مامانا بیاین بگین وقتی فهمیدین حامله اید چه حسی داشتین ؟؟
شوهرتون چه حسی داشت ؟
چطور ب خانواده ها گفتین ؟؟
من ۷ ماه اقدام کردم ناامید شدم دیگ باید دوم عید پریود میشدم ک نشدم تا ۱۳ فروردین میگفتم نه بابا این همه اقدام کردم نشد شاید هورمون بهم خورده شبش رفتیم با همسرم بیرون گفتم حالا دوتا بیبی چک بخرم دیگ ساعت ۱۱ شب بود رفتم دستشویی گفتم ی تستی بزنم
واااااایییی تست زدم دیدم مثبت قلبم ریخت کلی گریه کردم تو دستشویی شوهر دیده بود دیر اومدم نگران شد اومد دستشویی دید گریه میکنم بغلم کرد به ده دقیقه تو دستشویی گریه میکردیم 🤣🤣🤣🤣
تا صب خوابمون نبرد شک داشتم ساعت ۷ رفتم آزمایشگاه فوری آزمایش اورژانسی گرفتم ی ساعت بعد جواب مثبت اومد😍😍 از ازمایشگاه رفتم سیسمونی فروشی دوتا جوراب کوچیک گرفتم رفتم مشهد سمت خانواده ها
اول رفتم خونه مامانم گفتم مامان واست ی کادو گرفتم جعبه ک باز کرد جوراب دید از خوشحالی از حال رفت دیگ چند دقیقه طول کشید تا حالش خوب شد این‌قدر گریه کرد شکم بوس کرد 😍😍
بعدش رفتم خونه مادر شوهرم گفتم مامان کادو تولدت ۲۰ روز زودتر گرفتم وقتی جوراب دید با خواهر شوهرم همو بغل کردن گریه کردن بجایی ک منو بغل کنن🤣🤣عکس العمل قشنگی بود 😍😍

۲۵ پاسخ

واین شدک من سرگرم بزرگ کردن دخترم بودیک سال پنج ماه ک یواشکی باردارشدم وبعدازچهارهاه متوجه شدم ک باردارم والان ی دختری پسردارم

شبی ک رفتم زایشگاه مامانم شوهرم خواهرشوهرم بودن من پنج عصراومدم بستری شدم قبلش ب شوهرم گفتم گفتن توعمل انجام شده قرارنگیربروخونمون اگ میخای نمونی دیگ من رفتم بستری شدم ساعت یازده ب دنیااومدشوهرم نرفت وایساده دخترشوببین دیگ مامان ایناهم نگفتن ک تمام شب شوهرم وایساده وهمون یازده اومددخترم دیدمن سرگرم بخیه اینابودم حالاهفت صب شدمن داشتم دخترمومیلردیم دکترببین دیدم شوهرم پریددخترشوگرفت لباساش بومیکنه منم واقعاخوشحال شدم چ بودچشد این بودک دخترم نفس باباش ودخترم نمیزاره من ب غذاوسایل خونه دست بزنم جیغ میزنه میگ مال بابام

ومن دیگ یکم خیالم راحت شد والبته زن عموی شوهرم سه تاپسرداشت ازبس اون میگفت ک من خوبم فلانم پسردارم ال شدبل شد شوهرمن مجردبودگفت دختردوسندارم پسرخوشمه خلاصه شبی ک رفتم زایشگاه بچم

من برای باراول بارداری رودوست داشتم واقعاکارم شب روزگریه بودمیترسیدم باردارنشم خلاصه زندگی سختی داشتم خواهرشوهرم کنایه میزدالکی اگ بچه نیاری تاسال دیگ اونم پسری زن میدیم داداشم خلاصه شوهرمم خیلی حرفش میزدمیگفت توک بچه داری چ کردی ک زن من نکردباردارشدم بعدازدوسال ایقدشوق کردم متاسفانه دکترگفت بایدسقط کنی رفتم سقط تادوسه ماه بعدشم بازاقدام کردم همش میترسیدم نکنه اینم ازدست بدم رفتم تاشکرخداقلبش تشکیل شده وبچم دختربودازترس خواهرشوهرم ک پسردوسداشتن تومطب زنگ زدم شوهرم گریه ک بچمون دختره خلاصه شوهرم خیلی حرفم زدک دختربهترازپسر

