از خاطرات زایمانت بگو؟













خودم:۳۷ هفتم بود شب حالم بد شد فشارمو گرفتم دیدم شده ۱۸ سریع آماده شدم وسایلای پسرمو برداشتم و رفتیم بیمارستانی ک قرار بود توش سزارین بشم آقا هر چی زنگ میزدیم دکتر در دسترس نبود و گفتن باید بری بیمارستان دیگ ما الان جراح نداریم دکترتم در دسترس نیست
آقا سریع رفتیم یه بیمارستان دولتی منو بستری کردن و اخلاقشونم ب شدت گوه بود جونم بگه براتون من چون فشارم بالا بود باید منو سزارین اورژانسی میکردن اما بیشعورا بدون اینکه بگن میخواستن آمپول فشار بزنن زنه امد سمتم و آمپول دستش بود گفتم این چیه گفت آمپول فشار گفتم نمیخوام من از اینجا میرم سریع سرمو از دستم کشیدم و تند تند لباسمو پوشیدم دیدم دارن با مامانم و شوهرم حرف میزنن ک اره اگ الان زایمان نکنه احتمال اینکه بچه نمونه خیلیه احتمال اینکه مادر کور بشه یا بمیره زیاده مامانمو و شوهرم گفتن همین الان میبریمش بیمارستان خصوصی سزارین اختیاری انجام میده هرکاری کردن مامانم و شوهرم زیر بار نرفتنو ازمون هزااااااار تا امضا گرفتن و رفتیم بیمارستان نیمه خصوصی اونجا آشنای دکترم بود آقا رفتیم اونجا منو سریع بستری کردن و بالاخره یه جوری به دکترم دسترسی پیدا کردن من رو تخت دراز کشیده بودم خانومه سریع امد تو گفت لباسو بپوش بریم عمل
حالا منو میگی مرده بودم از گریههههههه
و هنوز کارای بستریم تکمیل نشده بود من پسرم بدنیا امد😍
چقدر طولانی شد😂

تصویر
۲۱ پاسخ

اینقدر خود زایمان وحشت نیس که زایشگاه ماماها وحشترن... منم زایمان طبیعی فقط نیم ساعت طول کشید.. ولی چقدر اذیت شدم سه چهارتا ماما کنارم بودند با مشت میزدند اینقدر شکمو فشار دادند که مرگو با چشم خودم دیدم ایقدر باسنمو با مشت زدند تا یک ماه اصلت نمیتوستم خوب بشینم باسنم خیلی درد میکرد.. 😔😔

من ۳۹ هفته بودم.. رفتم پیش دکترم معاینه کرد..۲ سانت بودم.. معاینه تحریکی کرد از همون شب دردام شروع شد.. صبح ساعت ۷ رفتم بستری شدم تا ۷ شب ک دخترم بدنیا اومد.. با اینکه خیلی درد کشیدم و خیلی طولانی شد ولی برام شد یه خاطره شیرین.. مخصوصا موقعی ک دخترمو بغل کردم و اولین بار شیر خورد😍

توی تایپکام هست🥹🤌

ترجیح میدم بیادم نیارم🥲

منکه راحت روز قبل از زایمانم رفتم ازمایش دادم پرونده باز کردم فرداشم رفتم اتاق عمل با بیهوشی کامل مثل یه خواب عمیق میدید و به شدت راضی بود پرسنل عالی دکترم عالی اصن حس بد نگرفتم و خیلی دوس داشتم مخصوصا وقتی دخترم دیدم انقدر شیرین قشنگ و لپ داشت پرستارا نبات صداش میکردن

