مامانا بیاین از خاطرات زایمان بگین !!!
به موقع ب دنیا اومد یا زودتر؟؟
اماده بودین ؟؟؟
من دکتر بهم گفته بود یک آذر بیا برا سزارین
خونم نیشابوره
دقیقاً ۲۳ آبان گفتم برم قوچان خونه مامانم یکم ب خودم برسم خوشگل کنم موهام رنگ کنم اصلاح کنم و لباس خوشگل برا خودم بگیرم ک پسرم مامانش خوشگل ببینه
۲۳ ساعت ۱۲و نیم رسیدم قوچان جاتون خالی مامانم واسم جیگر پخته بود ب شدت هو گرسنه بودم ب مامانم گفتم سفره پهن کن تا سرویس بهداشتی برم
چشتون روز بعد نبینه رفتم دست‌شویی یکم خون ریزی کردم
کل جونم ترسیده شد مامانم گفت طبیعی ولی ترسیدم گفتم باید برم بیمارستان فوری رفتم معاینه کردن گفتن ک بله پسری عجله داره دهانه رحم باز شده
منم چون سزارین بودم بخاطر شرایط خاص گفتن هرچه زودتر برین مشهد بیمارستانی ک وقت دارین دیگ باهمون سروضع راهی مشهد شدم ۵ رسیدم معاینه کردن گفتم باید فوری سزارین شی چون نیاید اصلا درد بکشی منو میگی کل جونم استرس که نه ساک خودم هست نه بچه باید چیکار کنم گفتن باید بستری شی خانواده میرن میارن دیگ خدارو شکر من هفته قبل ساک بیمارستان پسرم آماده کردم خونه داداشم گذاشتم اونم بنده خدا فوری آورد حالا از شانس دکتر خودمم مسافرت بود همش استرس دیگ ساعت ۹ رفتم اتاق عمل و بی هوشی و زایمان ساعت ۱۰ گل پسرم عجولم دیدم و عشق در نگاه اول تجربه کردم 😍😍😍 خدارو شکر کردم بابت وجودش و بهترین حس دنیا رو داشتم ❤️❤️❤️

تصویر
۲۶ پاسخ

چقد عکست قشنگه 😍😍 یاد خوابیدنت روی تخت افتادم چقدر زود گذشت مامان شدی 😍

من تاریخ زایمانم ۱۱و۱۴بهمن بود .سونو قلب هم زده بود۲۲بهمن .ولی روی حساب تجربه قبلیم که روز سونو ان تی زایمان کردم گفتم اگه مثل اون باشه پ همون۱۴میزام .
خلاصه ۱۱گذشت ۱۴هم گذشت
من هی میرفتم دکتره معاینه میکرد میگفت یه سانتی
دو سانتی
چرا درد نداری
۴۰هفته رو رد کردم
خلاصه دکتر گفت چهارشنبه بیا مجدد معاینه کنم رفتم معاینه بقول خودش دردناکی کرد که بلکه اثر کنه سر بچه تو لگن ،دخانه رحم رسید به سه سانت ولییییییی خبری از درد نبود
رو حساب زایمان قبلیمم که کلا ۵ساعت طول کشید دکتر میگفت همین زایمانتم مثل همونه وطولانی نمیشه .معاینه چهارشنبه واقعا درد داشت و اومد خونه درد داشتم ولی نیمه های شب دردم کلا قطع شد .از اونور هم دکتر برام نامه نوشت که یکشنبه برم برا زایمان بستری شم درد نیاد سراغم که بادارو و امپول زایمان کنم .شیاف گل مغربی هم داد گفت از جمعه بزار.
پنج شنبه چون برق و اینترنتا قطع میشد و من تنها بودم رفتم خ مادرشوهرم .عصرش ساعت ۵ با مادرشوهرم رفتم پیاده روی طولانی .

ساعتای ۸ونیم حس کردم درد دارم و تغییر حالت قطع نمیشه
ساعت نه ونیم به مادرشوهرم گفتم
گفت پاشو بریم بیمارستان
خلاصه برادرشوهرم هم اونجا بود
با جاریم و خواهرشوهرم و مادرشوهرم رفتیم بیمارستان گفتنننن بعععله درد زایمانه.
ماما گفت تا ۵صب اینا زایمان .