چقدر هموتون داستانای قشنگی دارین🤍

سر بارداری هانا هیچ حسی نداشتم همون ماه اولم باردار شدم تازه قلبمم انگار یجوری شکسته بود و غمگین حس میکردم بازم معلوم نیس بشه همه از خشحالی گریه میکنن برای بارداریشون من از ترس و استرس برای سقط دوباره دوبار سقط کرده بودم قبلا تا هفت هشت ماهگی باورم نمیشد که بچه ای در کار باشه

من یکسال بود اقدام میکردیم و نمیشد رفتم دکتر یه مشکل کوچیک بود که خداروشکر برطرف شد بچه اولم سقط شد دومی کلا زدم به بی خیالی و گفتم هرچی خدا بخواد همون میشه اگه بچه نداد حتما حکمتیه دقیق دوماه بعدش دوباره حامله شدم ولی اصلا بی بی چک نزدم از تاریخ پریودم یک ماه رد شد یه روز به عید پارسال بی بی چک زدم مثبت شد ... خیلی خوشحال شدم به شوهرم گفتم اونم همینطور خوشحال شد ولی گفتم این دفعه مثل قبلی سریع به خانواده خودم و شوهرم چیزی نمیگم ۱۲ هفته که رفتم صدای قلب شنیدم یه حس خیلی خوبی داشتم از اینکه بالای برگه سونو نوشته بود مادر گرامی ❤ خلاصه شبش شیرینی گرفتیم رفتم خونه مادرشوهرم به پدرشوهرو مادرشوهرم گفتم خیلی خوشحال شدن مخصوصا مادرشوهرم گفتم به جاری هام چیزی نگن چون به شدت حسودن و ... هم پدرشوهرم هم مادرشوهرم به کسی چیزی نگفتن تا ۷ ماهگیش و چون شکمم کوچیک بود اصلا متوجه نمیشدن ۷ ماهگی جاریم فهمید میگفت خیلی مرموزی زهرا 😂... به خانواده ام چیزی نگفتم تا ۴ ماهگیش نمیخواستم مثل قبلی مادرم ناراحت بشه ... ۴ ماهگیش که رفتم غربالگری به خانواده ام گفتم ....

💃🏻💃🏻ما. عقد بودیم با کل... بعدش رفته بودم خونه مامانم شوهرم زنگ میزد میگفت پریود شدی حالت خوبه منم گفتم خدایا این چشه انقدر زنگ میزنه دیگه هیچی من پریود میشدم فقط یه ماه نشدم بعد رفتیم عروسی پایین شکم یه تکونی خورد 😣😣به خودم لرزیدم 🤣🤣بعدش رفتیم خونه نزدیک عید بود مادر شوهرم قالی میشت منم رفتم کمکش امدم پاینن تو لباس زیرم لکه خون دیدم دیگه مادر شوهرمم مرغ بریان گرفته بودن من حالم بهم خورد باز فرداش مرغ درست کرده بود حالم بهم خورد شوهرم میگفت تو اتاق تو حالمع ایی گفتم نه از کجا میدونی من واقعا فک میکردم میگی خدا بهم بچه بدع بهت میده🤣🤣به مادر شوهرم گفتم محمد اینجوری میگه تست خریدع بود روشن شد 🥹🥹من هم خوشحال بودم هم ناراحت بعدش رفتم به مادر شوهرم گفتم 🤣🤣شوکه شده بود میگفت تا عقد باردار شدی و هزار تا فتنه گری و پدر شوهرمم خوشحال شد براش اسم انتخاب میکرد 🤣ولی شوهرم خیلی خوشحال شده بود هعی منو میگفت کی بریم لباس بخریم 🤣منو مسخره میکرد وای چطوری زایمان کنی فاطمه 🤣🤣میگفت نترسی هااا منم میترسیدم 😐😐😐بعدش زنگ زدم مادرم به اونو گفتم خیلی خوشحال شدن حتا کربلا بودن واسع پسرم یه عالمه اسباب بازی پتو و حوله هم اورده بودن فرداش رفتیم آزمایش دادیم مثبت بود من خیلی خوشحال بودم همم ناراحت میترسیدم چطوری به دلیل بیارم😣😣خودم نمیرم تموم شد 😐😐😐🤣🤣🤣

