسته شد
حالا من بودم و یه عالمه پرستار خوشگل موشگل😁
تقریبا من دوسه تا تخت عوض کردم تا رسیدم به اتاق عمل همونجور که دراز کشیده بودم پرستارا یکی یکی میومدن و باهام حرف میزدن و شرح حال می‌پرسیدن
دکتر بیهوشیم قرار بود منو از کمر بی حس کنه یعنی قبل از اینکه میخواست اپیدورال کنه بهم‌گفت علائمی نداری منم چون فشارم بالا بود چشم راستم اصلا دید نداشت خدا رو خیلی شکر‌میکنم که دکتر پرسید و من جواب دادم وگرنه معلوم نبود چ اتفاقی برام میوفتاد
تا به دکتر گفتم چشم راستم اصلا دید نداره سریع خداروشکر کرد و گفت اصلا نباید از کمر بی حس بشی چون احتمال خونریزی مغزی وجود داره پس باید بیهوشت کنیم
من دوباره دراز کشیدم
دکتر بیهوشی مرد بود
دوتا دستام رو باز کردم و روی یه تخت مشخص گذاشتم
پارچه های سبز رنگی روی بدنم پهن کردن
محلی که قرار بود دختر نازنینم ازش بیاد بیرون رو با پنبه آغشته به بتادین زدن به شکمم
دکترم اومد
سلام‌کردم و گفتم‌دکترجان اول امیدم به خدا و بعد به شماست
دکترمم هم گفت فقد و فقد امیدت به خدا باشه
مامان نیهان جون مامان نیهان جون ۸ ماهگی
💥پارت چهارم💥
مادرم که از بیمارستان مرخص میشه منو بغل نمیکنه پدرمم هم چنین زن عموم با افتخار منو بغلش گرفته و جلو ماشین سوارشده و همگی اومدن خونه خواهر برادرام اومدن خونه دیدن مادرم زن عموم براشون گفته که خاست خدا بوده و هر زنی توی این سن باردار نمیشه و خلاصه من شدم کوچیک ترین اعضای خانواده زیبایی که خدا به من محبت کرده بود باعث شده بود که زود خودمو توی دل همه جا کنم و خواهر برادرامو جذب خودم بکنم ناگفته نماند که پدرو مادرم پیش بچه ها خجالت می‌کشیدن به من نگاه کنن یا منو بغل کنن مدت ها گزشت و خانواده و همه با وجود من در این خانواده کنار اومدن. چون پدرو مادرم همسن پدربزرگ و مادر بزرگ من بودن همیشه خجالت می‌کشیدن مرخصی بعداز زایمان مادرم تموم شد و وقت سره کار رفتن مادر اومد این بار هم مادرم راضی نمیشد منو ببره مهد کودک محل کارشبزاره از همکارانش خجالت می‌کشید خلاصه منو برد و گزاشت مهد کودک و زود زود میومد بهم شیر میداد وقتی من گرسنه میشدم شیر مادرم از سینه هاشو می‌ریخت بیرون. این جوری شد که مادرم یواش یواش آزمن خوشش اومدشدیم مادرو دختره جون جونی مادرم شبا منو کناره خودش میخابوند بعضی شبا که بقیه خاب بودن منو میزاشت وسط خودشو بابام با من حرف میزدم بازیم می دادن اما وقتی دیگه از بچه ها بیدار میشدن همه چی برمیگشت به روز اول خلاصه جونم بگه براتون روزها در پی روزها گزشت من شش سالم تموم شد و از مهد کودک اومدم خونه تا برم مدرسه اول ابتدایی بخونم.
مامان اَبرا مامان اَبرا ۱۳ ماهگی
ادامه قسمت ۲ تجربه زایمانم :تا اِن تی منو دید داد زد بیارینش بیارینش نباید عمل کنه گفت خانم هفتت کمه فلانه تو باید ۴۲ هفته بیای پیش ما طبیعی بیاری شوهرمو ترسوندن بچت میمیره نکن اجازه نده گفتم بابا نامه ختمم اینجاست جا بچم نیست نزاشتن از اتاق عمل برگشتم خونه و خیلی درد داشتم شدیدددد دکترمم بهم گفت تو تا ۳۷ هفته نمیکشی زهرا خانم من شب کار نیستم اگه نصف شب درد داشتی من نمیتونم بیام منم اخرش ۳۷ هفته ۱ روز دردم گرفت رفتم سونو گفتن بچت داره خفه میشه جاش نیست ادرارشش برگشت خورد تو کلیه اش ورم کرد تو باید زودتر زایمان میکردی جریانو گفتم دعوا شد با پرستارا سریع منو ساعت ۷ صبح بردن اتاق عمل دکترمم گفت اگه چیزیش شه اون دوتا پرستار جوابگو هستن اوناهم سریع فرار کردن یه بخش دیگه رو اتاق عمل ک جونم دراومد ن بیهوش شد ن بیحس البته نمیخام بترسونمتون من اورژانسی بودم کامل دردو حس کردم و ابرا ۳۷هفته ۱ کیلو با وزن ۴۲۵۰ بدنیا اومد و کلیه اش ورم داره تا الان از همینجا میگم خدا لعنتتون کنه که نزاشین اون روز زایمان کنم ک تا الان درگیرم دیشب تو جمع مادر شوهرم گفت فلان فامیل نوه امو نزاشت زود بدنیا بیاد خیر ببینع چیزیش نشد منم گفتم اتفاقا همون بدبختم کرد تو جمع بلندم گفتم حالا امشبم میرم میگم کلیه دخترم خوب نشد فقط بخاطر اینکه پرستار تو کار دکتر دخالت کرد مادر شوهرمم برای سونو بردم دکتر هم توضیح داد براش گفتم خاله حالا دیدی اون بدبختم کرد من هر ۲ هفته برای ابرا باید هی ازمایش عفونت بگیرم
مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۳ ماهگی
🌹تجربه زایمان 🌹
🌟پارت ۴ 🌟
یادمه مامانم🧕 خیلی استرس داشت و خیلی ناراحت بود منم به دکترم گفتم خانوم دکتر هیچ راهی نداره که نرم اتاق عمل؟؟؟ آخه هفتم خیلی پایینه
دکترمم گفت چون فشارت بالاعه⤴️ خطرش برای خودت احتمال تشنج هست و برای بچه احتمال داره جفت کَنده بشه و بچه خفه بشه🤯 به خاطر همین باید حتما حتما بری اتاق عمل
یادمه دکترم آخرین حرفی که توی اتاق بهم‌زد این بود که تو سنت کمه و باز میتونی بچه دار🤰 بشی پس اگه اتفاقی افتاد ناراحت نشو ،گفت و رفت بیرون
یکی از خدمه های زایشگاه اومد و با یه ژیلت محلی که قرار بود برش بخوره رو تمیز کرد و بعدش یکی از ماما ها اومد و سوند رو برام وصل کرد
بخوام از وصل کردن سوند براتون بگم اینکه اولش خیلی سوزش و درد داره ولی بعدش چیزی حس نمیکنی این درد و سوزش هم فقد برای چند لحظس🕜 یه جورایی قابله تحمله
آماده شدم و دراز کشیدم روی تخت و از زایشگاه بردنم بیرون مامانم 🧕بالا سَرَم بود و همسرم🧔‍♂.
خیلی‌خیلی استرس داشتن مخصوصا مادرم ،اشک🥺 پُره چشماش شده بود از استرس ؛همونجوری که تند تند منو میبردن سمت اتاق عمل همسرمم دستم🤝 رو گرفته بود