والا من زایمانم بدترین خاطره زندگیم شد خیلی اذیت شدم چون قرار بود طبیعی زایمان کنم ولی لحظه گفتن قلب بچه افت کرد منو اورژانسی بردن اتاق عمل خیلی ترسیده بودم فشارم رفت بالا رفتم تو ای سیو چهار روز موندم تو ای سیو کلا ۶ روز بستری بودم خیلی اذیت روزی چندبار ازم آزمایش خون میگرفتن سرم میزدن همه بدنن سوراخ سوراخ شده بود😢☹️ همش ب شوهرم التماس میردم منو از اونجا ببره بیرون ولی اجازه نمیدادن چون شفارم بالا بود حتی تپش قلب گرفته بودم منو با آمبولانس بردن بیمارستان سیدوشهدا برا اکوی قلب اصلا نگم براتون هروقت یادم میاد دیوونه میشم منی ک اینقد بچه زیاد دوستداشتم حالا ک زایمان یادم میاد استرس میگیرم جرئت ندارم دوباره حامله بشم😔😔

من یه ماه اخر تند تند دکتر ازم سونو داپلر میگرفت و مرتب باید میرفتم بیمارستان واسه ان تی اخرین باری که رفتم بیمارستان پرستارا گفتن ان تی یکم زیاد خوب نیست باید بستری بشی واسه زایمان منم گفتم تا فردا صبر میکنم تا برم ببینم دکترم چی میگه اون شب تا ساعت ۱ شب بیمارستان بودم زنگ زدم به ماما همراهم گفتم اگه لازم شد زنگ بزن بیان که دکتر بخش گفت فردا برو ببین دکترت چی میگه شوهرم تو راهرو بیمارستان منتظر بود و نگران اومدم خونه هیچ دردی نداشتم فرداش خواهرم از گرگان زنگم زد گفت خواهری خبری بود خبرم بدی گفتم‌فعلا خبری نیست نخواستم‌نگرانش کنم گرفتم مطب دکتر تا رفتم و نامه دکتر دادم دکتر خارج از نوبت گفت بگو بیاد داخل به نیم ساعت نکشید دوباره سونو گرفت و معاینه و گفت باید همین الان بری بستری شی گفتم فردا صب برم چه طوره گفت همین الان بری .... دیگه زنگ زدم شوهرم گفتم دکتر گفت الان وقتشه رفتم خونه و یه دوش گرفتم لوازمام برداشتم با شوهرم رفتیم بیمارستان تا کارای بستری انجام داد ساعت ۱۰ شب شد ... گفتن لباس بپوش واسه زایمان شوهرم بیرون بود صداش کردن دیدم اونم یکم چشاش اشک داره میخواستم گریه کنم ساعت ۱۰ شب رفتم بخش زایمان و شوهرم توی راهرو منتظر نشسته بود میگفت تا ساعت ۱ شب منتظر بوده دیگه ماما همراه گفته برو خونه خودم بهت خبر میدم ...درد نداشتم امپول و سرم زدن کم کم شروع شد با فشار ۸ بستری شدم سخترین شب عمرم ... ساعت ۴ ماما همراه اومد ساعت ۷ صب زایمان کردم حس شیرین مادر شدن ❤❤❤ماما همراهم گفت برم به شوهرت خبر بدم ... یه حس سبکی داشتم بعد زایمان بچه دادن بغل کردم اولین آغوش بچه ام هیچوقت یادم نمیره ❤❤❤

منکه دوتا دخترام همه تاریخی هایی که داده بودن قبول نداشتن ۴۰ هم رد کردم ودنیا نیومدن هردوتاشون بستری شدم با معاینه تحریکی دنیا اومدن

من سه روز تا تاریخ دکتر مونده بود
شیو نکرده بودم که دوروز آخر بکنم
خونریزی داشتم عجله ای رفتم بیمارستان
خدمات بیمارستان منو شیو کرد
وای که چقدر خجالت کشیدم....پر مو بودم😎😎😎

