۶ پاسخ

بهترین کار رو کردی👏🏻🥰

ساعت۱۱ظهر چون شبکار بود ۷اومد خوابید ۱۱بیدارش کردم گفتم پاشو برو یه چیزی بگیر شروع کرد غر زدن که من نخوابیدم و....دیگه کفریم کرد منم جیغ و داد و گذاشتم بهم گفت درست صحبت کن گفتم تو درست رفتار کن دیگه خسته شدم زبونم مو در آورد با یه بچه کوچیک هی میگم این هی میگم اون ...خلاصه که بلند شدم آرایش کردن لباس پوشیدم صبحانه دادم فاطمه سوویچ ماشین و برداشتم 😐😐😐گفتم دارم میرم فاطمه رو یه دور بدم ...شوهرم فکر کرد مثل همیشه پیاده با کالسکه میرم ....😂😂😂
اولش خیلی هیجان داشت ولی همش میگفتم بخاطر فاطمه هیچ دختری مادره پخمه نمی‌خواد خودتو جم کن چقدر اینو اون بهت بگن هااااا بچه آوردی خونه نشین شدی ((اینارو به خودم میگفتم که اعتماد ب نفس بگیرم)))از رانندگیم مطمئن بودم ولی از بس هی محتاطانه رفتار کردم عزت نفسم واقعا اومده بود پایین ....رفتم خونه مامانم ...مامانم کلی دعوا که چرا اینطور اومدی البته اینو بگم فاطمه توی کریر عقب کمربند صندلی و کمربند کریر بسته بود جغجغه هاش هم دستش بود جای بچه ایمن بود مامانم کلی دعوا که چه عجله ی داری منم گفتم خسته شدم بسکه محتاج یه دونه نون موندم توام اگه تشویقم نمیکنی حداقل استرس نده .....دیگه هیچی نگفت....
مامانا می‌خوام اینو بگم ترس برادره مرگه من نمیگم بی احتیاطی من میگم زمانی که تنها دلتون مطمئنید توکل ب خدا کنید و راه پیش روتو برید مخصوصا اگر به آینده ی بچه هامون مربوطه

چیزش با من بود ولی از بعد از زایمان چندبار بهم گفت من فاطمه رو میگیرم بشین پشت فرمون با ترس نشستم چون تقریبا یکسال میشد که رانندگی نکرده بودم ....خلاصه طاقت نیاوردم به بهانه ی نداشتن عینک جا ب جا شدیم دوباره...
الان یک هفته س بهش میگم برو تره بار بگیر بشکه های آب خالیه پدرشون کن هی میگه امروز فردا امروز بیدارش کردم

منم خسته شدم آنقدر سر هر چیز کوچیکی به شوهرم نیاز داشتم.و اونم همیشه تو ذوقم میزنه.من یکسال پیش گواهینامه گرفتم ولی از رانندگی میترسم.فقط امیدوارم خدا خودش کمکم کنه بتونم به ترسم غلبه کنم و به خاطر پسرمم که شده بتونم خوب رانندگی کنم.