هی خواهر🤣🤣 منم گفتم طبيعي زایمان میکنم یاد زایمان زن داییم افتادم تو زایشگاه گفتم نه سزارین زنداییم گفت ماما همراه بگیر من به شوهرم گفتم مادرشوهرم گفت ن‌ماما همراه الکیه یه خرج اضافه پول الکی به ماما نده شوهرم گفت عزیزم خودت که میتونی من هیچ نگفتم اخرای ماه بودم ماه ۹ بودم شوهرم دید گوشه گیر شدم شبا از ترس جیغ میزنم کم حرف شدم من ک شوخ میکنم اروم شدم گفت چیه عزیزم گفتم من از زایمان طبیعی میترسم فهمید چخبره گفت برات ماما همراه میگیرم بعد چند مدت یهتر شدم به مامانش گفت زنم ماما گرفتم دخالت نمیکنی بشدت از اتاق عمل میترسم تا رفتم پیش دکترم معاینه گفت ببین لگنت وحشتناک تنگه در حدی که ۴۰ هفته بودم گفت تا یک هفته لگنت باز نشد سزارین ، من ۷ماهگی هم‌بستری شدم بخاطر فیبروم ک باید سریع سزارین میشدم ولی با استراحت مطلق اوکی بود مادر شوهرم میگفت الکیه فلان من درد داشتم شوهرم با همه برخورد کرد ۴۱ هفته شده بودن داشتم میرفتم بالا هفته ام که لگنم از ۱سانت باز نشد مادرشوهرم نبریش پول بدی به سزارین ها شوهرم به هیچکس محل نداد دکتر بیمارستان ام الیلا فقط بود بقیه میگفتن دولتی من رفتم دولتی پرسیدم کن فیبروم دارم لگنم باز نمیشه ماما همراه دارم گفت با دستگاه میکشیم بیرون بچت زنده میاد بیرون ولی از نظر ذهنی ۵۰ به ۵۰ باشه چقدر گریه کردم

من ۳۵ هفته لکه دیدم رفتم بیمارستان دولتی کنار خونمون بعد معاینه گفت بچه داره میاد یه سری مزخرفات دیگه اونجا تعهد دادم ولم کردن رفتم بیمارستان خصوصی معاینه کرد گفت دهانه رحم بسته شیاف مسکن داد امدم خونه تا ۳۸ هفته رفتم سزارین 🫠

وایییی چ سخت

منم شنیدم و یکی از خانواده همسرم همینو میگفت . بیمارستان دولتی کلا اصرار عجیبی دارن ب زایمان طبیعی حتی اگه خطرناک باشه . طفلی واسه اون ۳ روز آمپول فشار زده بودن با اینکه باید سریع عمل میشد فشارش بالا بود

۳۹ هفته و ۵ روز سزارین اختیاری شدم
خوب بود من راضی بودم😍

عا با دکترم دعوام شد میخاست معاینه کنه بهم‌میگفت پاتو باز نکن باز نکنی پرتت میدم بیرون آخرشم اومد خودش عملم کرد

زورش اومد جای برش و خراب زده کرم خودشو ریخت

خیلی تلاش کردم با ورزش و ....
نشد نزاعیدم ۴۱ هفته کامل رفتم بیمارستان بستری شدم با آمپول فشار ، بردن ورزش و توپ و آب داغ البته دهانه رحمم سفت و کلفت بود نرم نشده بودم
ماما همراه ک نیومد بالا سرم خدا خیرش نده
بچه مدفوع‌کرد بعد ۱۲ ساعت درد سزارین شدم ک بهترین حس بود کاش از اول عمل میکردم
و وقتی لپ دخترم و گذاشتن رو ورتم دنیام عوض شدددددد

خوب نبود🥲پر از ترس و ناراحتی بود برامون همسرمم که زانوش شکسته بود با عصا اومد بیمارستان و....
نمیخام یادم بیاد🥲

کدوم بیمارستان اذیتت کردن؟

من چهل هفته رو پرکردم دخترم عنوز بدنیا نیومده بود ظهر خوابیده بودم بلندشدم رفتم سرویس بهداشتی دیدم خونریزی دارم بماند که چندروز بود لکه بینی داشتم ولی گفتن جدی نیست به شوهرم گفتم بریم بیمارستان گفت بابا توچندروزه وضعت همینه چیزی نیست گفتم نه پاشو بریم سریع رفتم دوش گرفتم اماده شدم رفتیم بیمارستان معاینه کردن گفتن کیسه اب سوراخ شده با۱سانت بستری شدم حالا اصرار میکردم بزارین برم خونه وقتی دردام شروع شد میام گفتن نه باید بمونی بیمارستان خلاصه باامپول فشار بعد ۴ساعت ونیم دخترقشنگم بدنیا اومد 😍