اهل خودقوچانی؟

یادش بخیر واقعا🥹استرس خوشحالی خیلی حس شیرین و درد قشنگی بود.
قسمت فان سزارین من این بود که از رو تخت اتاق عمل مجبور کردم ببرن دسشویی منو😅قبل بیحسی با سروم و سوند و.....پرستار منو میبرد دسشویی .رییس اتاق عمل خندش گرفته بود😅😅حس میکردم جیش دارم از تررس و دلهره😂تا بچه رو از شکمم اوردن بیرون یهووو اقا ادرارشو ول کرد رو پرستار.همه پریتارا مبخندیدن پس تو جیش نداشتی پسرت بوده😅منم اون وسط اشک شوق و خنده.یادش بخیر .خداروشکر💓

چک چیلش مثل خودته عزیزم

منم تولد خودم و شوهرم روزاشون ۲۳
هست قرار بود دختر دایی بابام لار سزارینم کنه دکترِ اونجا هست پسرم قرار بود۱۰٫۲۸ دنیا بیاد ک دیگع گفتیم ۲۳ اگه بشع سزارین کنم ولی عجله داشت ۹٫۲۷ یکم مثل درد پریودی شروع شد رفتم بیمارستان گفتن کیسه ابم پاره شده تقریبا از ساعت ۲ نصف شب درد داشتم ولی کم بود ساعت چار پنج صبح دردم شدید شد ساعت ۷ هم پسرم دنیا اومد
۳۵ هفته بودم ک دنیا اومد

من منتظر بودم ۳۰بهمن تولد خودم بدنیا بیاد اما ۱۶م اومد اونم تاریخ تولد جاریم ک باهاش سرسنگینم😐وقتی اوردن چسبوندنش ب صورتم حسش خیلی خوب بود ی چیز گرم و نرم و مرطوب😍

من ۳۶ هفته ۴ روز صب از خواب پاشدم دیدم نافم خونریزی کرده رفتم زایشگاه شستشو دادن گفتن برو تا آخر ۳۸ هفته درد ناف تحمل کن انقد معاینه کردن اومدم از رو تخت پاشم کیسه آبم پاره شد گفتن برو واسه زایمان طبیعی رفتم تا صب همش آمپول فشار زدن دهانه رحم باز نشد بیشتر ۲ سانت صبحش بردنم سزارین انقد ترسیده بودم از معاینه حتی وقتی از کمر بی حس شدم پاهام میلرزید بعداز اینکه رفتم تو بخش حتی مادرم زد میشد از ترس خودم جمع میکردم خیلی اذیتم کردن ولی تا بچمو از شکمم در آوردن بخاطر جراحی نافم که همزمان با سزارین بود بیهوشم کردن ندیدمش فقط یه لحضه قبل این بیهوش بشم دیدمش مثه یه تیکه برف سفیدو خوشگل بود دورش بگردم من

منم ی روز قبل زایمانم سرما خورده بودم شدید طوری ک تا ۶ صب نخوابیدم ی روز قبلشم نخوابیده بودم خونه تمیز میکردم خلاصه از تب و لرز خوابم نمیومد قرص و دوا راه حل نبود همسرم صب بلند شد بره سرکار دید بیدارم حال ندارم گفت چرا بیدارم نکردی و فلان گفتم از دلم نیومد گفت حاضر شوبریم دکتر رفتیم بیمارستان دولتی نوار قلب بچرو گرفت همه چیز نرمال بود دهانه رحممو چک کرد ی سانتم باز نبودم قصدم طبیعی بود ب شدت ولی خیلیم میترسیدم میگفتم خدایی نکرده بچه دستشویی نکنه و اینا اونجام همسرم صدای زنایی ک داشتن طبیعی زایمان میکردنو میشنید انقد ترسیده بود خلاصه دکتر گفت برو اسکات بزن منم ک از جام نمیتونستم تکون بخورم تو بیمارستان رو صندلی نشسته بودیم همسرم گفت زهرا من طاقت ندارم تو اونجوری مثل زنای دیگ درد بکشی و داد بزنی میهوای بریم خصوصی زایمان کنی گفتم چ بهتر کور از خدا چی میخواد دو چشم بینا خلاصه اومدیم خونه من خونمونو راست و ریس کردم رفتم آرایشگاه اصلاح کردم و اپلاسیون و تمیز شدم ب مامانم گفتیم داریم میریم بیمارستان خصوصی مامانم گفت بیایید دنبالم تنها نرید منم ساک نینیو جمع کرده بودم برداشتیم ساعت ۵ بعداز ظهر بود رسیدیم بیمارستان امام زمان اسلامشهر تا کارارو بکنیم و سریع بستریم کردن امید زندگیمون ساعت ۷ غروب ب دنیا اومد ب سلامتی و من خوشحال ترین بودم از زایمانی ک داشتم خدا بخواد دوباره زایمان کنم انتخابم بازم خصوصی سزارینه 💚💚💚