عزیزم عکسو چجوری درست گردی

کپش ادامه داره

سوال های مرتبط

مامان نیهان جون مامان نیهان جون ۱۱ ماهگی
💥پارت دوازدهم💥
شروع زندگی مشترک با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم برام خیلی سخت بود سخت‌تر این بود که یه کوچه با خونمون فاصله داشتم و اجازه نداشتم برم خونشون مادر شوهرم یه زن افسرده ای بود که سال ۸۴ پسرش فوت شده بود سال۸۵ از همسرش طلاق گرفته بود سال ۸۶ هم من عروس شده بودم زنده خیلی گریه میکرد یه لحظه که تنها میشد با صدای بلند گریه میکرد الاهی دورش بگردم فدای دلش بشم که چه درد بزرگی رو تحمل میکرد و من درکش نمی‌کردم. نمیتونست تو خونه بشینه هر روز می‌رفت خونه دوستش اونجا سرش گرم میشد همه چی یادشمیرفت عصر میومد خونه شام می‌خوردیم بعداز شامم دوستش با دختران میومدم دورهمی. که مادر شوهرم احساس تنهایی نکنه خدا مرگ فرزند رو قسمت هیچ کس حتی دشمن آدمم نکنه واقعا سخته مدتی گزشت من حالت تهوع داشتم به خواهر شوهرم گفتم رفت تست گرفت بله من باردار بودم بارداری من باعث خوشحالی مادر شوهرم شد و اون تقریبا از اون حال و هوا دراومد روزها و ماه ها گزشت و شد ماه آخره من منم داشتم به زایمان نزدیکتر میشدم یه شب که تابستون بود همه تو حیاط خوابیده بودن منو مادر شوهرم مثل همیشه توی اتاق خوابیده بودیم. دیدم درام داره شروع میشه بیدارش کردم گفتم درد دارم گفت وقته زایمانه. ولی تحمل کن وقت بگزرون بعد بریم بیمارستان از الان بریم هر کس میاد معاینه می‌کنه. دردت میاد. صبح شد دیگه من تحملم تموم شد همه رو بیدار کردیم منو بردن بیمارستان. پسرم به دنیا اومد پسری که مرده زندگیمه تکیه گاه منه رفیق منه آنقدر خوشحال بودم از به دنیا آمدنش احساس میکردم این یه نفر فقط و فقط برای من آفریده شده الان همون آقا پسره ۱۶سالشه نفسم به نفسای اون بنده
مامان امیرعلی💙 مامان امیرعلی💙 ۱۲ ماهگی
به نظرتون کار اشتباهی کردم
پسرم روی تخت نشسته بود مامانم هم کنارش ایستاده بود و حواسش بهش بود یه لحظه سرشو برگردوند ، پسرم با سر محکم خورد به نرده های تخت ، سرش قرمز شد و باد کرد
منم خیلیییییی ناراحت شدم آخه این چند وقته خیلی اذیت شده بچه‌م ، بعد به بابام گفتم انگار تا حالا بچه بزرگ نکرده مامان اصلا حواسش نیست .
مامانم اینقدررر ناراحت شد که نگو وسایلشو جمع کرد که بره ، الانم تا حدودی قهره
الان من هم واسه پسرم ناراحتم هم از اینکه مامانم ناراحت شده فکر میکنم هم مادر بدی ام و هم دختر بدی ، نمیدونم چرا همیشه من مقصر میشم حتی تو ذهن خودم .
بعضی از مامان بزرگ ها از خود مادر هم بهتر بچه رو نگهداری میکنن ولی مامان من میخواد دوساعت بچه رو نگه داره هی منو صدا میزنه ، بیا پوشکشو عوض کن ، بیا شیرشو درست کن ، بیا فلان کارو کن ، اخ کمرم درد گرفت ... البته میدونم بیشتر از این در توانش نیست وگرنه انجام میداد نه که نخواد نمیتونه ، سن ش هم زیاد نیست ولی فرز و زبر و زرنگ نیست ، حالا عذاب وجدان داره منو میکشه چیکار کنم ؟
مامان دردونه مامان دردونه ۹ ماهگی
از چند ماه پیش که غلت زدن پسرم شروع شد، من خیلی نگران از تخت افتادنش بودم چون معمولا بعد از ظهرها که دوتایی میخوابیدیم روی تخت بودیم. دیگه تو تخت کنار مادر نمیذاشتمش.
برای همین اومدیم تخت های زیر تخت رو برداشتیم و تشک رو توی همون چارچوب تخت گذاشتیم روی زمین. خود چارچوب مثل یه گارد دورتا دور تشک رو گرفته بود و من خیالم راحت بود. حتی وقتی پسرم بیدار میشد من همچنان میخوابیدم و اونم توی یه محیط امن برای خودش بازی میکرد.
پریشب و دیروز که خوابم برد مثل همیشه با صدای گروپ و سپس گریه اش از خواب پریدیم. نگو که آقا پسر آپدیت شده و یاد گرفته از لبه تخت خودشو بکشه بالا و پرت کنه پایین. خداروشکر با سر نیومده بود و خزیده بود ولی خوب ما تصمیم گرفتیم کلا دیگه روی زمین باشیم که این اتفاق پیش نیاد.
وقتی برای مامانم میگفتم گفت نگران نباش. هر بچه ای یه فرشته داره که هر موقع بخواد بخوره زمین بالهاشو باز میکنه و بچه میفته روی بال فرشته...البته خیلی هم توصیه کرد که مراقبتمو بیشتر کنم چون الان اولشه دیگه.
قبلا فکر میکردم مامانم کار خاصی برام نکرده. ولی الان که با رفتارهای بعضیا مقایسه اش میکنم میبینم چقدر سطح بالا ما رو بزرگ کرده. با اینکه ۷۰ سالشه ولی هیچ اعتقادی به خرافات و تخم مرغ شکستن و این‌چیزا نداشته. همیشه یا توصیه کرده به قرآن خوندن و صدقه دادن یا توجه مون رو به سمت اینکه مشکل چی بوده، براش چیکار میتونی بکنی که دیگه پیش نیاد جلب کرده و همه ما بچه ها توی هر محیطی وارد شدیم مسئولیت پذیرتر از دیگران بودیم.
امیدوارم بتونم طوری باشم ‌که پسرم بعدها در مورد منم همینو بگه.