گفتم تو تاپیکام😁

یاداوری روز زایمانم برام مثل کابوسه~~~
فکر میکردم قشنگترین روز زندگیم میشه ولی نشد
انقدر رنج و غم اون روزا زیاده که تا اخر عمرم با پوست و گوشت تنم عجینه

من ۳۸ هفته سه روز درد زایمان داشتم و وقتی برا معاینه رفتم ی سانتو گیر کرده بودم بیمارستان گفته بود تا چهارسانت نشی نمیتونیم بستریت کنیم منم تو این سه روز هم درد داشتم هم هی پله بالا و پایین میشدم راه میرفتم رو توپ ورزش میکردم انقدر خسته شده بودم نا نداشتم و مادرشوهر و خواهرشوهرم اینا میگفتن چقدر تو لوسی این ماهدردته درد زایمان نیست اگ اینجوری پیش بره تو نمیتونی طبیعی زایمان کنی منم روز سوم دکترم زنگ زد که بیا بیمارستان بستریت کنیم تا ما کارای بیمارستان انجام دادیم شده بودم ۳ سانت بعد دو ساعت و نیم ورزش و کلی درد شدم ۵ سانت و اومدن کیسه ابمو زدن دکترم هنوز نیومده بود و تو ی بیمارستان دیگه هم ی زایمان دیگ داشت وقتی کیسه ابمو زدن پنج دقیقه هم نشد فول شدم حالا زنگ میزدن به دکترم که بیاد پرستارا منو خابونده بودن رو تخت پاهامو بهم قفل کرده بودن و شوهرمم دستامو گرفته بود که من زور نزنم و نمیزاشتن زور بزنم منم از درد داشتم میمردم التماس میکردم که ی دکتر دیگ بگید بیاد و نیم ساعت طول کشید تا دکترم بیاد منم با دوتا زور سریع دخترم بدنیا اومد و راهت شدم 😂

من سزارین بودم و حسابی راضیم هیچی احساس نکردم

طبیعی بودم خیییلی سخت بوووود اما جون تو روز تولد باباش دنیا اومد خیلی خوشحال بودم😂😂 ولی بازم برگردم عقب طبیعی رو انتخاب میکنم خیلی حس خوبیه بچرو میزارن بغلت اون لحظه از تهههه دلت فقط خداروشکرمیکنی