خیلییی طولانی شد شرمنده😂

دختر من تولدش مصادف شد با تولد باباش سزارینی بودم تایم ک دکتر داده بود. ولی بدترین خاطرم ک باعث شد از بهترین روزم لذت نبرم بهم گفتن بچت زردی داره عدد۱۲ برای روز اول خطرناکه و فلان اینجا بستری میکنی یا می‌بری ی بیمارستان دیگه چون اونجا خصوصی بود خراب بمونه گفتم ببرم دولتی. همسرم برام گل اینا خریده بود من آنقدر ترسیده بودم هول کرده بودم استرس نیاورد زودتر از تایمم مرخص شدم خدا بگم چیکارشون نکنه

من قرار بود ۱۱ /۱۱ زایمان کنم
طبیعی
دکترم یهو گفت من از ۸ بهمن میدم کربلا
منم تو آخرین ویزیت بهش گفتم یکاری کن قبل سفر رفتن من زایمان کنم خودتون کنارم باشین
خلاصه بهم شیاف گل مغربی و کلیییی ورزش و پیاده روی تجویز کرد گفت تا ۷ام زایمان میکنی
منم تولد شوهرم ۴بهمن بود،خیلییی تلاش میکردم که تا ۴ ام دردم بگیره و زایمان کنم کلی ورزش کردم و خلاااصه
از ۲ بهمن من هررررشب تا یکم دردم می‌گرفت و انقباض میومد سراغم فوری میرفتم تست nst میدادم،هی میگفتن برو کمه انقباضات،اونم ساعت ۲ شب،بندناف هم پیچیده بود دور گردن پسرم خیلی استرس داشتم
خلاصه ۴،۵ بار تست دادم
تا تهش دکترم گفت ۶ ام بیا بستری شو با امپول فشار زایمان کن
من خونم مشهده مامانم قوچان(اصالتا قوچانی ام)مامانم شب اومد مشهد که صبح باهم بریم بیمارستان
بدون درد از ساعت ۹ بستری شدم با کلی قرص و امپول تا ۱ شب هییییچ دردی نداشتم
یعنی فکر کن مامانم ساعت ۴عصر اومد تو اتاق زایمان پیشم فکر میگرد من الان کلی درد دارم،دید نشستم دارم دورو برو میبینم حوصلم سررفته برگااااش ریخته بود😂چون اتاق خصوصی بود تنها بودم حوصلم سررفته بود
خلاصه ۱ شب دکترم اومد بیمارستان پاستور که مریض دیگشو سزارین کنه و صبح عم بره کربلا
بنده خدا هم منتظر بود طی روز بهش بگن برای زایمان من بیاد
شب که اومد ساعت ۱،اومد به منم سر زد گفت اگه میخوای بریم سزارین معاینه کرد دهانه رحمم یک سانت بود😐😂بچم قصد اومدن نداشت اصلا
منم از سزارین میترسیدم،چرا؟چون مامانم خیلی اذیت شده بود

من 35 هفته رفتم شیراز سونو کالر داپلر بدم چون دخترم iugr بود، سونو ک تموم شد گفتم برم یه دکتر واسه سزارین پیدا کنیم رفتیم بیمارستان یه سوال بپرسیم گفت بشین فشارتم بگیرم به خاطر استرس فشارم رفته بود بالا دفع پروتئین داشتم و ختم بارداری دادن هییییچ لباسی هم نداشت دخترم همش خونه بود تو شهر خودمون 😬 خلاصه ک صبح زود طبیعی زایمان کردم شوهرم تو بارون رفته بود دنبال لباس واسه دخترم 😂با اینکه ملی درد و استرس کشیدم ولی بهترین روز عمرم شد 🥹❤️

من بچه اولم ۳۰ هفته و ۵ روز دنیا اومد
بچه دومم ۳۴ هفته و۳ روز
یادم میاد میشینم گریه میکنم
ولی خداروشکر که سالمن

