💥پارت دوازدهم💥
شروع زندگی مشترک با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم برام خیلی سخت بود سخت‌تر این بود که یه کوچه با خونمون فاصله داشتم و اجازه نداشتم برم خونشون مادر شوهرم یه زن افسرده ای بود که سال ۸۴ پسرش فوت شده بود سال۸۵ از همسرش طلاق گرفته بود سال ۸۶ هم من عروس شده بودم زنده خیلی گریه میکرد یه لحظه که تنها میشد با صدای بلند گریه میکرد الاهی دورش بگردم فدای دلش بشم که چه درد بزرگی رو تحمل میکرد و من درکش نمی‌کردم. نمیتونست تو خونه بشینه هر روز می‌رفت خونه دوستش اونجا سرش گرم میشد همه چی یادشمیرفت عصر میومد خونه شام می‌خوردیم بعداز شامم دوستش با دختران میومدم دورهمی. که مادر شوهرم احساس تنهایی نکنه خدا مرگ فرزند رو قسمت هیچ کس حتی دشمن آدمم نکنه واقعا سخته مدتی گزشت من حالت تهوع داشتم به خواهر شوهرم گفتم رفت تست گرفت بله من باردار بودم بارداری من باعث خوشحالی مادر شوهرم شد و اون تقریبا از اون حال و هوا دراومد روزها و ماه ها گزشت و شد ماه آخره من منم داشتم به زایمان نزدیکتر میشدم یه شب که تابستون بود همه تو حیاط خوابیده بودن منو مادر شوهرم مثل همیشه توی اتاق خوابیده بودیم. دیدم درام داره شروع میشه بیدارش کردم گفتم درد دارم گفت وقته زایمانه. ولی تحمل کن وقت بگزرون بعد بریم بیمارستان از الان بریم هر کس میاد معاینه می‌کنه. دردت میاد. صبح شد دیگه من تحملم تموم شد همه رو بیدار کردیم منو بردن بیمارستان. پسرم به دنیا اومد پسری که مرده زندگیمه تکیه گاه منه رفیق منه آنقدر خوشحال بودم از به دنیا آمدنش احساس میکردم این یه نفر فقط و فقط برای من آفریده شده الان همون آقا پسره ۱۶سالشه نفسم به نفسای اون بنده

۱۱ پاسخ

😑😑😑😑

منم همشو خوندم ولی با تاپیکای قبلیتون حرفاتون اصلا نمیخونه،امیدوارم که زندگی خوبی داشنه باشید