بدترین تجربه بود برام💔😩

سوال های مرتبط

مامان جوجه فلفلی🫑 مامان جوجه فلفلی🫑 ۱۰ ماهگی
منم هر دفعه هی میرفتم ان اس تی هی ۴۰۰تومن پول بده خلاصه جیبمون رو خالی کردن همش استرس همش ترس که نکنه زایمان زود رس باشه هی حرکت بچه کم میشد من باید یه چیز شیرین میخوردم که حرکت کنه دوباره حرکت نداشت باز بیمارستان ان اس تی دیگه دو ۳۸ هفته بودم رفتم ان اس تی بیمترستان تامین اجتماعی دیدم حرکت بچه خوبه صدای قلبش اوکی یکدفعه یه ماما اومد گفت خااااانم میخکوب شدم گفت سریع باید بری بیمارستان دولتی بستری بشی احتمال داره بچت خفه بشه حالا منو بگوووو دست پام میلرزید از ترس گفت چون انسولین میزنی بچه داره خفه میشه انقدر منو ترسوند گفتم نه دکترم ۱۷ شهریور بهم نوبت داده الان ۸شهریوره گفت نه سریع باید بری بستری بشی مامانم چند روز بود اومده بود پیشم خلاصه نمیزاشتن از بیمارستان بیرون بیام زنگ زدم به شوهرم اومد پرستارا گفتن بچه جونش در خطره سریع خانمت باید بستری بشه من قبول نمیکردم گفتم بابا بچه همه چیش خوبه اینا چرتو پرت میگن دکترم ۱۷ شهریور نوبت سزارین داده منم همینجوری اومدم ان اس تی کاشکی نمیومدم شوهرمم ترسیده بود خلاصه با رضایت دادن اومدیم بیرون دیدم گوشیم زنگخورد از بیمارستان بود گفتن خانم شما باید بستری بشی با ما تماس گرفتن که چون انسولین میزنی باید بچه رو سریع در بیاریم تو دلم گفتم چه غلطی کردم رفتم بیمارستان هی زنگ رو زنگ‌از بیمارستان دیگه شوهرمم گفت خانم بیا از خر شیطون پایین برو بستری شوو گفتم بمیرم بیمارستان دولتی نمیرم که به زور طبیعی بچمو در بیارن نمیخوام مامانم بنده خدا اعتقاد به استخاره داره گفت بزار استخاره بگیرم گرفت گفت بد در اومده بیمارستان دولتی .دیگه شبونه زنگ زدم منشی دکترم گفتم والا اینجوری شده زنگ زد به دکتر گفت فردا سریع بیاد بیمارستان خصوصی عملش کنم
مامان آلبالو🍒 مامان آلبالو🍒 ۷ ماهگی
از درمانگاه مزخرفی ک خاطره خیلی بد دارم رد شدم
خداروشکر کردم ک اونشب آمپول فشار نداشتن وگرنه دیگه دخترم کنارم نبود🙃🥲
پارسال یهو دست چپم درد گرفت رفتم درمانگاه پنج ماه باردار بودم دکتر احمق فشارمو گرفت یهو گفت سریع برید آمپول فشار بخرید من استرس گرفتم گفتم توروخدا چیشده گفت فشار ۲۲هست وای وای من مردمو زنده شدم یهو سرم سبک شد فکم ب حدی می‌لرزید داشتم جون میدادم دست دکترو گرفتم گفتم توروخدا زنگ بزنید آمبولانس برم بیمارستان ۲۲ک سکته میکنم الان گفت اینجا آمبولانس نمیاد شوهرم سریع رفت آمپول بگیره من یسرع گریه میکردم گفتم حداقل دست راستمم فشار بگیر من هیچ الائمی ندارم گرفت یهو گفت عه ۱۵چرا هست این دستت نمیشه این همه اختلاف ک
ی دستگاه فشار دیگ آورد گرفت گفت دستگاه قبلی سوراخ بود اشتباه فشار گرفتم فشارت ۱۲هست ی سرم می‌نویسم ک آرومت کنه گفتم اصلا من اینجا هیچ کاری نمیکنم رفتم یحیی نژاد اونجا گفتن فشارت ۱۳هست حامله ای باید بستری بشی ما بستری نمیکنم برو روحانی رفتم سه بار فشار گرفتن گفتن فشار۱۱هست هیچیت نیست برو خونه🥲🥲🥲ازاونموقع فشار بالاوحشت گرفتم همش توهم میزنم فشارم بالاس خدا از اون دکتر نگذره خیلی بهم استرس وارد کرد
مامان بردیا مامان بردیا ۷ ماهگی
مامانا بیاین از خاطرات زایمان بگین !!!
به موقع ب دنیا اومد یا زودتر؟؟
اماده بودین ؟؟؟
من دکتر بهم گفته بود یک آذر بیا برا سزارین
خونم نیشابوره
