مادر شدن چقدر حس عجیبیه وسط جشن گریه ام گرفته
اومدم حنابندون پسرم خیلی شلوغی دوست داره آرومه گریه نمیکنه الآنم خوابه تو بغلم تو اتاق
ولی من گریه ام گرفته حس میکنم بچه آمو عذاب دادم همش فکر میکنم اومدم برا خوشی خودم و بچم رو بهش اهمیت ندادم درصورتی ک اصلا اینجوری نیست الان پیششم بیخیال رقص و جشن شدم اما عذاب وجدان دارم...

بابا این پسرت فردا بزرگ میشه زنش نمیزاره بیاد پیشت دلت رو گنده کن

من ی دونه عمو داشتم ۲۲ساله ک فوت کرده عروسی ی دونه پسرش بود نرفتم گفتم اذیت میشه خیلی خیلی دلم میخواست برم

عزیزم بچه احتیاج داره همه جا بره همه چیا ببین
این حرفا چیه،فقط خودتا داری عذاب میدی

نه عزیزم اصلا از این فکرا نکن خودت باید روحیت عوض بشه که انرژی برای بچه ام داشتی باشی و یه مادر پر انرژی شاد باشی! وگرنه در غیر اینصورت همه ی خودتو وقف بچه کردی در عوض نه انرژی داری نه روحیه برای مراقبت ازش

ناراحت نباش عزیزم تو برای اینکه مادر بهتری برای بچت باشی باید حال دل خودتم خوب باشه به خودت سخت نگیر و از جشن لذت ببر