من تو دوران عقد باردار شودم🤣🤣
دوماه بود که پریود نمیشودم فک کن دوماع کاملا بیخیال بودم
ی روز شک کردم و رفتم قایمکی بی بی چک گرفتم زدم مثبت شوده بود عین سگ ریده بودم به خودم با خودم میگفتم خدایا چیکار کنم بدبخت شودم بعد ابجیم یواشکی دیده بود بی بی چک و بعد اینقد تهدیدم کرد که میگم رفتم یواشکی به مامان بزرگ گفتم مامان بزرگم شب به مامانم گفت یعنی از بس استرس گرفتم میگفتم دروغ گفتم فردا مامانم منو برد که ازمایش بدیم هی تولا میکردم منفی باشه ولی جوابش مثبت بود مامانم رید بهم
با شوهرم دعوا کردن میخواستن شوهرمو بکشن🤣👍
شوهرمم تا عروسی نیومده بود خونه مون
بعد عروسی گرفتیم و چون شرایط خونه گرفتن نداشتیم مامانم تو حیاط شون ی خونه دیگه داشتن اونجا موندیم
و پسرم نارس به دنیا اومد همش میگفتم شما نفرینم کردین اینجوری شود

@BKHSHI80 عشقم بیا روبیکا گروه زدم😂

وااای چه تاپیک باحالی،ذخیره میکنم بعدا بیام هم بنویسم هم بخونم...🤩🤩🤩👌🏻

تیر ۱۴۰۰ ازدواج کردم چون مدرسه میرفتم دوست نداشتم باردار بشم میخواستم دیپلمم رو بگیرم دیگه ۱۴۰۲ دیپلمم رو گرفتم تصمیم گرفتیم اقدام کنیم رفتم دکتر عفونت شدید داشتم دارو استفاده کردم خوب شدم هر ماه منتظر بودم باردار بشم نمی‌شدم شوهرم ناامید شده بود ۲۸ اسفند ۱۴۰۲ پریود شدم بعد از پریودم یبوست گرفتم نمیدونستم علائم بارداریه پدرشوهرم و مادرشوهرم رفتن مکه دو تا برادرشوهرام اومدن خونه ما موندن دیگه نمیشد اقدام کنیم دیگه ۱۲ روز از تاریخ پریودم گذشته بود هیچ علائمی هم نداشتم به شوهرم گفتم بیبی‌چک برام بگیر زدم بعد از هشت ماه اقدام مثبت شد خیلی ذوق زده شده بودم شوهرم خیلی خوشحال شد به مادرشوهرم اینا گفتیم خیلی خوشحال شدن یه ست لباس نوزادی از مکه براش گرفتن به مامانم و خواهرام گفتم خیلی خوشحال شدن شیرینی گرفتن🥰🥰😍😍

من ی ماه شایدم دو ماه اقدام کردم
اصن توقع نداشتم حامله بشم فک میکردم یسال طول میکشه
ولی خیلی زود باردار شدم
ی مدتی بود همش با شوهرم دعوا میکردیم
ی جایی ک شوهرم میگفت میخام مشکل و ریشه ای حل کنم
و حدا شیم ینی
خیلی هورمون‌ هام بهم ریخته بودن
بعد من میخاستم ی بهونه ای بیارم واس رفتارام ک شوهرم کوتاه بیاد طلاقم نده
میخاستم بگم نزدیک پریودم دست خودم نیست ک دیدم ای بابا از دستم رفته
۶ هفته اس پریود نشدممممم
دیگ ی بی‌بی چک شدم دیدم بله
مثبته قلبم میزد دستم میلرزید باورم نمیشد
بد اخلاقی هامم واسه همین بارداری بوده