دقیقاً ۲۳ آبان گفتم برم قوچان خونه مامانم یکم ب خودم برسم خوشگل کنم موهام رنگ کنم اصلاح کنم و لباس خوشگل برا خودم بگیرم ک پسرم مامانش خوشگل ببینه
۲۳ ساعت ۱۲و نیم رسیدم قوچان جاتون خالی مامانم واسم جیگر پخته بود ب شدت هو گرسنه بودم ب مامانم گفتم سفره پهن کن تا سرویس بهداشتی برم
چشتون روز بعد نبینه رفتم دست‌شویی یکم خون ریزی کردم
کل جونم ترسیده شد مامانم گفت طبیعی ولی ترسیدم گفتم باید برم بیمارستان فوری رفتم معاینه کردن گفتن ک بله پسری عجله داره دهانه رحم باز شده
منم چون سزارین بودم بخاطر شرایط خاص گفتن هرچه زودتر برین مشهد بیمارستانی ک وقت دارین دیگ باهمون سروضع راهی مشهد شدم ۵ رسیدم معاینه کردن گفتم باید فوری سزارین شی چون نیاید اصلا درد بکشی منو میگی کل جونم استرس که نه ساک خودم هست نه بچه باید چیکار کنم گفتن باید بستری شی خانواده میرن میارن دیگ خدارو شکر من هفته قبل ساک بیمارستان پسرم آماده کردم خونه داداشم گذاشتم اونم بنده خدا فوری آورد حالا از شانس دکتر خودمم مسافرت بود همش استرس دیگ ساعت ۹ رفتم اتاق عمل و بی هوشی و زایمان ساعت ۱۰ گل پسرم عجولم دیدم و عشق در نگاه اول تجربه کردم 😍😍😍 خدارو شکر کردم بابت وجودش و بهترین حس دنیا رو داشتم ❤️❤️❤️
مامان گردو(حلما )جانم مامان گردو(حلما )جانم ۸ ماهگی
سلام ❤️‍🩹طبق تاپیک قبل ما همین الان از بیمارستان رسیدیم،شیر بهش دادم یکم بالا اورد سریع بردیمش بیمارستان ،رفتیم بیمارستان اکبر،گفتن کار ما نیست،برین بیمارستان ولایت ک کنارش بود خوشبختانه،اورژانسی از سرش عکس گرفتن ،و دکتر گفت جمجمش فشار وارد شده😭❤️‍🩹الهی بمیرم براش،
ولی آسیب جدی ندیده خداروشکر،😭تو بیمارستان بازم دکتر گفت بهش شیر بدم،نیم ساعت صبر کنیم نا علائمشو مجددا چک کنه،بازم مقدار کم بالا اورد ،ک علائم حیاتیشو مرتب چک میکردن،و این بالا اوردناش بخاطر فشاری بوده ک ب سرش اومده،دکتر گفت ی مقدار ادامه داره و جای نگرانی نیست،خوشبختانه خطری نیست😭🥲،ولی من قشنگ نصف عمر شدم،خدا هیچ مادری و با بچش امتحان نکنه،داشتم از دست میرفتم خداروشکر بخیر گذشت،ینی شوهرم ی جور داشت از بین میرفت من ی جور بعد اینکه دیدیم بالا اورد من متوجه شدم فشارم یهو افتاد ،سرگیجه گرفتم😭وای خدایا شکرت
خیلی ممنونم ازتون دخترا💞🥲🫂🩷
و بیمارستان ولایت واقعا خوب بود،از هر لحاظ، انشالله گذرتون نیوفته ب بیمارستان ولی دکترای باسواد داشت و سرعت عملشونم حرف نداشت، حتی از رضوی بنظرم بهتر بود رسیدگیشون👍🏻
خلاصه الهی من فداش شم،❤️‍🔥داشتم دق میکردم از نگرانی و غصه،خدا رحم کرد بهمون
مامان مهــدیار🐣💛 مامان مهــدیار🐣💛 ۹ ماهگی
بیاین از خاطره خوب و بد زایمانتون بگین
منکه درسته بهترین لحظه هر زنی لحظه تولد بچشه ولی من خیلی اذیت شدم و خاطره خوبی برام نشد
سه روز من درد داشتم و نمیدونستم درد زایمانه روز سوم شدید شد رفتم بیمارستان و تقریبا شیش سانت شده بودم و انصافا خیلی خوب پیشرفت کردمو یک ساعته فول شدم ولی دکتر شیفت تشخیص داد که نمیتونم طبیعی زایمان کنم و منو بردن سزارین بماند که بیمارستان و رو سرم گذاشتم از درد سزارینم چون خونریزی زیادی کردم و چون سه روز بود درد میکشیدم رحمم کش اومده بود کلی با دارو تونستن خوبم کنم و یه واحد خون گرفتم چون خیلی خونریزی حین عمل داشتم تا دوروزم منو نگه داشتن و خب درد سزارینم از یه طرف دیگه که خودتون بهتر میدونین چقدر بده من تا ده روز از درد گریه میکردم و بعد چهارده روز از زایمانم چون پسرم عفونت ادرار گرفت ده روزم بستری شد من با اون وضعم تو بیمارستان بودم و خدا میدونه چی به من گذششت در کل روزای اول خیلی حالم بد بود بماند که دیگران درک نمیکردن و همش خونمون میومدن و من نیاز به استراحت داشتم ولی نکردم و الان عوارضش و دارم میکشم 😔