بدترین خاطراتم همین سزارین بود
هعی
اگ تعریف کنم های های برام گریع میکنیپ

هی خدا چقد زود گذشت
هروز با خودم میگم خشبحال اون روز ک واسه اولین بار دیدمش و لپ شو گذاشتن رو لپم
عای ننه

من ۳۴ هفته بودم فشارم رفت بالا دکتر نامه داد برم بیمارستان تحت نظر باشم دو روز بعدشم خواهرم مهمونی داشت بهش گفتم شرایطم خوبه حتما خودمو می‌رسونم فرداش با خواهرم صحبت میکردیم یه دفعه دخترم یه لگد محکم به زیر دلم زد همون موقع احساس جیش کردم تا برم دستشویی شلوارم خیس شد تو راهروی بیمارستان یه دکتر دیدم شرایطمو گفتم اومد معاینم کرد گفت کیسه ابت پاره شده از جات تکون نخور با گریه زنگ زدم همسرم گفتم بعد زود کارامو انجام دادن رفتم برای زایمان طبیعی هر چی زور زدم بچه نیومد گیر کرده بود اورژانسی فرستادند اتاق عمل بی حسی زدن جواب نداد بی هوشم کردن نی نی دنیا اومد آخرشم به مهمونی خواهرم نرسیدم🤗

وای پسر منم قرار بود وسطای آذر بدنیا بیاد،ولی یهو ۲۲ ابان کیسه ابم پاره شد و پسرم بدنیا اومد..خیلی عجله داشت بچم..حالا خودم نه ارایشگاه رفته بودم نه ساک بچم اماده بود😅😅

دختر من همون تایمی که دکترم وقت سزارین داده بود به دنیا اومد

خدا حفظش کنه واقعا
یه لحظه ای بود و یه خاطره ایه که تا نفس اخرم جلو چشممه
بقول شما عشق در نگاه اول💕❤️

خداروشکر برا من خودم خواستم روز تولدم و سالگرد عقدمون بدنیا بیاد همونم شد

چقدر این خاطرات قشنگن کلا این یهویی ها بیشتر شیرینه
منم به جور دیگه سوپرایز شدم😄هروقت بهش فکر میکنم از ته دلم خوشحال میشم❤️❤️خدا حفظش کنه برات عزیزم