خلاصه دستم میلرزید
با دورین رفتم سراغ شوهرم بی‌بی چک و نشون دادم میگفت ینی چی حالا ؟(بلد نبود اصن دو تا خط ینی چی )میگفت ینی واقعا ؟بابا شدم؟؟
گفتم بابا حامله اممممم
دیگ گفت مبارکه و زندگی شیرین شد
آشتی شدیم😂😂😂😂




ب خانواده هامونم ک جواب سونو فرستادم واس بابام گفتم ی نی نی ت راهه
خیلی خوشحال شد
ت سخت ترین روزای زندگیش با اومدن دریا زندگیش زیر و رو شد
خانواده شوهرمم ک مادر شوهرم مهمون بود تولدش بود
بی بی چک مثبت بش دادم کادو تولدش
خیلی ام خوشحال شد😂😂😂😂
بعد دو سه سال بود هیچکی باورش نمیشد

من‌بعد ۴ماه اقدام باردار شدم.دقیقا روز تولدم فهمیدم حامله م شوهرم سرکاربود.نیمه اول فروردین شیفت بود.من میخواستم اونو سوپرایز کنم بی بی چک گذاشتم تو ی جعبه کادو داشتم فیلم میگرفتم که از درمیاد بهش بدم همینکه درو‌باز کرد خودم سوپرایزشدم دیدم با گل وکادو تولد اومده.خلاصه هردو سوپرایز شدیم.بهترین سال بود برام.خدا خیلی قشنگ چیده بود برامون اول فروردین تولدم تست مثبت🥹😍

ما جلوگیریمون طبیعی بود ،دلم نمی‌خواست باردار شم، اما میگفتم اگه بشه ام اشکال نداره چون سنمون و شرایطمون ام خوبه برا یه بچه داشتن و اینکه از سال 98 عقد بودیم
من خیلی دلم کوبیده کشیده بود و خیلی بدحال بودم، سفارش دادم و به همسرم گفتم بگیره
اونم گرفته بوده و رفته بود خونه مامانش اینا...منم منتظر
اینقد ناراحت شدم با حال بدم خیلی گریه کردم
تاکسی گرفتم رفتم خونه بابام
تا چهار روز اونجا بودم و همسرم می‌گفت الکی بهانه میگیری اومد دنبالم
صبحش چون پریودم شش روز عقب افتاده بود گفتم یه تست بزنم
ماه قبلش ده روز عقب افتاده بود
دیدم مثبته، خیلی گریه کردم خیلی
فک نمی‌کردم قبولش انقد برام سخت باشه
زعفرون و کاچی و طناب و.... تا یک هفته
دیدم خبری نشد رفتم سنو، گفت ساک و کیسه زرده تشکیل شده
خیلی گریه کردم باز اما دیگه دلم نیومد کاری کنم که نمونه
دیگه به مامانم که اومده بود خونمون گفتم چیکار کنم نمی‌خوام و اینجوری شده
کلی بپر بپر کرد و خوشحال شد
آبجیم گریه کرد و گفت بدبخت شدی
دیگه موند تا تشکیل قلب که بعد مامانم به مادرشوهرم تلفنی گفت اونم خوشحال شده دیگه
همین
الآنم احساس میکنم مامان خوبی نیستم
دلم برای طفل معصوم میسوزه
با اینکه تمام تلاشمو میکنم