شما هم بیان تعریف کنین سرگرم شین هم تجدید خاطره شه❤️
مامان امیررضا مامان امیررضا ۹ ماهگی
خلاصه تصمیم گرفتیم بریم شیراز بیمارستان چشم خدادوست تحقیق که کردم نوشته بود کسی از اینجا دست خالی بیرون نمیره بابام سرکار بود دروازده شب میرسید همون موقع حرکت کردیم هفت صبح اونجا بودیم رفتیم توی بیمارستان بخش بشدت شلوغ مامانم و بابام بیرون بودن من رفتم تو از چند نفر پرسیدم و راضی بودن دوساعت شد هنوز نوبتمون نشد داداشم شروع کرد گریه کردن بخاطر امپولاش گریه هاش بهتر شده بود و الکی الکی میخندید منشی دید خیلی گریه میکنه مارو فرستاد داخل دکتر معاینه کرد دید خیلی تعجب کرد گفت ساختار چشمش کاملا سالمه چطور نابیناست؟خود دکترم تو کارش موند گفت ببریش دکتر مڠز و اعصاب اون باید پیدا کنه مگرنه که چ‌شمش سالمه
ساله ولی نمیبینه؟چه فایده دوباره دست خالی برگشتیم پوچ و خالی هیچی دستمونو نگرفت برگشتیم خونه بابام گفت من کارام درست میکنم تو از فردا صبح شروع کن هرچی دکتر خوب هست پیدا کن من دوهفته کامل کارم شده بود هفت صبح زنگ زدن به اون دکتر و این دکتر یه کاغذ کنارم میگذاشتم و مینوشتم از بیمارستان فارابی تا مفید و انواع فوق تخصص و پرفسورا نوبت گرفتم هفته بعد میخواستیم بریم تهران و کلی ماجرای عجیب دیگه ادامه دارد...
انشالله فردا
مامان هاکان🐤💙 مامان هاکان🐤💙 ۷ ماهگی
😔نمیدونم چرا ولی هیشوقت خاطرات بد زایمانم از یادم نمیره کل حاملگی خونه مامانم استراحت مطلق بودم یه نفر از خانواده همسرم نیومدن بگن خوبی بدی .. به کنار بعد زایمان که از بیمارستان مرخص شدیم رفتم خونه مامانم خانوادش گوششو پر کردن و دعوا راه انداختن اومدن بچه رو ببرن بمنم گفتن میایی بیا نمیایی خود دانی منم کسیو که ۹ ماه تو وجودم بودو نمیتونستم ول کنم منم باهاشون اومدممم .. خلاصه با مامانم اینا دعوا کردن و منو اوردن خونه خودم که تازه خونه رو چیده بودم و هیچی نبود مامانمم نزاشتن بیاد پیشم بمونه . خلاصه من اومدم شیر نداشتم اصلا بچمم تا صبح گریه میکرد یزیدا براش شیر خشک نمیدادن که بچه شیر خشکی میشه بچم سه روز گرسنه موند فقط با اب .😭 انقد بی حال بود دیگه گریه هم نمیکرد بردیم دکتر . البته یه دکتر بی سواد . استامیفون داد هر دو ساعت پنج قطره . مادر شوهرمم قطره چکونو پر میکرد میریخت دهن بچم میگفت بزا زود تبش بیاد پایین 😭😭😭😭 بیچاره بچم دیگه یه ذره هم گریه نمیکرد خدا به دادش برسه خاله شوهرم اومد تب سنج اورد دیدیم تب بچه ۳۸.۵ درجا گفت ببریم بیمارستان بردیمش ازمایش گرفتن به زور رگش پیدا میشد بچمو سوراخ کردن دستشو زردیش ۱۵ بود پسرم بستری شد دکتر اومد داد زد گفت به بچه انقد شیر ندادین و استا دادین بدنش کم اب شده خونش لخته زده 😔😔😭😭😭😭خدایا میگفتن اگه دیر میاوردین بچه تلف میشد خدایااا به بزرگیت قسم هیچ مادریو با بچش امتحان نکنه . من با سانسور نوشتم .. من عاشق شوهرم بودم . هستم ولی رفتارایی که با من کرد هیشوقت یادم نمیره تا اخر عمرم بخاطر اون دردایی که کشیدم اون استرسایی که چن روز کشیدم یادم نمیره خدایا مرسی که پسرمو بهم برگردوندی