۱۴ پاسخ

از اونایی بودم ک هرکس بچشو دعوا میکرد یا حتی بهش اخم میکرد میگفتم وای چه کار اشتباهی بچه عقده ای میشه فلان میشه ب بچه نباید بگی نکن باید دائم باهاش بازی کنی و لذت داره بچه داری رو دست مادری کردن نداریم اصن ولی الان خودم شبیه همونا شدم........

میدونی من انقدر
درس خوندم بیرون بودم شهردیگه بودم
الان صبح تاشب بند بچه‌ام
انگار اینم سنگینه برام

دقیقا توصیف حال من بود
امشب گفتم بخدا من کشش ندارم‌انقدر
خیلی شیطونه بچم
ولی زودمیگذره
ازخدا برادوتامون صبروحوصله میخام
سوره ولعصر رو زیاد بخون عزیزم

عزیزم من شاغل بودن از زمان بارداری نشستم خونه تا الان که بچه هام سه سالشون شد اینقد وابسته هم بودیم که نگم برات منم دست تنها دیگه ازبس دعواشون کرده بودم هرسه تامون داشیم روانی میشدیم بردم گذاشتم مهد هم برگشتم به کار هم اینکه هرسه تامون حالمون خوبه تابمی که خونه هستن حوصلشون دارم مهربونترم بیشتر بازی میکنم حتی اگه نمیرفتم سرکار بهترین تصمیم بود مهد

منم مثل شمام بااینکه خونوادم پیشمن‌ ولی خب هردیقه ام نمیتونم بسپارم بهشون‌
کمک‌میکنن. نگه میدارن ولی باز رودوش خودمه

عزیزم چرا مهد کودکو امتحان نمیکنی؟

دقیقا منم همین شرایط رو دارم شوهرم صبح می‌ره شب میاد خودم تنها با بچه، یکی نیست یه ساعت نگه داره حتی من برم آرایشگاه بعد همه میگن تو حساسی یکم به خودت برس برو بیرون خوب من چطور میتونم بچه یکساله رو تو سرما ببرم بیرون

چقدر منی ...
اصلا انگار تموم حرفای دله منو زدی
طفلیا اونا گناهی ندارن

مهد کودک ثبت نام کن
چند ساعتی اونجا باشه هم برای اون خوبه هم برای تو ...
من میخوام بعد عید ثبت نامش کنم
الانم هفته ای دو ساعت میره

درکت میکنم دقیقا منو دخترمم خیلی تنها هستیم هیچکس دوربرمون نیست...تنهایی واقعا آزار دهنده هست

حق داری واقعاا این مدام با بچه بودن آدمو خسته میکنه، من هر از گاهی مامانم میاد پیش پسرم میتونم به کارام برسم ولی بازم خسته و افسرده شدم.
الانم ااانقدر مریضی عجیب و غریب و سرماخوردگی و.... زیاده جرات نمیکنم بچه رو مهد ببرم تا یکم تایم خالی برای خودم داشته باشم....

قشنگ درکت میکنم پسر منم اینقدر اذیت می‌کنه و فوضول شده ماشاالله همش دارم دعوا میدم بهش یا میگم نکن کل روز و سر درد میشم بس عصبی میشم ولی خب باید تحمل کرد این دوره بگذرخ

وای دقیقا منم همین مشکل را دارم مثلا امروز اومدم خونه مامانم از صبح تا حالا فقط چسبیده بهم و باید باهاش بازی کنم هیچ کیفی نداره برام کسی هم نیس برداره کمی ببرتش هم بچه هامون گناه دارن هم ما