سوال های مرتبط

مامان آریامهر🦋 مامان آریامهر🦋 ۱۰ ماهگی
از خاطرات زایمانت بگو؟













خودم:۳۷ هفتم بود شب حالم بد شد فشارمو گرفتم دیدم شده ۱۸ سریع آماده شدم وسایلای پسرمو برداشتم و رفتیم بیمارستانی ک قرار بود توش سزارین بشم آقا هر چی زنگ میزدیم دکتر در دسترس نبود و گفتن باید بری بیمارستان دیگ ما الان جراح نداریم دکترتم در دسترس نیست
آقا سریع رفتیم یه بیمارستان دولتی منو بستری کردن و اخلاقشونم ب شدت گوه بود جونم بگه براتون من چون فشارم بالا بود باید منو سزارین اورژانسی میکردن اما بیشعورا بدون اینکه بگن میخواستن آمپول فشار بزنن زنه امد سمتم و آمپول دستش بود گفتم این چیه گفت آمپول فشار گفتم نمیخوام من از اینجا میرم سریع سرمو از دستم کشیدم و تند تند لباسمو پوشیدم دیدم دارن با مامانم و شوهرم حرف میزنن ک اره اگ الان زایمان نکنه احتمال اینکه بچه نمونه خیلیه احتمال اینکه مادر کور بشه یا بمیره زیاده مامانمو و شوهرم گفتن همین الان میبریمش بیمارستان خصوصی سزارین اختیاری انجام میده هرکاری کردن مامانم و شوهرم زیر بار نرفتنو ازمون هزااااااار تا امضا گرفتن و رفتیم بیمارستان نیمه خصوصی اونجا آشنای دکترم بود آقا رفتیم اونجا منو سریع بستری کردن و بالاخره یه جوری به دکترم دسترسی پیدا کردن من رو تخت دراز کشیده بودم خانومه سریع امد تو گفت لباسو بپوش بریم عمل
حالا منو میگی مرده بودم از گریههههههه
و هنوز کارای بستریم تکمیل نشده بود من پسرم بدنیا امد😍
چقدر طولانی شد😂
مامان جوجه فلفلی🫑 مامان جوجه فلفلی🫑 ۱۰ ماهگی
منم هر دفعه هی میرفتم ان اس تی هی ۴۰۰تومن پول بده خلاصه جیبمون رو خالی کردن همش استرس همش ترس که نکنه زایمان زود رس باشه هی حرکت بچه کم میشد من باید یه چیز شیرین میخوردم که حرکت کنه دوباره حرکت نداشت باز بیمارستان ان اس تی دیگه دو ۳۸ هفته بودم رفتم ان اس تی بیمترستان تامین اجتماعی دیدم حرکت بچه خوبه صدای قلبش اوکی یکدفعه یه ماما اومد گفت خااااانم میخکوب شدم گفت سریع باید بری بیمارستان دولتی بستری بشی احتمال داره بچت خفه بشه حالا منو بگوووو دست پام میلرزید از ترس گفت چون انسولین میزنی بچه داره خفه میشه انقدر منو ترسوند گفتم نه دکترم ۱۷ شهریور بهم نوبت داده الان ۸شهریوره گفت نه سریع باید بری بستری بشی مامانم چند روز بود اومده بود پیشم خلاصه نمیزاشتن از بیمارستان بیرون بیام زنگ زدم به شوهرم اومد پرستارا گفتن بچه جونش در خطره سریع خانمت باید بستری بشه من قبول نمیکردم گفتم بابا بچه همه چیش خوبه اینا چرتو پرت میگن دکترم ۱۷ شهریور نوبت سزارین داده منم همینجوری اومدم ان اس تی کاشکی نمیومدم شوهرمم ترسیده بود خلاصه با رضایت دادن اومدیم بیرون دیدم گوشیم زنگخورد از بیمارستان بود گفتن خانم شما باید بستری بشی با ما تماس گرفتن که چون انسولین میزنی باید بچه رو سریع در بیاریم تو دلم گفتم چه غلطی کردم رفتم بیمارستان هی زنگ رو زنگ‌از بیمارستان دیگه شوهرمم گفت خانم بیا از خر شیطون پایین برو بستری شوو گفتم بمیرم بیمارستان دولتی نمیرم که به زور طبیعی بچمو در بیارن نمیخوام مامانم بنده خدا اعتقاد به استخاره داره گفت بزار استخاره بگیرم گرفت گفت بد در اومده بیمارستان دولتی .دیگه شبونه زنگ زدم منشی دکترم گفتم والا اینجوری شده زنگ زد به دکتر گفت فردا سریع بیاد بیمارستان خصوصی عملش کنم
مامان نخود مامان نخود ۱۰ ماهگی
