می خوام یه ذره درد و دل کنم و نظر شمارو بپرسم
من و همکارم ( معلم )هم‌زمان بود بارداریمون دختر اون یک‌ماهی زودتر به دنیا اومد
حدود یک ماهی که از زایمانمون گذشت قرار شد بریم محل کارمون( مدرسه ) همکارا رو ببینیم و کادو می خواستن بدن دختر اون ۵۰ روزش بود و پسر من ۲۵ روز من بچرو نبردم تو گرمای تابستان بود و محل کار هم الوده . همه به من تیکه انداختن که تو خیلی حساسی و بچه رو داری سوسول بار میاری
هفته ی پیش به خاطر بیمه قرار شد بریم دوباره باز من پسرمو نبردم به خاطر این ویروس و مریضی اون باز دخترشو اوورد دیدم چقدر ریزه میزه و کوچولو مونده . هر کی از راه رسید این بچه رو ماچ کرد و بغل گرفت یکی از همکارا هم یه ابنبات چوبی باز کرد داد دستش اون طفلی هم شروع کرد خوردن . با تعجب به همکارم گفتم میزاری بخوره ؟ گفت اره من بچمو مثل تو سوسول بار نمیارم ......
حالا سوالم اینه من واقعا حساس و سوسولم ؟ کار اون درسته ؟
همه ی همکارا جلوی اون کارشو تایید می‌کردن که کارش درسته .
شما بودین بچه رو میبردین مدرسه ؟

۲۱ پاسخ

عزیزم منم نه بچه ۲۵ روزه رو‌می‌بردم نه تو این وانفسای مریضی میبردمش جای شلوغ اونم مدرسه که خودش منبع بیماری و ویروسه ...به نظرم کار شما درسته ...استدلال اینکه بچه سوسول میشه خیلی اشتباهه این احتیاط هستش که شرط عقله و اینکه سلامت جسم و روان کودکتون براتون مهمه ‌...
دختر من مریض شد به طفلی آنقدر دارو داده بودم که دیگه از دست من تا یخ مدت غذا نمی‌خورد....

نه عزیزم اصلا کار بدی نکردی ولی گاهی بیرون ببرش .و اما همکارتون هم اینکه گذاشتن دیگران بچه رو بوس کنم بد بوده و بدتر آبنبات بدی به بچه 😐

همون بچه مریض بشه همکارای مامانش میگن مراقب بچه نبودی

نه من نمیبردم 😂

بهترین کار رو شما میکنید منم تحت هر شرایطی کوچولومو نمیرم جایی
هفته قبل عروسی دختر داییم بود گفتم اکه کسی بود میزارم پیشش در غیر این صورت نمیرم عروسی که خاله همسرم گفت من نگه میدارم دخترم از هرچی تو دنیا برام با ارزش تره

نه عزیزم منم بچه مو هیچ جا نمی‌برم

وای ابنبات چوبی به بچه؟😳
بزار بگه حساسی یا هر چیز دیگه واست مهم نباشه مهم اینه بچت سالم باشه

حساسیت زیادی خوبنیست ولی هر از گاهی باخودت بیرون ببرش

اتفاقا کار خوب رو شمامیکنی کار شما سوسول بار اوردن نیس عاقلانه و محتاطانه عمل کردنه تو بچتو دوس داری و به فکر سلامتیش هستی اون که خودشو زده به بیخیالس اصلا مادر خوبی نیس چون اگه بود بخاطر رضایت و حرف مردم بچشو فدا نمیکرد

ببین من بدتر ازشمام و بهم هی میگن حساس ولی برام اهمیت نداره. کار درست شما کردید و لطفا ادامه بدید. خدایی نکرده بچه مریض شه همون همکارا کاری میکنن برات؟

کار درست رو تو کردی عزیزم

نه عزیزم شما یه مادر بسیار وظیفه شناس و عالی هستی نمیخوام همکارتو قضاوت کنم اما اگر منم بودم مثل شما عمل میکردم، ما وقتی یه بچه ای رو به این دنیا میاریم در برابرش باید حساس و وسواس داشته باشیم

آره زیادی حساس نباش همه جا ببرش و مراقبش باش هرچی بیشتر حساس باشی بدتره
ولی از اینکه آبنبات بهش دادن من پسندم نیس چون هنوز هفت ماهشه درسته

کار درست رو شما کردی. از این حرف ها ما هم میشنویم. چون متاسفانه نود درصد جامعه ما همون آدم ها هستند.
یک گوشت در باشه یک گوشت دروازه

