۱۰ پاسخ

هر وقت شما قبلا یکبار تجربه چنین رفتاری رو داشتی که باهات کرده دیگه دیشب نباید نظری میدادی و حتی اگه هم ازت پرسید نه بگو خوبه نه بگو بده فقط بگو مهم خودتی بپسندی.

خب نباید اصلا چیزی میگفتی وقتی می‌دیدی اینجوریه ...

بیخیال دفعات بعدی اصلا نگاه نکن
بعضی ادمها ( بلانسبت مامانهای اینجا ) وقتی میبینن بهشون توجه میکنی یابو برشون میداره 😂

چیزی نگو اصلا

بره گم شه دوباره چیزی آورد اصلا نگاشم نکن من از اون شب که همه رفتیم دیدن بچه جاریم و رفت تو اتاق قایمش کرد هر وقت میبینمش فقط یه سلام میدم نه به خودش نگاه میکنم نه به بچه اش

بدرک که نظر نمیپرسه توام اگ ی بار دیگ اورد لباس نشون داد هیچی نگو فقد نگا کن انتر منتر رو .اوووف انقد اینا بدجنسن

اونوق ما دیشب خوپه مامانم دعوت بودیم زنداداشم اخر سر همه اومد شام‌شو خورد میوه خورد دست ب سیاه سفیدم نذاشت ی عالمه هم‌میوه برداشت برد .واقعا اونا اینجور مااینحور اونوق مادرشوهرمن ی سراغ نگرفت از بچه اش

چقد حسوده نمیگه تو حامله ای اینجوری میکنه

ایندفه تخریب کن براچی تعریف کنی
بگو ع ازینا ۵سال پیش میپوشیدن همه

شاید قبلش دلخوری پیش اومده

مسئله سلیقت نیس مسئله اینه که میخواد بهت کم محلی کنی حالا یا دلخوره یا حسوووووود

سوال های مرتبط

مامان مهدیار و ارمیا مامان مهدیار و ارمیا ۵ سالگی
سلام یه سوال ذهن منو درگیر کرده مانده بودم اینجا بپرسم یا ن خیلی خودم ناراحتم کلافه شدم اینقدر فکر کردم دوروزه پیش رفته بودم خونه پسر خالم پسرم یا بچه پسرخاله ک‌ یکسال از پسر من برگتره داشتن تو حیاط بازی می‌کردن ما هم داشتم حرف می‌زدیم بعدش گفتم برم ببینم بچها چکار میکنن دیدم پسر پسر خالم پشت پسرم وایستاده و شلوار پسر منو کشیده پایین من برموقعه رسیدم یعنی اولش بود دعوا کردم و پسر خودمو دعوا کردم و آوردم بعد از چند دقیقه آمدم خونم دیگ ب مادرش ک میشه دختر خالم چیزی نگفتم از پسرم پرسیدم گفتم اون ب من گفت این کارو کنیم من نگفتم و نمی‌دونستم منم پسرمو‌ چندتا زدم اینقدر ک ناراحت بودم فقط اولین بار بود این کارو دیدم من برام سواله ماندم چکار کنم از سرش بپره ب باباش هم نگفتم چون خیلی حساسه همیشه میگه جایی میری مراقبش باش با کسی بازی می‌کنه حواست باشه کار بد ب بچه یاد ندن منم بخدا ماندم چکار کنم میترسم دیگ هم ب خودم قول دادم حواسم بیشتر بهش باشه چکار کنم الان من کمک کنید دارم دیوانه میشم
مامان هلیا مامان هلیا ۴ سالگی
دخترم خیلی مادرشوهرمو دوست داره
پری روز رفته اونجا
دیشب رفتم دنبالش گفت شام میخوره بعد شام
دیگه خبری نشد تا امروز غروب من ب همسایه مون گفتم بریم دنبال دخترم (مادرشوهرم گفته بود بیا دنبالش غروب میخوام برم بیرون)
زنگ زدم گفت گریه میکنه نیا منم لحنم یکم تند شد گفتم من نمیتونم اسنپ بگیزم پس خودتون شب بیاریذش خونه اگه نیاوردینش هم مهم نیست بمونع گفت نه کار دارم صبح بیرون گفتم من کاری ندارم اصلا کلا بمونه اونجا بچه نمیتونم اسنپ بگیرم بیام دنبالش



(یکی دوبار در ماه میره اونجا چون من هرچقدر سعی کنم نمونه تا ی ذره گریع کنه مادرشوهرم میگه بدار بمونه و این انقدر گریه میکنه تا بذارم بمونه و متاسفانه شوهرمم پشتم نیست میگه بذار بمونه


شوهرم زنگ زد میرم دنبال بچه گفتم نرو بذار بیینم مامانت وقتی بعد س روز میگه گریه میکنه بذار بمونه با چی میخواد بچه رو بیاره
گفت ماشین نداره گفتم ماهم ماشین نداریم چرا ب حرف من ارزش قائل نیستن وقتی بعد س روز میگم میام دنبالش با همسایه ک اسنپ ندم باز میگع بذار بمونه تو تربیت بچه دخالت میکنه من ی کاری میکنم با گریه چیزی ب دست نیاره اون بدتا یادش میده با گریع ب دست بیاره

خلاصه منو شوهرمم بحثمون شد ک میگفت تو مقصری منم گفتم باعث دعوای ما مامانته منکه نمیبخشمش هیچ وقت ایشالله جوابشو میبینه این دنیا

آسمون خدا ب زمین بیاد نمیذارم بچم دیگع شب اونجا بمونه گفت تو یار کشی میکنی و لجبازی این حرفا
منم گفتم اصلا مهم نیست چی میگی یا تو پشت منی یا مقابل من


ولی خیلی حرص خوردم چون حرفم فقط اینکه با گریه نمیخوام بمونه اگه قراره ی روز اونجا باشه خب باشه دیگه وقتی گریع کرد بهش بگید نمیتونه با گریع بمونع باید برگرده خونه و همیشه مقصرم