بقیه اشو بذارررر

کی میزاری ادامه اشُ

ای جانم خدا حفظش کنه بقیشم بزار

چرا من فک میکنم تخیلیه و رمانه😕

گلم لطفا درخواست منم قبول کن

منم همشو خوندم

ی سوال

درخواستمو قبول کن گلم

خداحفظش کنه برات

مادرشوهرت خوبه الان
خوشحاله
چطوره؟

سوال های مرتبط

مامان نیهان جون مامان نیهان جون ۱۱ ماهگی
💥پارت چهارم💥
مادرم که از بیمارستان مرخص میشه منو بغل نمیکنه پدرمم هم چنین زن عموم با افتخار منو بغلش گرفته و جلو ماشین سوارشده و همگی اومدن خونه خواهر برادرام اومدن خونه دیدن مادرم زن عموم براشون گفته که خاست خدا بوده و هر زنی توی این سن باردار نمیشه و خلاصه من شدم کوچیک ترین اعضای خانواده زیبایی که خدا به من محبت کرده بود باعث شده بود که زود خودمو توی دل همه جا کنم و خواهر برادرامو جذب خودم بکنم ناگفته نماند که پدرو مادرم پیش بچه ها خجالت می‌کشیدن به من نگاه کنن یا منو بغل کنن مدت ها گزشت و خانواده و همه با وجود من در این خانواده کنار اومدن. چون پدرو مادرم همسن پدربزرگ و مادر بزرگ من بودن همیشه خجالت می‌کشیدن مرخصی بعداز زایمان مادرم تموم شد و وقت سره کار رفتن مادر اومد این بار هم مادرم راضی نمیشد منو ببره مهد کودک محل کارشبزاره از همکارانش خجالت می‌کشید خلاصه منو برد و گزاشت مهد کودک و زود زود میومد بهم شیر میداد وقتی من گرسنه میشدم شیر مادرم از سینه هاشو می‌ریخت بیرون. این جوری شد که مادرم یواش یواش آزمن خوشش اومدشدیم مادرو دختره جون جونی مادرم شبا منو کناره خودش میخابوند بعضی شبا که بقیه خاب بودن منو میزاشت وسط خودشو بابام با من حرف میزدم بازیم می دادن اما وقتی دیگه از بچه ها بیدار میشدن همه چی برمیگشت به روز اول خلاصه جونم بگه براتون روزها در پی روزها گزشت من شش سالم تموم شد و از مهد کودک اومدم خونه تا برم مدرسه اول ابتدایی بخونم.
مامان معجزه خدا🌱❤ مامان معجزه خدا🌱❤ ۱۰ ماهگی
من هنوزم باورم نمیشه مامان شدم....
باورم نمیشه ۹ ماه بارداری رو گذروندم، دوره نقاهت بعد عمل رو با وجود یه کوچولو تو بغلم پشت سر گذاشتم و با تمام سختی ها و زخم شدن ها شیر دادم و عشق کردم باهاش... به این عکس ها که نگاه میکنم حس میکنم خودم نیستم که اون روز ها رو گذروندم... دوران سخت و شیرین بارداری که هر روزش یه حس جدید و عجیب بود... هر تکون خوردنش بهترین حس دنیا میشد برام...
هنوز بعضی وقت ها احساس میکنم یه دختر کوچولوام که منتظرم مامانم صدا کنه برای غذا و... یا حس میکنم یه ادم جدیدی ام و باورم نمیشه تو یه دنیای جدید پا گذاشتم...ولی من یه مادر شدم و دنیای من عجیب عوض شده...
دلخوشی ها و نگرانی هام... دلیل خندیدنم... خواب و بیداریم.... الویت هام و...
و خداروشکر که پسرم رو دارم و خدا من رو لایق مادر بودن دونسته.‌..
خداروشکر برای همه این حال خوب، برای خستگی و کلافگی مادرانگی...
روز همتون مبارک مامان های مهربون و صبور‌...
و روز شما زن هایی که منتظر معجزه خدایین مبارک...
ایشالله به حق حضرت زهرا(س) تا سال دیگه مامان شده باشین🥺❤
و خدا سایه هیچ مادری رو از سر بچه هاش کم نکنه...
الهی امین💚
مامان آرشینا مامان آرشینا ۷ ماهگی
