۱۲ پاسخ

اگه یه مردی هم پیدا شه واسه همچین زن زحمتکشی بخواد کاری کنه مثلا چیزی به نامش بزنه خونوادش نمیذارن، آخرشم میگن نشسته خونه مفت میخوره میخوابه
همین هم جنس های خودمون بزرگترها میگن مگه چیکار میکنید ماهم بچه بزرگ کردیم کاری نداره

ای بابا خواهر

عزیزدلم واقعا میفهمم چی میگی.مخصوصا توی این سن بچها .ولی به خودت اهمیت بده بزار ببینه شوهرت کاراتو یروز اینقدر سخت نگیر بزار خونت بهم ریخته باشه یا غذا نپز یا هرچیزی که میدونی وقتی گف بگو بچه نزاشته بزار مجبور بشه کمکت کنه بزار.درمورد حرفاشم خوب اولین و بهترین کار مشاورس هم خودت اروم میشی هم شوهرتو یکمی بیدارش میکنن

میای خصوصی

منم با این همه زحمت دوتا بچه‌کوچیک دارم امشب بهم‌میگه من از چشم تو میبینم دخترمون خوب حرف نمیزنه میگم پس تو چکاره ای میگه تو مامانشی

واقعا موقعیت سختیه زن بودن یه کارگر ۲۴ ساعته پر از دغدغه که یکروز هم مرخصی بهش نمیدن بدون حقوق
این بین شوهرت بهت نرسه و حرف نابه جا بزنه دیگه هیچ
ادم روانی میشه

خداروشکر من از همسر شانس اوردم زیادی هوامو داره خوش اخلاقه

عزیزم هممون همین جوری هست زندگیمون
تو تنها نیستی

دقیقاااا منم خیلی خستم

بیشتر مردا همینن عزیزم خودتو ناراحت نکن..منم کپ خودتم

قشنگ با گفتن این همه مسئولیت اشکم دراومد😞😭اخرشم که ما بدیم

هیییع متنفرم از بچه داری

چقدر مث منی

سوال های مرتبط

مامان پَناه مامان پَناه ۱۷ ماهگی
پ.ن:درد و دل
این روزا هنوزم مول دوران بارداری و یکسال گذشته بشدت افسرده و خسته ام
انقد خسته و دل مرده ام این موقع شب دارم گریه میکنم
نمیدونم شاید عجیب بیاد ولی من انقد دلم برای خونه ساکت و تنها موندنم از صبح تا شب و بودنم با همسرم تنگ شده ک میخوام بمیرم
روزا میگذره من هر روز متنفر تر از دیروز میشم از خودم و از همسرم از دخترم
روزا میگذره من هر روز بیشتر از دیروز میفهمم دخترمو دوست ندارم و دلم نمخادش
ناشکری نمیکنما ولی دست خودم نیست انقد غرقم تو ناراحتی و افسردگی و شکستن قلبم که خدا میدونه
انقدر همه وجودم درد میکنه انقد چشام و بدنم درد میکنه دلم میخواد فقط جیغ بکشم انقد جیغ بکشم تا بالاخره همه چی اروم شه
حسرت روزایی ک دوتایی بودیم داره خفم میکنه
بعد این همه پیش تراپیست و دارو مصرف کردن هنوزم هیچ انرژی ندارم هیچ ذوق و شوقی برای ادامه زندگی ندارم ،
هیچوقت فکر نمیکردم قبول کردن نگه داشتن بچه اونم ب اصرار و فشار همسر و خانواده خودم همچین روزایی برام بسازه
ی جوریی از این روزا و زندگیمون متنفرم که میتونم بالا بیارم
نمیدونم شاید عجیب باشه ولی من دلم خودم و همسرم و خونه اروممونو میخواد،روزایی ک بدون دغدغه و ارومی داشت طی میشد
روزا میگذره من ی وقتایی به نبودم دخترم فکر میکنم ک اک نبود همه چی مثل قبل بود
حقیقتا دوست نداشتنشم ی جورایی بهم حس عذاب وجدان میده
نمیدونم باید چیکار کنم