ن بابا کارخوبو خودت میکنی منم پسرمو الان ک ۷ ماهشه تاحالا بیرونو بازار اصصصلا نبردم فقط بردم دکتر بااینکه خونه مادرشوهرمو خونه مامانم .هیچ جای دیگ مهمونی تاحالا نرفتم ...اگرم بازار رفتیم فقط تو ماشین بودیم ..یک بارفقط رفتیم خونه دوست شوهرم ک پسرش مریض شد پسرمنم گرفت ازش تا ۱۵ روز سرفه میکردم گفتم دیگ بمیرم هواسردی جایی نمیبرم نمی ارزه ب اینکه بچت مریض شه..

نه هیچ وقت چنین کاری نمیکردم من الان میخوام جای برم بعضی وقتهانمیرم بخاطربچه م سلامتی بچه م ازهمه مهتره بزارهرچی میخوان بگن بهم من حتی نمیزارم صورت یادست بچه م بوس کن اگرم یباربوس کن درجامیشورمش بچه الان اصلان وقت آبنیات چوبی نیست بعدم عزیزم توبهترن کاررومیکنی آفرین بهت 😘😘😘

منم5ماه بچم هیجانبردم جزبهداشت یکی دوستم سه روزبچه ش ازدخترم بزرگ‌ترهای تیکه مینداخت توحساسی توبدمیاریش بالاحالاهزارالله اکبربچه من تپل بچه اون ریزبچش بالاده با سرماخورده من خیلی حساسم درسته ولی کارم خوب و ناراحت نیستم ازکارم بزارمردم زرمفت بزنن

نه نمیبردم

نه منم نمیبردم

نه منم نمیبرم ،دیگه دراون حد هم بیخیال بودن چیز خوبی نیست ،مریض بشه همون مادر خودش اول همه‌ درگیر میشه‌

حقیقتا منم مثل شمام بنظرم اینقدر حساسیت لازمه من همین الان هم به پسر 5 سالم آبنبات نمیدم

سوال های مرتبط

مامان نیهان جون مامان نیهان جون ۱۰ ماهگی
💥پارت دوازدهم💥
شروع زندگی مشترک با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم برام خیلی سخت بود سخت‌تر این بود که یه کوچه با خونمون فاصله داشتم و اجازه نداشتم برم خونشون مادر شوهرم یه زن افسرده ای بود که سال ۸۴ پسرش فوت شده بود سال۸۵ از همسرش طلاق گرفته بود سال ۸۶ هم من عروس شده بودم زنده خیلی گریه میکرد یه لحظه که تنها میشد با صدای بلند گریه میکرد الاهی دورش بگردم فدای دلش بشم که چه درد بزرگی رو تحمل میکرد و من درکش نمی‌کردم. نمیتونست تو خونه بشینه هر روز می‌رفت خونه دوستش اونجا سرش گرم میشد همه چی یادشمیرفت عصر میومد خونه شام می‌خوردیم بعداز شامم دوستش با دختران میومدم دورهمی. که مادر شوهرم احساس تنهایی نکنه خدا مرگ فرزند رو قسمت هیچ کس حتی دشمن آدمم نکنه واقعا سخته مدتی گزشت من حالت تهوع داشتم به خواهر شوهرم گفتم رفت تست گرفت بله من باردار بودم بارداری من باعث خوشحالی مادر شوهرم شد و اون تقریبا از اون حال و هوا دراومد روزها و ماه ها گزشت و شد ماه آخره من منم داشتم به زایمان نزدیکتر میشدم یه شب که تابستون بود همه تو حیاط خوابیده بودن منو مادر شوهرم مثل همیشه توی اتاق خوابیده بودیم. دیدم درام داره شروع میشه بیدارش کردم گفتم درد دارم گفت وقته زایمانه. ولی تحمل کن وقت بگزرون بعد بریم بیمارستان از الان بریم هر کس میاد معاینه می‌کنه. دردت میاد. صبح شد دیگه من تحملم تموم شد همه رو بیدار کردیم منو بردن بیمارستان. پسرم به دنیا اومد پسری که مرده زندگیمه تکیه گاه منه رفیق منه آنقدر خوشحال بودم از به دنیا آمدنش احساس میکردم این یه نفر فقط و فقط برای من آفریده شده الان همون آقا پسره ۱۶سالشه نفسم به نفسای اون بنده