و منی که خیلی بی جنبه بودم،با همون ی‌بار‌باردار شدم😂اونقدر آمادگی نداشتم،ولی شوهرم هر‌روز میکفت فلانی بابا شد،بچه فلانی بببین چقدر خوشگله،تا این ک خدا ب دلش نگاه کرد🤭قرص ویتامین خریده بودم که اگه خواستیم بچه‌ دار شیم بدنمون قوی باشه😂دو‌سه روز بود ویتامین میخوردیم ک تست زدم،مثبت شد،ب شوهرم کفتم دیکه‌نیاز نیس تو بخوری 🤨خیره سرم میخواستم سورپرایزش کنم،ولی دهن لقی کردم،خونواده ها هم شیرینی بردیم واسشون گفتیم

راستشو بگم هیچ حسی نداشتم
کاملاااااااا شوک شده بودم
اولین بار ک صدای قلبشو شنیدم سونو انتی بود اونجا خیلی حسم عجیب بود
من شوهرم اصلااااا زیربار بچه نمیرفت
ولی خودم خیلی دوسداشتم
گفتم حالا بیا امتحان کنیم همین دفعه اول نمیشه ک
ولی همون دفعه اول شد 😂😂😂

منو شوهرم کلا دوست نداشتیم بچه بیاریم چون واقعا دوتا ولگرد بودیم 😂😂😂خونه زندگی ما عشق حال بود هرکی بلند میشد میگفت سالم نیستن بچه دار نمیشن حرف پشت حرف خلاصه تصمیم گرفتیم اقدام گفتیم حالا حالا ها نمیشه بعد ۹سال با اولین اقدام باردار شدم خبر بارداری من تمام شهرو شکه و خوشحال کرد بخصوص پدر شوهرم که همیشه می‌گفت خدایا نمیرم پسرشونو ببینم 😍

من تو عقد ک بودم تنبلی تخمدان داشتم
دکتر گفته بود ممکنه یکم برا بارداری مشکل دار بشه
قبلش حتمن درمان کن
هشت ماه از خونه داریم میگذش
داشتم عفونتم رو درمان میکردم
پریودیم یک ماه عقب افتاده بود
اصلا یه حال عجیبی داشتم
همش تو خونه دراز کشیده بودم
دیگ تست زدم مثبت شد
شوهرمم ک خیلی خوشحال بود
خانوادمم همینطور

شیرینی گرفتیم رفتیم خونه هاشون
اینم بگم ک ما اصلا اقدام نبودیم
و خدا یهویی سوپرایزمون کرد و همین خیلی شیرین و دلچسب بود
البته من خودم بچه میخاستم ولی فک نمیکردم ب خاطر عفونت و تنبلی تخمدانم بتونم ب این زودی بچه دار شم.
ک خداروشکر هرجفتش رفع شده بود

من تازه ۴ ماه بود عروسی کرده بودم با قرص ال دی پیشگیری داشتم نمیزاشتم یه دقیقه هم دیر بشه شوهرم بدتر از من هی میگفت یادت نره😂 بعد روزی که باید پریود میشدم نشدم هی گفتم مال هورموناسو اینا ۳ روز نشدم بی بی زدم مثبت شد😐از استرس نمی‌تونستم بشینم تا به شوهرم نشون دادم خندید گفت خرابه بابا 😂بیخیال روز بعدش بلند شد رفت سرکار که تا یه ماهم نمیومد منم روز بعدش باز بی بی زدم بازمثبت شد😂دیگه با بردار شوهرم رفتم آزمایش دادم و گفت مثبت 😂😍هم خوشحال هم پر استرس
دیگه زنگ زدم به مامانم گفتم خیلی ذوق کرد و به مادر شوهرم گفتم گفت معلوم بود ازت من فهمیده بودم و بچتم پسره من مطمئنم که همونم شد😂شوهرمم خیلی ذوق کردو خوشحال شد

منم یه سال باردار نمیشدم اون ماه خیلی بیخیال بودیم چون شوهرم بیشترش سرکار بود گفتیم ماه بعدش یعنی عید اقدام میکنیم دیدم پریود نمیشم گذاشتم یه هفته گذشت بعد رفتم آزمایش بی بی چک هم گرفتم تا شوهرم سرکار اومد بهش گفتم بریم دکتر باز گفت بریم گفتم خسته شدم چرا نمیشه یکم سرکارش گذاشتم که شک نکنه بعد نشوندمش رو صندلی زورکی گفتم برات کادو گرفتم فک میکنی چیه گفت ساعت لباس هی گفتم نه تعجب کرد داشتم فیلم میگرفتم بعد که بازش کرد جورابا رو دید اینقدر بوسشون کرد خوشحال شد خیلی خوب بود بهترین روزامون بود اون موقع