منم ش ایط شما دارم حتی یه نفرم ندارن تواین شهرخسته ام دیروز گریه کررم

سوال های مرتبط

مامان خاطره مامان خاطره ۳ سالگی
سلام مامانا کسی بیداره
دخترم تقریبا دیگه ۳سالش میشه خودم ک مشغول کار خونه ام اصلا وقت نمیکنم باهاش همبازی بشم بعصی وقتا هم ک میشینم باهاش میگه نقاشی بکش همینکه شروع میکنم چون خودش بلد نیست زود عصبی میشه دفتر خط خطی میکنه گفتم بزارم مهد ولی یه چیز خیلی نگرانم کرده
دخترم خیلی میترسه از کوچیکترین صدا ،حرف،یا کلمه ای ک معنیشو نمی‌فهمه مثلا درباره وام حرف میزدیم بدو بدو اومد بغلم گفتم چته گفت از وام میترسم ،از کارتون هایی ک توش ماشین سنگین ،تراکتور ماشین حمل زباله داره ،میترسه میگه بزن یه فیلم دیگه ،رفته پارک خواهر زاده ام گفته اونطرف دارن خونه میسازن با اینکه برا پارک غش میکرد الان میگه بریم ولی اونجا فقط بغل باباش می‌چسبه میگه خونه میسازن میترسم ،و خیلی چیزای دیگه
،الان نمیدونم چکار کنم
مهد از خونه امون نیم ساعت فاصله داره با موتور بخوایم ببریم ،میگم یوقت مشکلی پیش بیاد بترسه یا منوبخواد همون موقعه نمیتونم بهش برسم ،
یه جورایی خودمم افسردگی دارم همه اش فکر میکنم ببرمش دور ازجون طوریش نشه ،
بچه ها رو دوست داره میرفتیم پارک دوست داشت باهاشون بازی کنه
الان موندم چکارکنم
مامان سوگند مامان سوگند ۳ سالگی
مامانای باتجربه حرفم زیاده دوتا تاپیکه دوتارو بخونین لطفا راهنماییم کنین🥺
دختر من یه بچه خیلی منطقی آروم مهربون خیلی بااحساسه ولی دختر خواهرم ک همسنن خیلی شر و شیطون و بی تربیته و اهل کتک زدن..هروقت این دوتا بچه باهمن خون ب جیگر دختر من میکنه خیلییی اذیتش میکنه هرچیزی ک دستش باشه بزور ازش میگیره حالا فرق نمیکنه اصن وسیله چی باشه اصن چشم نداره چیزی دستش ببینه ک بازی میکنه خیلی دست بزن داره میزنه..حتی اگه با یه بچه دیگه درحال بازی ببینه بازیا از حسادت بهم میزنه گریه ش میندازه منم خیلی میخام دخالت نکنم بزارم دخترم از خودش دفاع کنه ولی کار یبار دوبار نیس یه سره اشک بچمو درمیاره دختر منم دل نازکه یه سره گریه میکنه من خیلی عصبی میشم با خوبی مهربونی دعوا هیچی هم حرف گوش نمیده ک اذیت نکنه ..میزندش بعد بوس میکنه میگه ببخشید دودقیقه بعد همبن وضعه یه سره تکرار میشه ب حدی ک دختر من ک انقد ارومه عصبی میشه عقده ای میشه میشینه ب گریه و جیغ خیلی میریزه بهم انگار ک شکنجه روحی بهش بدنا..انگار ک خودمونا هی اشکمونا دربیارن بعد بگن ببخشید باز یکی بزنن تو گوشمون ببین چ حسی میگیریم روحمون چ آسیبی میبینه ها..حالا چیکارکنم دخترم ازین دل نازکی و مظلومی دراد انقد عذاب نکشه ..منم خیلی ب خوبی حل میکنم سرگرمشون میکنم سعی میکنم دفاع نکنم دخالت نکنم بینشون ولی مادرم مگه یبار دوباره ک بگم طوری نیس بقیه هم از رفتارم خوششون نمیاد هی میگن ولش کن بزار یادبگیره بزار از پس خودش بربیاد پ بعد ک رفت مدرسه میخاد چیکارکنه
مامان آوین مامان آوین ۳ سالگی
سلام،بچه ها کسی هس ک مامانش تو کارهاش دخالت کنه؟برای همه چیز، الان مامان من روزی ۵یا۶باز بهم زنگ میزنه نه ک بگم عیبی نداره مثلا ظهر ک دارم استراحت میکنم تازه خوابم برده یهو زنگ میزنه اگ خواب باشم میگ خوابی؟ یا اگ جایی برم بهش نگم ناراحت میشه طوری ک به خواهرم گفته ک من هرجا میرم بهش نمیگم،برای بچه بزرگ کردن ک نگم روانی کردم الان گیر داده برای بچه ام صندل بگیرم هی میگم باشه یه جا خوب و قشنگ پیدا کنم میخرم ولی باز هر بار رفتم خونه اش میگ باز برا بچه صندل نگرفتی، دخترم کوچیکتر بود یه بار بردمش شهربازی می‌ترسید سوار وسایل بشه دیگ نبردم تایکم بزرگتر بشه ولی مامانم هی میگف ببرش شهربازی میگفتم بردمش ترسیده، تا وقتی فهمیدم الان وقتشه بردمش با شوهرم بهم زنگ زد کجایی گفتم اوینو بردیم شهر بازی یهو گف چه عجب ازبس من گفتم بردیش، ما اصلا نمیتونم جلوش با بچه امون شوخی کنیم یه بار شوهرم داش بازی میکرد باهاش یهو آوین گریه کرد فرداش بهم زنگ زد ک آره من دیروز از دست شوهرت ناراحت شدم گریه بچه رو درآورده گفتم مامان جان اون ک از قصد ک نبوده قبلش گریه میکرد بهانه گیری میکرده یهو گف این یه نوع بچه آزاریه🙁و مریضه، دیگ خیلی از این موضوع ها ک درگیرم،نمیدونم شاید من حساسم چیکار کنم؟