امروز به معنای واقعی سکته زدم نهار خونه مادر شوهرم طبقه پایین بودیم دخترم بالا خوابونده بودم هر ۱۰ دقیقه گوشش می‌دادیم که صداش گریه ش میاد چون تو رختخواب خونه خودمون راحت تر تایم بیشتر میخوابه خلاصه بعد نهار داشتم طرف میشستم شوهرم به پسرم که ۷ ساله ش گفت از پشت در گوش بده ببین صدای خواهری میاد نگو اومده بالا دیده بیداره پیچیده به پتوش از ۱۲ تا پله اوردتش پایین .🤯یدفعه دیدم شوهرم مادر شوهرم بلند شدن دویدن سمت در گفتم ببینم چی شده نگاه کردم دیدم پسرم خواهرش بغلش پتو هم دورش .همون با دستکش کفی افتادم وسط آشپزخانه هیچ مادر شوهرم همسرم نمیدونستن بیان سمت من حالم بد شده یا بچه رو از پسرم بگیرن
یعنی از ظهر تا الان صد تا آیت الکرسی صلوات خوندم صدقه دادم که خدا بچه هام حفظ کرده اتفاقی براشون نیوفتاده .یا صاحب زمان اون همه پله جور تونسته بچه بغل بیاد. مثل چشم از خواهرش مراقبت میکنه بازیش میده گریه کنه نگرانش میشه مریض بسه اصلا نزدیکیش نمیاد تا خواهرش هم نگیره نمیدونم این چه کاری بود کرده واقا بچه س .نمیشه اعتماد کرد.
مامان محمد مامان محمد ۹ ماهگی
می خوام یه ذره درد و دل کنم و نظر شمارو بپرسم
من و همکارم ( معلم )هم‌زمان بود بارداریمون دختر اون یک‌ماهی زودتر به دنیا اومد
حدود یک ماهی که از زایمانمون گذشت قرار شد بریم محل کارمون( مدرسه ) همکارا رو ببینیم و کادو می خواستن بدن دختر اون ۵۰ روزش بود و پسر من ۲۵ روز من بچرو نبردم تو گرمای تابستان بود و محل کار هم الوده . همه به من تیکه انداختن که تو خیلی حساسی و بچه رو داری سوسول بار میاری
هفته ی پیش به خاطر بیمه قرار شد بریم دوباره باز من پسرمو نبردم به خاطر این ویروس و مریضی اون باز دخترشو اوورد دیدم چقدر ریزه میزه و کوچولو مونده . هر کی از راه رسید این بچه رو ماچ کرد و بغل گرفت یکی از همکارا هم یه ابنبات چوبی باز کرد داد دستش اون طفلی هم شروع کرد خوردن . با تعجب به همکارم گفتم میزاری بخوره ؟ گفت اره من بچمو مثل تو سوسول بار نمیارم ......
حالا سوالم اینه من واقعا حساس و سوسولم ؟ کار اون درسته ؟
همه ی همکارا جلوی اون کارشو تایید می‌کردن که کارش درسته .
شما بودین بچه رو میبردین مدرسه ؟
مامان مهسان♥️ مامان مهسان♥️ ۱۰ ماهگی
سلام مامانا یه راهنمایی میخواستم....
لطفا قضاوت نکنید....
من سال۱۴۰۲ازدواج کردم...۱۴۰۴/۲/۲۷میشه دوسال....
با شوهرم تو تلگرام آشنا شدم.جداشده بود یه پسر ۵ساله داشت یک ماه بعد اومد خواستگاری مادرم و برادرام مخالف بودن میگفتن بچه داره ولی من شوهرمو دوست داشتم گفتم بچشم گناه داره بزرگ میکتم مادرش وقتی ۲سالش بود جداشده رفته....
اوایل خوب بود یه مشکلی بود مادره هرماه شکایت میکرد بچه رو ببینه بچه نمیرفت الانم هروقت میریم دادگاه نمیره.....
این بچه شب ادراری داشت نمیدونستم بعدا فهمیدم اوایل میگفتم دزست میشه ولب بدتر شد همه فرشا تخت نجس میشد....
تا وقتی دخترمو باردارشدم مادرم سیسمونی گرفت شوهرم گیر داد رو تخت بچه بخوابه منم چاره نداشتم گفتم عیب نداره یه مدت شبا واسه لینکه جیش نزنه شبی ۴بار میبردم دستشویی.... تا اینکه رو تخت دخترم که دوروز بود آورده بودن جیش زد منم عصبی شدم یه سیلی زدم تقریبا ۶سالش داشت تموم میشد....شوهرم فهمید کلس دعوا کردیم برگشت گفت اگه محمد جواد یه روز بره پیش مادرش زندگی ماهم تمومه پایه زندگی ما محمد جواده این بچه خم بال و پر گرفت الان ۷سالشه مدرسه میزه هنوزم شب ادراری داره... ۳مله پیش با شوهرم بحث شدید کردیم از طرفی هم سر یه موضوع از دوستم شکایت کردم بودم شوهرم یه برگه سفید آورد گفت امضا و اثر انگشت بزن من میرم دفتر خدمات متن شکایت مینویسم تو با بچه سختت میشه نیا....