من قبل از اینکه باردار شم دکتر از بارداری منع ام کرده بود چون رحمم سپتوم داشت و باید عمل میکردم وقتی باردار شدم کلی گریه کردم که حالا چیکار باید کنم با این اوضاعی که دارم. دکتر خودم هفته به هفته منتظر بود که جنین سقط شه و روزهای خیلی بد و پر استرسی رو گذروندم و هر دکتری میرفتم بهم میگفتن یا سقط یا زایمان زودرس میشی اما به خواست خدا من تا هفته ۳۸ بارداری مو گذروندم. هیچوقت اون روزهای نا امیدی و تنهایی رو یادم نمیره و چقدر ضجه زدم و به خدا التماس کردم کمکم کنه!! من بارداریم کلا تو استراحت مطلق و ناراحتی گذشت!!

با شوهرم قهربودم رفته بودم خونه بابام که تست زدم مثبت شد با مامانم رفتم ازمایش مثبت که شد به شوهرم زنگ زپم گفتم بیا منو ببر بهداشت جواب ازمایش مثبته گفت بمن ربطی نداره هرکار میخوای بکنی بکن حتی گفت برو بچه رو بنداز😭😭💔💔

مبارک باشه عزیزم

ب نام خدا تو عقد حامله شدم مث سگ میترسیدم شوهرم ذوق مرگ بود😐💔

سوال های مرتبط

مامان بردیا مامان بردیا ۹ ماهگی
مامانا بیاین از خاطرات زایمان بگین !!!
به موقع ب دنیا اومد یا زودتر؟؟
اماده بودین ؟؟؟
من دکتر بهم گفته بود یک آذر بیا برا سزارین
خونم نیشابوره
دقیقاً ۲۳ آبان گفتم برم قوچان خونه مامانم یکم ب خودم برسم خوشگل کنم موهام رنگ کنم اصلاح کنم و لباس خوشگل برا خودم بگیرم ک پسرم مامانش خوشگل ببینه
۲۳ ساعت ۱۲و نیم رسیدم قوچان جاتون خالی مامانم واسم جیگر پخته بود ب شدت هو گرسنه بودم ب مامانم گفتم سفره پهن کن تا سرویس بهداشتی برم
چشتون روز بعد نبینه رفتم دست‌شویی یکم خون ریزی کردم
کل جونم ترسیده شد مامانم گفت طبیعی ولی ترسیدم گفتم باید برم بیمارستان فوری رفتم معاینه کردن گفتن ک بله پسری عجله داره دهانه رحم باز شده
منم چون سزارین بودم بخاطر شرایط خاص گفتن هرچه زودتر برین مشهد بیمارستانی ک وقت دارین دیگ باهمون سروضع راهی مشهد شدم ۵ رسیدم معاینه کردن گفتم باید فوری سزارین شی چون نیاید اصلا درد بکشی منو میگی کل جونم استرس که نه ساک خودم هست نه بچه باید چیکار کنم گفتن باید بستری شی خانواده میرن میارن دیگ خدارو شکر من هفته قبل ساک بیمارستان پسرم آماده کردم خونه داداشم گذاشتم اونم بنده خدا فوری آورد حالا از شانس دکتر خودمم مسافرت بود همش استرس دیگ ساعت ۹ رفتم اتاق عمل و بی هوشی و زایمان ساعت ۱۰ گل پسرم عجولم دیدم و عشق در نگاه اول تجربه کردم 😍😍😍 خدارو شکر کردم بابت وجودش و بهترین حس دنیا رو داشتم ❤️❤️❤️