💔پارت یازدهم 💔 بعد ی مدت خانواده پسره خواستن بیان خواستگاری فاطمه خواهرشوهرم اومدن پسند نکردن کلی ام گریه زاری کرد تا نمیدونم چیشد ک قبول کردن اومدن بالاخره عقد کردن کلی طلا براش خریدن مراسم گرفتن مامانش ب من میگفت تو خونه باش جمع کن بشور تا ما بریم خرید حتی یبار تعارف نکردن برای خرید چمدون و طلا یا ازمایش خون من برم گفتن بچه اید باید بزرگتر باشه گفتیم باشه نامزدمم دردش خوب نشده بود کلا تا اینکه بردیمش سونو از بیضه دکتر گفت مشکلی نیست و اصلا ضربه نخورده سونو از کلیه انجام داد گفتن سنگ کلیه هست ی مدت مداوم دارو خورد تا ۴۰ روز دید خوب نمیشه اصلا تا با باباش رفته بود شیراز دکتر از صبح ک رفته بود گفت تا غروب میایم خونه منم عصرش رفتم خونشون تا بیاد با مامانم بودم یهو دیدیم مامانش خیلی داره گریه میکنه مامانم گفت چیشده چرا گریه میکنی گفت حالا میگم وقتی سونو انجام داده دکتر بهش گفته یکی از کلیه هاش مادرزادی ۱۴ درصد کار میکنه کوچیکه سایزش نسبت ب سمت راستی خیلی داغون شدیم بعد کلی گریه زاری دیگ مامانم گفت اشکالی نداره خیلیا هستن ی کلیه دارن یا اصلا اهدا کردن خداروشکر ک دیالیزی نیست و ..حالا کار کنه همون ۱۴ درصد باشه تا اومدن و کلی دلداریش دادم گفتم درست میشه ی مدتم باز تحمل کرد دردش کم تر شده بود دارو میخورد ولی قطع نشده بود ک دردی نباشه باز گفت باید برم سونو انجام بدم و برم پیش همون دکتر شیراز منم اول دبیرستان بودم تا ساعت دو میرفتم مدرسه نمیتونستم باهاش برم باباش میبردش خلاصه بعد ک اومد گفت دکتر گفته اون کلیه ک ۱۴ درصد کار میکرده کلا از کار افتاده باید برداشته بشه داغون بودیم ولی برای حفظ روحیه اش گفتیم حالا چ عیب داره فک کن اهدا کردی یا اصلا نمیدونستی
مامان مهــدیار🐣💛 مامان مهــدیار🐣💛 ۹ ماهگی
بیاین از خاطره خوب و بد زایمانتون بگین
منکه درسته بهترین لحظه هر زنی لحظه تولد بچشه ولی من خیلی اذیت شدم و خاطره خوبی برام نشد
سه روز من درد داشتم و نمیدونستم درد زایمانه روز سوم شدید شد رفتم بیمارستان و تقریبا شیش سانت شده بودم و انصافا خیلی خوب پیشرفت کردمو یک ساعته فول شدم ولی دکتر شیفت تشخیص داد که نمیتونم طبیعی زایمان کنم و منو بردن سزارین بماند که بیمارستان و رو سرم گذاشتم از درد سزارینم چون خونریزی زیادی کردم و چون سه روز بود درد میکشیدم رحمم کش اومده بود کلی با دارو تونستن خوبم کنم و یه واحد خون گرفتم چون خیلی خونریزی حین عمل داشتم تا دوروزم منو نگه داشتن و خب درد سزارینم از یه طرف دیگه که خودتون بهتر میدونین چقدر بده من تا ده روز از درد گریه میکردم و بعد چهارده روز از زایمانم چون پسرم عفونت ادرار گرفت ده روزم بستری شد من با اون وضعم تو بیمارستان بودم و خدا میدونه چی به من گذششت در کل روزای اول خیلی حالم بد بود بماند که دیگران درک نمیکردن و همش خونمون میومدن و من نیاز به استراحت داشتم ولی نکردم و الان عوارضش و دارم میکشم 😔
شما هم بیان تعریف کنین سرگرم شین هم تجدید خاطره شه❤️
مامان فندق مامان فندق ۸ ماهگی
سلام‌مامانا بیاین بگید مامان بدی عستم؟؟😭😭😭😭😭😭
پسرم از ۸صبح بیدار بود هی نق میزد هر کاری میکردم نمیخواد ساعت ۱۱ بود دیگه خوابم‌میومد عصبی شدم داد زدم چند با داد زدم‌ناشکری کردم یک لحظه دیگه حالا تکرارش نمیکنم ولی باز تو دلم گفتم دختر ناشکری نکنی یه وقت نگا پسرم کردم بهم می‌خندید گریه کردم خلاصه ساعت ۱۲ خوابونمدش ساعت ۲ک بیدار شویم سرفه میکزد و مدام نق میزد ،ساعت ۳بکد مامانم اومد سر بزنه عوضش کرد شیر بهش داد یهو مامانم بلندش کرد که آرومش بگیره آبشاری استفراغ کرد افتاد به سرفه و گریه دیگه آروم نشد بی حال شد تب کرد نوبت گرفتم دکتر شوهرم اومد ،من ساعت ۲ظهر یه تیتاب و چایی خوردم دیگه هیچی نخوردم تا الان ی چایی یک تکه کیک خوردم بردیمش دکتر گفت گلوش خلط داره و آبریزش و تب براش یه کلی دارو نوشت فقط دارم به صبح فگز‌میکنم ک گفتم من بچه بزا چیم بود همش میگم نکنه چیزیش بشه تبش زیاده و خیلی گریه میکنه سری پیش ک سرما خورد اصلا گریه نمی‌کرد تب نداشت یا حتی‌بی حال نبود چیکار کنم با عذاب وحدانم‌ از اون موقع ک اومدیم تو بغلم اصلا نمیتونم بزارمش زمین ک‌ بلند شم‌حتی شام درست کنم